اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

ساعدی از زبان ساعدی

برای دوم روز آذر، سال‌باشِ گوهرمراد

 

 

 

 تنها نوشتن باعث شده که دست به خودکشی نزنم

 

من در اول زمستان 1314 روی خشت افتادم. بچهی دوم پدر و مادرم بودم. بچهی اولی که دختر بود در یازده ماهگی مرده بود. و از همان روزی که دست در دست پدر، راه قبرستان را شناختم. همیشه سر خاک خواهر میرفتم که قبر کوچکی داشت. پوشیده با آجرهای ظریف و مرتب. و من در خیال همیشه او را داخل گور، توی گهواره‌ای در حال تاب خوردن میدیدم. هر چند که نه من، نه برادرم که بعد از من آمد و نه خواهرم که آخرین بچهی خانواده بود گهواره نداشتیم. گهواره ما پاهای مادر بزرگ بود.

پدرم کارمند سادهی دولت بود با مختصر حقوق بخور نمیر، هر چند که خود از خانوادهی اسم و رسم دار «ساعد الممالک» بیرون آمده بود که منشیگری گردن کلفتهای دورهی قاجار را میکردند، اما پدرش که زنبارهی غریبی بود، و در تجدید فراش مهارت کافی و وافی داشت، او را از خانه رانده بود تا خود شکم خود را سیر کند و پدرم از شاگرد خیاطی شروع کرده بود وبعد دکه‌ای ترتیب داده بود و آخر سر شریک پدربزرگ مادری‌ام شده بود. بلاخره تنها بچه او را که دختر جوان و خوشگلی بود به زنی گرفته بود و شده بود داماد سرخانه. مدتها بعد دری به تخته خورده بود و با چندرغاز، تن به کارمندی دولت داده بود.

...

پیش از این که مدرسه بروم خواندن و نوشتن را از پدر یاد گرفتم. و به ناچار انگ شاگرد اولی از همان اولین سال روی من خورد، و شدم یک بچهی مرتب و مودب و ترسو و توسری خور. متنفر از بازی و ورزش و شیطنت و فراری از شادیها و شادابیهای ایام طفولیت. همه‌اش غرق در اوهام و خیال و عاشق کتاب و مدرسه و شبهای طولانی زمستان که پای چراغ نفتی بنشینم و تا لحظه‌ای که بختک خواب گرفتارم نکرده، داستان پشت داستان بخوانم.

اولین چرت و پرتهایم در روزنامههای هنری ـ سیاسی تهران چاپ شد. و خودم در همان مسقط الرأس یکباره دیدم که دارم سه روزنامه را اداره میکنم. و روزی چندین ساعت مدام قلم میزنم. از رپورتاژ و سرمقاله، گزارش و قصه تا تنظیم اخبار. درگیریهای زیادی پیش آمد و یکباره سر از دانشکدهی پزشکی در آوردم. ولی اگر یک کتاب طبی میخواندم؛ در عوض ده رمان هم همراهش بود.

...

و از اینجا به بعد داستان من حادثه زیاد دارد. و من یکی اعتقاد دارم که داستان پر حادثه، فضای غریبی لازم دارد که سر هم کردن آن‌ها با جمله چه فایده؟ اگر می‌شد با آمار مدار تغییر و تحول روحی یک انسان را نشان داد چه فوق‌العاده بود.

یک طبیب که در سربازخانه، سرباز صفر شده است، و مدتی سرگردانی کشیده و آخر سر روی به روان‌پزشکی آورده. و بعد سالی نبود که یک یا دو ضربت جانانه روحی و جسمی نخورده باشد.

...

فضای خیلی عجیبی بود. این همان موقعی بود که انقلاب سفید شاه راه افتاد و آن موقع من توی سربازخانه بودم. تمام مدت هم همان تبلیغات نوع ارتشی. لزومی ندارد همه ما یک دفعه هیب هیب هورا بکشیم به خاطر این که انقلاب سفید دارد می شود. یک افسر می‌آید نیم ساعت راجع به اصلاحات ارضی حرف می‌زد. خانلری هم آن موقع وزیر فرهنگ بود. مسئله سپاه دانش را مطرح کرده بودند و سپاه بهداشت و این ها... توی همان سربازخانه با لباس سربازی وحشتناک [بودم]. دعوت کرده بودند رفتم توی هیئت تحریریه مجله سخن. خانلری گفت : چرا شیر در پوست خر  آمدی؟

گفتم : والا شما بفرمایید سپاه دانش‌تان چگونه است! و قضایا را کشیدم به یک راهی که به پیرمرد هم برنخورد . آن موقع عجیب تبلیغ می‌کردند یعنی تمام مدت و آن رفراندو

م کذایی را هم که درست کردند راجع به انقلاب سفید و این ها، سال 1341 بود.

....

فعالیت هنری من خیلی وقت پیش از آن [ شروع شد ] . من از قبل از 28 مرداد می نوشتم . اما در این زمان که من در تهران بودم با هنرمندان و نویسندگانی که مقیم تهران بودند و فعالیت سیاسی و یا لااقل تمایلات سیاسی هم داشتند ، ارتباط داشتم.

...

انسان وقتی می‌نویسد تعمدی ندارد که چگونه و چطور بنویسد . فضایی که بر آدمی حاکم است نویسنده را به دنبال خود می کشد .

انسان اثر خود را می‌نویسد و بعد وقتی اثر تمام شد و شکل گرفت دیگران آن را بررسی می‌کنند. اما این بحث‌ها مربوط به بعد از خلق اثر هنری است. چیزی که نویسنده را هنگام نوشتن متاثر می کند و آن تاثیر چنان است که تمامی وجود آدم را پر می‌کند، خود به خود نوشته می‌شود.

من بلد نیستم از خودم و آثارم حرف بزنم. چون بیشتر گرفتار بیرون و دنیایی هستم که مرا احاطه کرده است. حقیقت این است که من یک هزارم کابوس‌ها و اوهامی را که در زندگی داشته‌ام، نتوانسته‌ام بنویسم. چون همیشه زندگی شلوغ و ذهن جوشان و آشفته‌ای داشته‌ام.

....

من مدت‌های طولانی [در جنوب شهر تهران مطب داشتم]. اول یک مطب داشتم دم کارخانه سیمان شهرری و بعد هم در دلگشا. سال‌های طولانی من مطب داشتم. طب عمومی می‌کردم. همه کار، مثلا زخمی و فلان. یک مطب عجیب و غریبی بود. واقعا خاطراتی که از آنجا دارم و قصه‌هایی که از آنجا دارم اصلا چیز عجیب و غریبی است.

مطب من شبانه روزی بود و من آنجا زندگی می‌کردم. اصلا توی مطبم. بعد یک شب، نصف شب، زنگ زدند و یک شیشه هم بالای در بود. من از خواب بلند شدم که لابد مریض آمده است. رفتم نگاه کردم دیدم هیچ کس نیست. بعد فکر کردم خیالات مرا گرفته است. در را که باز کردم دیدم که مرده توی یک گونی است. از وحشت ترسیدم و در مطب را برق‌آسا بستم و برگشتم عقب. بعد فکر کردم که یعنی چه؟ آره، اصلا این هیچ وقت یادم نمی رود. یک مرتبه متوجه شدم که بابا نکند مثلا یک مرده را آورده‌اند اینجا و فردا همه فکر می‌کنند که او را من کشته‌ام و گذاشته‌ام بیرون. از بغل این برق‌آسا رد شدم، رفتم دیدم دو تا پیرمرد نشسته‌اند اون پایین و دارند چپق می‌کشند. گونی مرده را آورده‌اند مثلا توی میدان خراسان از اتوبوس پیاده شده‌اند و طرف هم حالش بد بود. خوب، [ او را ] توی لحافی پیچیده بودند به صورت گونی درآورده بودند و گذاشته بودند آنجا. من خیلی از این چیزهای وحشتناک آنجا می‌دیدم [که] یکی از قصه‌هایش را جلال آل احمد، در مقاله‌ای راجع به صمد نوشته، درج کرده است .

...

یک شب آمدند در را زدند. خیلی راحت و بعد من پا شدم و گفتند که یک مریض بدحال اینجا هست. بدو بدو رفتم بالا سر یک مریض. فکر کردم که این دارد می‌میرد. بعد معلوم شد که نه، زائوست. وسط تابستان بود، فراوان چراغ گذاشته بودند و اتاق گرم و همه پیرزن و... در حال گریه. خلاصه من آن‌ها را به زور از اتاق بیرون کردم چون اصلا هوا نداشت. یک اتاق درب و داغان. بعد رفتم بالای سر این و دیدم این زائوست منتهی بچه به دنیا آمده و من به زور شلوار او را کندم. یک خانواده فقیر بدبخت و فلک‌زده‌ای بودند، بعد دیدم کله بچه بیرون است گرفتم و کشیدم بیرون، بچه مرده بود و دور گردنش بند ناف پیچیده بود. من برق‌آسا گفتم یک کمی آب داغ به من بدهید. دست‌هایم را شستم و بعد بند ناف را بستم و نعش بچه را انداختم آن ور و شروع کردم به تنفس مصنوعی و رسیدگی به مادر. مادر حالش جا آمد و بعد دیدم که این جفت بچه کنده نمی شود. گفتم به هر حال باید بکنم. یک مانوری است که با دست می‌دهیم از توی رحم می کنیم. این طوری کردم و انداختم دور. گفتم بدوم و بروم دوا و درمان بیاورم. همین طوری که داشتم می‌رفتم دیدم این نعش بچه این جاست. همه مردم هم پشت پنجره ایستاده‌اند و ما را همین طور تماشا می‌کنند. این بچه را دوباره برداشتم و بند ناف را از گردنش باز کردم، خیلی سریع این کارها انجام شده بود و شروع به کتک زدن بچه کردم.

یک دفعه جیغ زد و من برای بار اول شادی را حس کردم. بچه که شروع به گریه کرد، من وقتی به طرف مطب می‌دویدم آن چنان از شادی اشک به پهنای صورتم می‌ریخت و احساس خلاقیت برای بار اول، و برای بار آخر فکر می‌کنم، آن موقع کردم. بعد برگشتم.

سر خاک تختی که رفته بودیم، شب هفت تختی، [1346] من و آل‌احمد و صمد بهرنگی، دو زن آمدند جلو، آل‌احمد نوشته. بعد گفتند: «پسرت را می شناسی؟»

گفتم: «پسرم کیست؟» گفتند مصطفی بیا. مصطفی رفته بود بالای یکی از این... همان پسره بود که حالا بزرگ شده بود. بعد از انقلاب هم خیلی با مزه بود که من یک بار دیگر هم او را دیدم. یک جا سخنرانی برای بنده گذاشته بودند، که همه ما را مثل آخوندها بالای منبر می کشیدند. آن موقع یک پسر جوان آمد که من باید تو را برسانم. حالا دوستان زیاد بودند. بعد معلوم شد این همان مصطفی است که برای خودش ریش و پشمی داشت.آنجا یک دنیای عجیب و غریبی بود. و بعد یکی هم این بود که چون من هم طبیب بودم و همیشه توی مطب بودم آنجا به یکی از پایگاه‌های عمده روشنفکران آن روز تبدیل شده بود. آل‌احمد، احمد شاملو، بر و بچه‌ها، به‌آذین، سیروس طاهباز، آزاد و دیگران همیشه آنجا بودند.

من آنجا مریض می‌دیدم. می‌آمدم یک کمی بحث بکنیم و حرف بزنیم یا راجع به نشر مجله یا کتاب، دوباره مریض می‌آمد و من می‌رفتم. یک دنیای فوق‌العاده‌ای بود. و این فاصله‌ای بود ده سال 1340 تا 1350 که به حق خیلی‌ها می گویند که دوران شکوفایی جماعت اهل قلم و ادب ایران بود و این به نظر من درست است.

...

کانون نویسندگان به این صورت به وجود آمد که وزارت فرهنگ و هنر یک برنامه‌ای ترتیب داده بود که تمام شعرا و نویسندگان و هنرمندان را زیر بال خود بکشد. بعد نامه فرستاد و از همه دعوت کرد... که اشخاص منفرد نباشند و همه را به طرف خودشان بکشند و زیر بال خودشان بگیرند. بعد همه مخالفت کردند. یک روز من در انتشارات نیل بودم چون یک کاری از من در آمده بود و آن‌ها جلویش را گرفته بودند و من خیلی عصبانی بودم و همین طور بد و بیراه می‌گفتم و بددهنی می‌کردم. یک آقایی آنجا بود گفت که فلانی کی هستند؟ بعد گفتند مثلا اسمش این است. آمد طرف من... بعد آمد و گفت که شما ساعدی هستید؟ گفتم: «بله». آن بابا هم، همه او را می‌شناسند، اسمش داود رمزی بود.

گفت: «آه، اله و بِله، شما چرا از سانسور ناراحت هستید؟ کاری ندارد، ترتیبش را می‌دهم شما با خود هویدا صحبت بکنید!»

دو روز بعدش زنگ زد. او شماره تلفن مرا گرفته بود، و گفت که این قضیه این طوری است و هویدا گفت: «همه بیایند که من ببینم موضوع چیست؟»

یک عده از ما دور هم جمع شدیم. آل‌احمد بود و سیروس طاهباز بود و دیگران بودند. همه جمع شدیم. سال 1346 بود. بعد پا شدیم رفتیم نخست وزیری. دقیقا یک ساعتی ما به انتظار نشستیم و هویدا از ما خیلی با احترام و این‌ها [استقبال کرد]. رفتیم توی اتاق نشستیم و شروع کردیم تمام مواردی که از سانسور می‌دیدیم یک مقداریش را گفتیم. آل‌احمد بدجوری به هویدا حمله کرد. مسئله را درست عینا مثل نوشته‌های خودش مطرح کرد. مثلا مسئله شمشیر و قلم، شما شمشیرتان در مقابل قلم ما شکست می‌خورد و این‌ها.

هویدا گفت: «من این‌ها را نمی‌خواهم بشنوم و ما از این چیزها خودمان خوانده‌ایم. و گفت که این جوری نمی‌شود. یک نفر را انتخاب کنید که ما بتوانیم با او حرف بزنیم.»

بعد آن‌ها من را به عنوان نماینده انتخاب کردند و آن موقع من مدت‌ها می‌رفتم توی دفتر نخست وزیری و از طرف نخست وزیر، دکتر یگانه، (اسم کوچکش... لابد محمد بود) و یک پاشائی نامی (که یک مدتی هم رییس دفتر فرح شده بود) انتخاب شده بودند (پاشائی بود یا پاشاپور نمی‌دانم، یادم نیست ولی رئیس دفتر فرح بودنش را یادم هست). مذاکرات خیلی جالب بود. آن‌ها هی می‌خواستند که ماستمالی بکنند. می‌گفتند که نه این جوری که نمی‌شود، باید یک کاری بکنیم.

من هم می‌گفتم: «خوب، مثلا باید چه کار بکنیم؟» ما می‌گفتیم اصلا کتاب نباید سانسور شود. برای چه می‌آیند می‌برند؟ شاید همین کار ما خودش به تشدید سانسور یک جور خاصی کمک کرد. یعنی به این معنی که این‌ها رفتند دنبال راه و چاه. و یک یا دو نفر در آنجا شرکت کردند. یکی از آن‌ها احسان نراقی بود و دیگری ایرج افشار. این‌ها همین جوری آمدند. من گفتم که: «خوب، آقایان مثلا چه چیزی دارند؟ اگر قرار است آن جمعی که آمدند اعتراض کردند گفتند بنده بیایم اینجا و با شما صحبت بکنم. این آقایان از کجا آمدند؟»

گفتند: «خوب، این‌ها هم نویسنده هستند.»

گفتم : «اگر این جوری است ما برویم یک عده دیگری بیایند دیگر.»

بعد روابط آنجا را می‌ریختند. هر روز یک چیزی می‌آوردند و من هم مطلقا زیر بار نمی‌رفتم. یک موردش مسئله ثبت کتابخانه ملی بود که گفتند که آره، نمی‌شود حق شما از بین می‌رود و این کتاب‌ها باید ثبت شود. آخرین جلسه‌ای بود که من بلند شدم و آن کاغذ را پاره کردم و آمدم رفتم کافه فیروز [در خیابان نادری] و به بر و بچه‌ها اطلاع دادم که اصلا چیزی نمی‌شود. آن موقع یک دفعه به فکر افتادیم که ما یک تشکیلاتی ترتیب بدهیم. هسته کانون نویسندگان آنجا بسته شد. [تصمیم گرفتیم] که برای بار اول کانون نویسندگان تشکیل بشود. و یک مدتی در تالار قندریز جمع می شدیم. خیلی بودند. به حدود مثلا 60 نفر رسیدیم. بعد دوباره حمله شروع شد و بعضی‌ها را گرفتند. بعضی‌ها را زدند و بعضی‌ها را هم تهدید کردند و همین طور رفت جلو... [فعالیت‌ها ] آن وسط‌ها قطع شد. [همه چیز را] داغان کردند. دیگر هیچ فعالیتی نبود تا یک سال پیش از شب شعر . شب شعر در واقع در سال 1356 بود که شروع شد .

...

دوران تبعید:

 [در تبعید] از دو چیز می ترسم: یکی از خوابیدن و دیگری از بیدار شدن. سعی می‌کنم تمام شب را بیدار بمانم و نزدیک صبح بخوابم. و در فاصله چند ساعت خواب، مدام کابوس‌های رنگی می‌بینم. مدام به فکر وطنم هستم. مواقع تنهایی‌، نام کوچه پس کوچه‌های شهرهای ایران را با صدای بلند تکرار می‌کنم که فراموش نکرده باشم. حس مالکیت را به طور کامل از دست داده‌ام. نه جلوی مغازه‌ای می‌ایستم، نه خرید می‌کنم، پشت و رو شده‌ام.

در عرض این مدت یک بار خواب پاریس را ندیده‌ام. تمام وقت خواب وطنم را می‌بینم. چند بار تصمیم گرفته بودم از هر راهی شده برگردم به داخل کشور. حتی اگر به قیمت اعدامم تمام شود. دوستانم مانعم شده‌اند. همه چیز را نفی می‌کنم . از روی لج حاضر نشدم زبان فرانسه را یاد بگیرم. و این حالت را یک نوع مکانیسم دفاعی می‌دانم. حالت آدمی که بی‌قرار است و هر لحظه ممکن است به خانه‌اش برگردد. بودن در خارج بدترین شکنجه‌هاست. هیچ چیزش متعلق به من نیست و من هم متعلق به آن‌ها نیستم. و این چنین زندگی کردن برای من بدتر از سال‌هایی بود که در سلول انفرادی زندان به سر می‌بردم.

در تبعید، تنها نوشتن باعث شده که من دست به خودکشی نزنم. از روز اول مشغول شدم. تا امروز چهار سناریو برای فیلم نوشته‌ام که یکی از آن‌ها در اول ماه مارس آینده [1984] فیلمبرداری خواهد شد. این ستاریو کاملا در مورد مهاجرت و دربدری است و یکی از سناریوها جنبه «آله گوریکال» دارد به نام مولاس کوربوس که آرزویی است برای پاک کردن وطن از وجود حشرات و حیوانات که نسخه‌ای از  آن را برایتان می‌فرستم. در ضمن دست به کار یک نشریه سه ماهه شده‌ام به نام الفبا که تا امروز سه شماره از آن منتشر شده و هدف از آن زنده نگهداشتن هنر و فرهنگ ایرانی است.

...

مشکلات زبان به شدت مرا فلج کرده است. حس می کنم چه ضرورتی دارد که در این سن و سال زبان دیگری یاد بگیرم. کنده شدن از میهن در کار ادبی من دو نوع تاثیر گذاشته است: اول این که به شدت به زبان فارسی می‌اندیشم و سعی می‌کنم نوشته‌هایم تمام ظرایف زبان فارسی را داشته باشد. دوم این که جنبه تمثیلی بیشتری پیدا کرده است و اما زندگی در تبعید، یعنی زندگی در جهنم. بسیار بداخلاق شده‌ام. برای خودم غیرقابل تحمل شده‌ام و نمی‌دانم که دیگران چگونه مرا تحمل می‌کنند.

دوری از وطن و بی‌خانمانی تا حدود زیادی کارهای اخیرم را تیزتر کرده است. من نویسنده متوسطی هستم و هیچ وقت کار خوب ننوشته‌ام. ممکن است بعضی‌ها با من هم عقیده نباشند ولی مدام، هر شب و روز صدها سوژه ناب مغز مرا پر می‌کند. فعلا شبیه چاه آرتزینی هستم که هنوز به منبع اصلی نرسیده، امیدوارم چنین شود و یک مرتبه موادی بیرون بریزد. علاوه بر کار .

  

....

 

 

صورت من بر یک قسم است: 

همین قسمی که حالا دارد براین کلمات شماتت می‌کند 

 

صورت یک قسم بوده‌ام را از روی دستم که بر دو قسم است برمی‌دارم و به فواره‌های کوچک نقره‌ای خیره می‌شوم که بر شیشه می‌زند

دست راست محصول همین ابدیت است 

دست را سترگ از چهره برمی‌دارم و به تاریکی انگشتان خیره می‌شوم که بر شیشه تک می‌زنند با ریتم محجور فوارات و اشارات نقره‌ای 

دست چپ محصول همین ازلیت است 

خودم بودم پس که این‌گونه در انتظار وقت شمارش  باران و نخل در جستجوی ردی صحیح از ابر بر آسمان بودم 

آسمان من همه شرجی بود 

زخم هایی عمیق با چاک‌هایی به تناسب تنا‍ژ درد که نرم بر بستر من می‌بارید 

و من باز چشم انتظار آن ابر موعود بودم که سیاهی‌ش چشم آفتاب را ببلعد 

ابری که نمی‌بارد 

ابری که نمی‌ساید دستی به ترحم بر زمین 

ابری بدون شرح و تفصیر های موجه جغرافیایی 

ابری تصلیب بر آسمان 

ابری برای نباریدن 

معرکه ابری‌ست 

چتر آسایش است از شر نور و پشه هایی که مورب به سمت پوستت رها می‌شوند تا خون به دهان برند 

من خود ابر نبار بودم 

ابر بدقلق نبار 

این را هر شب به ازلیت و ابدیت راست و چپم می‌گویم و آن‌ها باز در انتظار نشانه‌ای بارشند 

چه انتظار فرسودی. 

چه بارش درون من است.

صحرای تاتارها

 

 

ما هیچ‌وقت ندیدیمشان. اما می‌گفتند هستند. می‌گفتند جلوتر  توی همین کوه‌ها که حالا کنارش چادر زده بودیم و توی عکس هویداست کمین عبوری‌ها را کرده‌اند. می‌گفتند فرقی برای‌شان نمی‌کند، می‌زنند. تک تیراندازهاشان هر که را که از این جاده عبور کند می‌زند و به ما تابلویی را نشان دادند که آبکش بود از تعدد عبور گلوله از فلز آبیش. تا یک جایی چند نفری که بهشان می‌گفتند عسکر پشت ما می‌آمدند با جیپ و مثلن مراقب ما بودند. بیشتر مراقب لوئیک بودند البت که شهروند فرانسوی بود و در صورت بروز مشکل توی دردسر می‌افتادند خود و دولتشان. بعد که به نزدیکی باشکالا- باش قلعه- رسیدیم گفتند امن‌تر است. گفتند از باشکالا تا وان دیگر راحت رکاب بزنید. بعد توی جاده یک اتوبوس سوخته دیدیم. گفتند کار همین‌هاست و باز هم افسری ترک برابر ما ایستاد که به کجا چنین رکابان؟

افسر از لوئیک پرسید.

گفت می‌رویم تا وان چنین شتابان.

گفت نمی‌شود. پ ک ک آسیب می‌رساند به شما »

بعد که  پرسید ملیت را به فرانسوی!!! شروع کرد چیزهایی به لوئیک گفتن که من دیگرنمی فهمیدم و تنها pkkرا متوجه  می شدم. 

 قبلش گفته بودم به لوئیک که این جریان مرا زیاد به یاد صحرای تاتارهای بوزاتی می اندازد.

بعدش، بعد صحبت با آن افسر بود که لوئیک زیر سایه ی درخت مقابلم ایستاد و بلند خندید.

گفت: shit, againe tartars steppe

و رکاب زدیم در زیر سایه ی نفربرهای ارتش ترکیه که همه جا بودند و مراقب که مگس نپرد توی آن هوای خوش و ببلعد ما را و دیگر عبوری ها را که البته تعدادشان بسیار اندک بود و کسانی که ما را با آن دوچرخه و بند و کول می دیدند کنجکاو می شدند و حیرت زده می گفتند چرا از این جاده می روید؟

انگار می دانستند که جاده ی مرگ است و ما هم دستی دستی یعنی می کنیم دست را در لانه ی زنبور.

اما این ها همه در ذهن ترک ها بود.

درست عین صحرای تاتارها.

ما پ ک ک ئی ندیدیم. نه حتا سایه ای که لوئیک می گفت دیده بر نوک آن تپه ی مورب که سریع ناپدید شده و توهم این را داشت که کسی نشانه اش رفته با مگسکی که باید متعلق به ارتش اوجالان باشد.

بعد هم آن چوپانی که این عکس را از ما گرفت و آب داد دست ما و من از کردها گفتم و او خندید و با اشاره به ترک ها و گلوی زبرش گفت مواظبشون باشین اونا می کشن!!!!!

پیرمرد بلد نبود دکمه ی دوربین را فشار دهد. همه اش می خندید و به گوسفندهای نداشته اش اشاره می کرد!!

یک سگ داشت. سگ انگار که کور باشد یا که چشم هاش همین جور بود اصلن بسته بسته و نگاه اما با همان دو تا سیاهی چشم از ما بر نمی داشت.

یک داس کوچک بر پهنه ی شال پیرمرد بود  و یک چیزی شبیه تبر که از خورجینش بیرون زده بود و لوئیک را وا داشت تا محتاط تر باشد.

پیرمرد عکس را گرفت و اشاره کرد به تپه ها و پشتش و گفت که باید برود سراغ گوسفندها  و چوبدستش را کشید روی زمین تا نشانمان بدهد منظورش گوسفند است و ما فکر می کردیم دارد از گرگ می گوید و اضافه کردیم بر مصیبت کرد بودن و دشمنی ترک ها.

شاید از بوی خورجینش بود که فهمیدیم گوسفندی هم دارد حالا پنهان از دید و دمن.

سگ همین طور خیره بود به ما و وق نمی زد.

داشت می رفت و باز هم گفت که مواظب ترک ها باشید.

درست زیر همین کوه.

همین جا بود مکان جدایی ما. لوئیک رفت به سوی ماردین تا برود سوریه و لبنان و بعد هم به فرانسه و لیلش پرواز کند و من هم می رفتم سمت وان بدون خط و ربطی مشخص.

بعد که تنها رکاب زدم آن دویست و خرده ای را باز هم برخوردم به این عجایب الطوایف عن بلاد العثمان. باز هم ترک ها بودند که هشدار می دادند و باز هم بودند چوپان های بی گوسپندی که ظاهر می شدند در مکان راحتگاه و از ترک ها می گفتند.

و من باز هم ندیدم نه حتا سایه ای که لوئیک مدام از پشت سر می دید بر فراز کوه و تپه و آن رودخانه ی خروشان که زیر پامان هوور می کشید.

ندیدم.

تنها رکاب می زدم رو به جلو.

همین.

 

* بخشی از خاطرات دوچرخه سواری من- سپتامبر 2007

تنهایی یک نویسنده‌ی دو استقامت

 

 

 

 

نگاهی به کتاب  از دو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم

هاروکی موراکامی

مجتبی ویسی

نشر چشمه

چاپ دوم

چند وقتی‌ست که شب ها می‌دوم. دویدن برای من همانند دوچرخه‌سواری لذتی دارد که تعریف کردنش شاید آن‌قدرها به دل کسی مربوط نشود چون حوزه‌ای کاملن خصوصی را در بردارد که شامل تفکرات آنی و کلماتی‌ست که به هنگام دویدن یا رکاب زدن در کاسه‌ی سر می‌چرخند و می‌سرند تا خود را به رخ بکشند.

چند شبی‌ست که می دوم و اتفاقن در مسیر همین دویدن‌ها که از امیرآباد تا پارک لاله و انقلاب ادامه می‌یابد به این کتاب رسیدم. عجیب بود برای من. من می‌دویدم و کتاب هم درباره‌ی دویدن بود.

من فکر می‌کردم به کلمات در حین نفس‌نفس زدن و کتاب هم درباره‌ی همین بود اصلن.

من البته اول‌بار در رمان تنهایی یک دونده‌ی دو استقامت نوشته‌ی آلن سیلیتو به چنین گزاره ای برخوردم. اصلی بنیادین در امر دویدن، جهیدن، رهیدن، رکبیدن و انواع و اقسام تنقلات پرشی و شلنگ تخته‌اندازی‌های ماجراجویانه که مختص چنین ذات‌هایی‌ست.

به چه فکر می‌کنی؟

در هنگام دویدن یا همان موارد ذکر شده در بالا به چه می‌اندیشی؟

آلن سلیتو پیشتر مرا با این درگیری روح و جان آزرده کرده بود. یک درگیری واقعی به هنگام دویدن بین عین و ذهن.

هاروکی موراکامی در این کتاب هم به روش خاص خود دست به این کار زده. نه به شکل داستان و نه به شکل یک نوشته‌ی اتوبیوگرافیک.

موراکامی در همان اول کار توضیح می‌دهد که هدفش از دویدن چیست.

هدف تنها خودش است. رقیبی وجود ندارد. من رقابتی با کسی ندارم.

در جایی از کتاب عنوان می‌کند:

فقط می‌دوم. دویدن در خلاء.

و بعد به ربط و ربوط نوشتن و دویدن می‌پردازد:

- از این منظر نوشتن یک رمان و دویدن تا آخر خط مسابقه‌ی ماراتن شباهت‌های بسیاری با یکدیگر دارند. اساسن یک نویسنده محرکی درونی و خاموش دارد و در پی کسب تایید از جهان بیرون نیست.

و تکه‌هایی که عجیب گیراست در دل متن:

- نکته‌ی مهم این است که آیا می‌توانم از دیروز بهتر باشم یا نه.

- در دوهای استقامت تنها رقیبی که باید بر آن غلبه کرد، خود است؛ کسی که قبلن بوده‌اید.

- در رمان‌نویسی نیز تا آن‌جا که من می‌دانم مسئله‌ای به نام برد و باخت مطرح نیست.

موراکامی برخلاف سیلیتو دست به روشی ساختارشکن در روایت زده است. ما از طرفی با یک داستان روبه‌روییم- هرچند که دویدن محور اصلی روایت است- اما در واقع حرفش را  به موازات همین نفس نفس زدن‌ها بیان می کند. درست مانند قدم زنی‌ها و پرسه‌های براتیگان یا جک کرواک که تبدیل به داستان می‌شوند. تفاوت در این است که موراکامی خود از ابتدا می‌گوید من فقط می‌خواهم راجع به امر دویدن صحبت کنم. این شگردی مکارانه برای روایت اوست چون همان‌طور که وقتی او می‌دود و به عمل دویدن می‌پردازد فکر می‌کند و ذهن روایتگرش نفس‌نفس می‌زند با کلمات؛ به همان شکل هم زمانی که با ما از دویدن حرف می‌زند ذهنش به سوراخ‌های دیگر نیز نفوذ می‌کند و ما را به لابیرنتی اندیش‌مند از جهان تفکرات وی رهنمون می‌سازد.

تفاوت سلیتو با موراکامی در همین است. سلیتو داستان می‌گوید و می‌دود و می‌رود.

موراکامی می‌دود و ما را هم می‌دواند و یک چیزهایی هم برای ما تعریف می‌کند و باز هم ما در حال دویدن در پی‌اش هستیم. 

درست مثل شهرزاد.

فقط می نویسم. نوشتن در خلاء. همین.