اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

 ۱

تمام این خیابان ها را گشته ام  چه فرق می کند مستقیم بروم یا راست یا چپ همه چیز

 در حال غوطه خوردن در خودش است.......کاش همیشه برف می بارید.

 

2

یک بوس کوچولو را دیدم.هیچ وقت از سینمای فرمان آرا خوشم نیامده به گمانم ایشان باید منتظر ترکش های این فیلم از جانب ابراهیم خان گلستان باشد.

 

3

هنگامی که فلاکت اعلای سعادت جاری را بفهمی سعادت حقیقی را در کف خود خواهی داشت.

 

4

و.م .آیرو........داستان نویس معرکه ایست....به تازگی نشر نی مجموعه داستانش را بیرون داده.....لذت ببر.

 

5

پرنده ها می روند در گنو بمیرند

 

6

زن خطوط کف دستانم را دید.گفت:چه مرگ هولناکی عزیزکم.....و رویش را چرخاند....من به رد پای او در برف خیره بودم.

 

۷ 

و این هم را هم بخوانید

مبارک است!

«مردگان» نوشتۀ آقای محمد‌حسین محمدی داستانی است در مجموعه‌ای به نام «انجیرهای سرخ مزار».
این داستان به زبانِ فارسی نوشته شده ودرایران جایزه‌های زیر را گرفته است:
برنده جایزه اولِ چهارمین کنگره شعر و قصه جوان ایران 1381
برنده جایزه اول و تندیس نخستین جایزه ادبی اصفهان  1382
برنده جایزه سوم (مشترک) جایزه ادبی بهرام صادقی 1382
برنده مجموعه داستانِ اولِ بنیاد هوشنگ گلشیری 1384

زبانِ این داستان با این پیشینه‌ها مایۀ شرم است. آن را باید با کدام متر و معیار زبانی خواند؟ با داستانی مواجهیم که ادعا دارد به زبان فارسی نوشته شده است اما بیشتر به ترجمه‌ای می‌ماند با فارسیِ من‌در آوردی از یک داستان افغانی که اصل و نسبش معلوم نیست چیست، بس که زبانِ‌ بی‌هویتش  زور زده تا لهجه‌ بگیرد اما مزخرف از آب در آمده.  هزار بار مزخرف.
در یک مملکت بازاریِ بچاپ بچاپ و با این همه اصحاب کشفِ نویسنده و داستان، هر چیزی را می‌توان به هر عنوان چپاند.
یادم می‌آید رمانِ محمدرضا صفدری،« من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم»، که در آمد صدای خیلی از مدعیان داستان و «اوستا» در زبان بلند شد که این‌ها زبان‌بازی است و شکست محض است و من می‌توانم هر ماه یک رمان این‌جوری بنویسم و متهمش کردند به این که کتاب را عمداً حجیم کرده تا بابتش حق‌التالیف هنگفت بگیرد وچی و چی ــ و حالا شنیده‌ام که کتاب آقای محمدی را سر دست گرفته‌اند و واحیرتا که چه شاهکاری!
مفتی حرف زدن هم برای خودش حرفه‌ای است و امیدوارم آقای محمدی در بند خطیبان حرفه‌ای گرفتار نماند.
سطرهایی از داستان «مردگان» را مرور می‌کنیم، سطرهایی که اهل گفتار و حرف مفتکی، زبان‌ورزی‌ به حساب می‌آورند ــ زبان‌ورزی‌هایی که دون‌کیشوت‌های زمانه را به وجد آورده تا جایی که گویا هر کدام مدعی شده‌اند آقای محمدی صیدِ دکانِ ایشان بوده است ــ مبارک شما و دکانِ گفتارتان!
      
  
که دیدم کاکایم  سرِ جایش ایستاده شد.

که یکی از آن‌هایی که جلو بینی و دهانش را با شَفِ‌‌لُنگی‌اش بسته کرده بود، ریسپانی درون چاه انداخت.

من به آدم‌های بر سر چاه می‌دیدم که خم شده بودند و زور می‌زدند و ریسپان را طرف بالا‌کش می‌کردند و عرق می‌ریختند.

به آفتاب نگاه کردم که در مابینْ جایِ آسمان بود.

پوز و دهانش را بسته کرده بود.

هم‌کوچگی‌مان بود و قوماندان گفتنی. قوماندان گفتنی قوماندان نبود؛ ما قوماندان می‌گفتیمش، چون هیچوقت تفنگش را زمین نمی‌ماند.

همان‌طور که صورت جنازه یکی از ماها را از خاک پاک می‌کرد، به طرف روستای کنار جاده می‌دید.

یادم می‌آید که می‌خواستم گریان کنم، ولی نتوانسته بودم.

پیکا را از شانه‌اش پایین کرد و طرف ما گرفت.

مرد پیکا دار ما را  لب جاده ایستاده کرده بود.

جنازه‌های ما را که بر تیلر تراکتور ماندند پدر گفت: « برویم.»

پیکا را طرفشان گرفت و آن‌ها ایستاده شدند، بی هیچ‌کدام گپی.

پیکا را طرفش دور داد که اگر پیش بیایی تو را هم پهلویشان می‌مانم.

او پس‌تر رفت و پیکا را که روی زمین ماند و دستمالِ گلِ‌سیبش را از سرش باز کرده و روی زمین هموار کرد و روی آن، در پشت پیکا دراز خواب کرده بود. و ما پس‌تر ایستاده شده بودیم.. پسرک گریه‌اش گرفته بود و طرف ما می‌دید، نی طرف مرد قدبلند می‌دید.

حتمی کدام فساد داشتند که آمده بودند در این وقت جنگ.

از پشت‌شان دویدم و سرشان تیر انداخت کردم.

همان‌جا قسم خوردم هر کس از این قوم را که گیر کنم، زنده نمانمش.
به نقل از کورش اسدی

 

 

دو شعر از عبدالعلی عظیمی که بسیار دوستش دارم

 

« رویش»
از چاکِ گریبانت
تلخ و گس
برگ و علف چه عطری داشت

همان گونه که جامه‌ها را می‌کنیم و پراکنده می‌کنیم
گرداگرد بستر
ما را هیچ اختیاری نیست تا تن معاوضه کنیم
پس آغوشِ تو آغوشِ من شد
          و آغوشِ‌ِ من آغوشِ تو
                              آغوشِ تو
                            آغوشِ من.

شانه‌های من
دو کاسۀ زانویِ برآمدۀ‌ تو بود
و بر شکمِ ما
شبپره‌ای از تب پوست می‌انداخت
چون شعله‌ای بر شاخۀ کبریتی
بالیش از من
بالیش از تو
می‌تپید
تته پته‌ای می‌کرد و می‌سوخت
          بالی و شعله‌ایش از تو در آسمانِ من
         بالی و شعله‌ایش از من در آسمان ِ تو
             آسمان ِ‌تو
             آسمانِ من
             آسمانِ توِ تو
             توِ  ‌تو
            منِ من.

و در آن بازی که برنده‌اش بازنده است
گاهی تو می‌رسیدی پیش از من
گاهی من می‌رسیدم پیش از تو
مرا نجوا می‌کردی
تنت آرام بود
صدایت آرام
با چشمانِ‌ غایب مرا می‌دیدی
مثل انعکاسِ آبیِ آسمان
که سرخ می‌شد در گلی
سبز می‌شد در برگ علفی.


« اعتراف»
دیگر
داشتم دلتنگی‌ها را مهار می‌زدم
تو نبودی اما
مثل موهای تو بر سینۀ ‌من
باران
چه افسارگسیخته می‌تاخت

دیگر
داشتم از شکل می‌افتادم
دور از آن انگشتانِ‌ کوچک
که بیدار می‌کرد خاک را
تا بر همان شکلِ ‌شاخه بماند شکلِ‌ گل
پشتِ‌ آن برگِ گاهی هست و گاهی نیست
تو نبودی اما
بر لبانِ ما دروغی‌ست
                         که اگر بگوییم می‌میریم
                         اگر نگوییم مرده‌ایم

در تشییعِ باد و برگ
چه شب‌ها که تا دیر می‌ماندم
تا بشنوم خیابان‌های خم‌اندرخم را
چون خلخالی بر پای شب
که خرامان
به سروقتِ تنهایان می‌آید

دیگر
قسم خورده بودم
به سرانگشتانی که قفل و قزن را روی شکم
به هم می‌اندازد و می‌چرخاند سینه‌بند را
و به حرکتِ موزون و هماهنگِ‌ بازوها و
سرانگشتانِ شست و اشاره
که دو بندی را با پوست
آشنا می‌کند   آشنا می‌کند
به چشمی که می‌خندد
به لبی که بوسه پرتاب می‌کند
            به آینه
            از آینه
تو نبودی اما
باورکن شب‌هایی هست
که صبحِ مرگش نمی‌رسد.