اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

پروانه‌ی سنگی در رادیاتور

مرا دیدند. در روزی بارانی؛ هنگامی که پیچیده در پالتوی کهنه‌ی روسی‌ام از کشاکش پیاده‌رویی که همه‌اش آکنده از قطرات باران بود و خاطراتی که اندک‌اندک هم‌چون آن رشِ بی‌رحم بر سرم می‌بارید. کنار کیوسک ایستاده بودند؛ آن کیوسک رنگارنگ مطبوعاتیِ انباشته از تنقلات مفرح و انگار در انتظار منِ سر درگریبان به چهره‌ی خیسم نگاه می‌کردند که سرشار از فیضان انوار بود گویی چون همین که مرا دیدند به گونه‌ای عجیب روی درپوشیدند و خیره شدند به هم. من راه خود می‌رفتم. راهی که همیشه رفته بودم، راهی که همیشه چون صلیبی بر دوش طی کرده بودم.

دور شدم، داشتم دور می‌شدم، دور شده بودم، همیشه دور شده بودم، دور می‌شدم که صدایم زدند صدای‌شان کورانی شد و پیچید در هوای بارانی آن دم که نمی‌دانستم دیگر چه هنگامه است جز از صدای شیون پرنده‌گان در آسمان که لابه‌لای ابرها می‌پیچیدند توی هم. من نگاهم پی آن‌ها بود و هیچ برایم مهم نبود که آن‌ها خطابم کرده‌اند با نامی که بعید و دور بود دیگر از من. دیگر منی وجود نداشت جز آن هیبتی که رفته بود لابه‌لای پالتو و در خفا می‌لرزید به تن. کسانی که خطابم کرده بودند و هم‌چنان با آن نگاه غریب خیره به من بودند در انتظار حرکتی از من بودند این که مثلن بچرخم و با لب‌خندی تلخ از آن‌ها دور شوم یا با پوزخند همیشه‌گی بر لب که می‌سوزاند جگر را سری تکان دهم. کله ام اما یادش است که باید متنفر باشد؛ باید متنفر باشد تا نجات پیدا کند تا آرامش را از دست ندهد هم‌چون آن پرنده‌ی تکی که دور از گله می‌پرد.

با گله بودن از خصوصیات تمدن‌های عصر پاره‌سنگ است؛ کسانی که به پاره‌سنگ علاقه‌مندند؛ دوست دارند جایی کنار هم باشند، کلوخ را تعارف کنند به هم برای کوبیدن بر فرق سر.

بعد ایستادم. چرخیدم و دیدم‌شان که آن‌طور پای پیت آتش و روزنامه‌های آن روز بودند یا دیروز نمی‌دانم، من که علاقه‌ای نداشتم بدانم پس چرا چرخیدم، باید می‌گذاشتم می‌رفتم، اما ایستادم، ایستادم و به درون خیره شدم، درون آن پیت که جرقه‌هایش 

هم‌چون زنبورهایی تش گرفته به هوا می‌رفتند و غیب می‌شدند.

صدایم زدند این بار بلندتر، این‌بار حرکات دست نیز به آن اضافه شده بود. دست‌ها لحظه‌ای  از روی  زنبورها بلند شدند و با حرکت انگشت به حرکت درآمدند. مرا نشانه گرفتند.

من؛ من که هم‌چنان ایستاده بودم و متحیر از این‌که این «او» دیگر مدت‌هاست کسی خطابش نکرده. پس هنوز بودند کسانی که ریتم را به هم بریزند که مانع تحقق اندیشه‌های سیال شوند.

انگشت‌ها مرا می‌خواندند یک حرکت دال و مدلولی بود.

من ابژه‌ بودم. ابژه‌ای رها از قید سوژه، دالی آزاد که برهیچ مدلولی نمی‌نشست.

چونان هرمس زمانی که بال می‌گشود؛ زمانی که همه در انتظار آن خبر بنیادین بودند اما تعلیق گفتار هرمس هیچ وقت به درستی آرای خیر و شر را بازگو نمی‌کرد.

معنا در لغزش بود؛ پای سستش روی یخ بود و می‌سرید بر متن.

من ابژه نبودم.

پس آن که مرا خطاب می‌کرد واقعن که را خطاب می‌کرد؟ «او» می‌توانست هر کس دیگری هم باشد. او می‌تواند یک دختر مدرسه‌ای هم باشد، می‌تواند یک دیوار در آستانه‌ی ریزش هم باشد؛ می‌تواند یک کودک جسور یک‌دنده هم باشد که بادبادک خیسش را توی باران دنبال خود می‌کشاند. این اویی که در ذهن آن‌ها شکل گرفته بود هر کس دیگری می‌توانست باشد. همیشه راه‌های گریزی بود برای چنین لحظات دهشتناکی.

لحظه‌ی خطاب‌شدن بدترین لحظات است. هم‌چون شلیکی ناگهانی؛ می‌پیچید در ذهن و به آنی می‌پاشد یک‌یک سلول‌هایی که تا به حال در حال شکل گرفتن بودند در پستوی سیال اندیشه‌ها.

آن‌که خطابم کرده بود با تک انگشت؛ روی لب‌هایش برجسته‌گی واژه‌ای بود؛ او؛ به دیگران می‌گفت او، همو لب‌خندی به لب نشاند. درصدد بود گیرایی دالش را کیفیت بخشد؛ می‌خواست دام را برای شکار این مدلول بی‌سامان رنگین‌تر کند؛ ابژه‌ی‌‌شان را می‌شناختند که فرار است و به دام انداختنش گویی سخت.

آن لب‌خند هم‌چون نگینی تقلبی بر صورتک مردی بود که دیگر نمی‌شناختمش دیگر تمام صورت‌ها برایم صورتک بودند، انگار که به جشن بالماسکه آمده باشم، تمام خیابان پر بود از  ماسک‌ها و نقاب‌ها و آن جواهرات تقلبی که به یکدیگر عرضه می‌کنند.

من خوب می‌شناختم این بازار مکاره را؛ این عرضه و تقاضای تقلبی را؛ پس چرا باید جلو می‌رفتم؛ چرا باید اصلن می‌چرخیدم و  آن رواج تقلبی دال و مدلول‌ها را می‌دیدم؛ من که گریخته بودم، نبودم اصلن، دیگر چیز مرتبطی را حس نمی‌کردم، اما با این‌حال چرخیده بودم و توی تنم می‌لرزیدم. می‌لرزیدم. شاید لرزش را دیده بودند، ابژه‌ی لرزان را دیده بودند، دعوتش می‌کردند به بزم آن پیت‌سیاه و دود گرفته و زنبورهایی که درش می‌سوختند و توی هوا می‌رفتند بی‌تاب.

زنبورها توی پیت چه می‌کردند؟

زنبورها توی پیت چه می کنید؟

با چه عسلی گول‌شان زده بودند که آن طور فریب‌خورده به دام آتش افتاده بودند؛ به جای کندویِ شیرینِ عسل‌کوهی.

کدام صورت می‌توانست صورتک ملکه را فریفته باشد.

فریب با اولین دال آغاز می‌شود و مدلول نیرنگی بیش نیست، من که رها بودم و همیشه دور از جماعت برداشت‌های ارسطویی، دور از آن سیر و سقوط نازل یک وجهی منتج از تفاسیر ناخودآگاه جمعی. ناخودآگاه جمعی‌ئی که آکنده‌ست از مهر وصفا، از واژه‌ای به نام خونگرمی.

خونگرمی ازلی - ابدی که سرشار از ابتذال‌ست.

سال‌ها توی کتشان کرده‌اند، با انگشت اشاره خطابشان کرده‌اند:" خونگرم".

با انگشت آن دال را به مدلولی به نام خونگرمی پیوند زده‌اند. خونگرم بودن به مثابه برده بودن.

"تو خونگرمی"، "خونگرم باش"،" برده باش"، برده‌ی غریبه‌ها باش.

همان‌طور چرخیده بودم روی پاشنه‌ای که فریب را چشیده بود، پاشنه‌ای که تمام روزها راه را فرادا رفته بود و قبیله وار رفتار نکرده بود.

صورتک‌ها هم‌چنان نگاهم می‌کردند جواهرات نازل بر لب‌هاشان می‌نشاندند، مرا دعوت به پیت حلبی‌شان می‌کردند، پیتی که جز آتش از آن بر نمی‌خاست، پیتی که هیچ در آن نمی‌سوخت جز یک مشت زنبور فریب‌خورده که همراه پاره چوب‌های جعبه‌ی گوجه فرنگی گرماشان می‌داد.

من هیچ وقت با پاره تخته‌ی جعبه‌ی گوجه‌فرنگی خود را گرم نکرده‌ام.

من اصلن سردم نبوده که بخواهم خود را گرم کنم؛ من از درون سردم؛ من از درون سردم و گویی هیچ وقت گرمم نمی‌شود، هیچ وقت هم سردم نمی‌شود. آدمی که از درون سرد باشد هیچ‌وقت گرمش نمی‌شود؛ از سرما مردن بهتر از گرم شدن دسته جمعی با تخته های جعبه‌ی گوجه‌فرنگی‌ست. من ترجیح می‌دهم که سردم باشد یا از سرما یخ بزنم تا ‌آن‌گونه برده‌وار به فریب خود بنشینم. من اصلن حالا دیگر نمی‌توانم به درستی بگویم سردی یا گرمی چیست تمام وضعیت‌ها برایم یکسانند و تنها به راه فکر می‌کنم به قدم‌هایی که از پس یکدیگر می‌آیند و مرا به جلو می‌برند به تونلی که آکنده از سیاهی‌ست.

آیا واقعن به جلو می روم؟ نه، از این هم مطمئن نیستم، شاید به عقب می روم، جهت‌های جغرافیای را فراموش کرده‌ام، مهم نیست برایم، هیچ وقت مهم نبوده، برای گریز از ابژه بودن نباید چیزی برایت اهمیت داشته باشد.

 قدم بردار؛ آرام، آرام‌تر، باید دور شوی. این کلاه را بکش پایین، پایین‌تر تا روی گوش‌ها، صدای خنده‌ی‌شان را می‌شنوی، صدای مباحث سانتیمانتال پیتی‌شان را می‌شنوی؟ چه چیزی برای تو دارد؟ هیچ. فقط فریب، برای لحظه‌ای دور هم بودن، لحظه‌ای که چوب‌هاشان بسوزد و نقل محافلش کنند، چوب‌ها یک روزی تمام می‌شوند؛ ذغال می‌ماند و دودی که خفه می کند آدم را.

صورتک‌ها دلخوش همینند. دل‌خوش با هم بودن، دلخوش تفکرات جمعی استالینیستی

دل‌خوش آن ذغال و آن پاره‌تخته‌ها و آن ماتریال مبتذلی که درون پیت می‌سوزد.

من شامه‌ام حساس است، عادت به دود خوردن ندارم  و از ذغال متنفرم؛  بیشتر به کار سیاه‌کارها می‌خورد و قلیانی که دور هم دودش کنند و از امر مبتذل سخن بگویند.

صورتک‌ها هم‌چنان به من خیره‌اند؛ ماسک‌هاشان را پناه داده بودند زیر آن سایبان قلابی، زیر باران لو می‌روند. خمیرهای  صورتک زیر باران ورمی‌آیند. جوری به من نگاه می‌کنند که انگار من ماسک زده باشم.

من ماسکی نداشتم.

همین بودم.

و همین.

از مگس‌های بازار متنفرم  

و 

کارم را با وجدانم  قضاوت می‌کنم

وجدان من هیچ‌وقت اشتباه نمی کند.

شامه‌ام تیز است و از بوی دود پیت‌ذغالی گریزان.

پالتو را به مثابه وجدان به خود می‌فشارم. ناشناس‌ها خیره‌اند به من و هم‌چنان با تک انگشت اشارتی به من دارند.

باران تندتر می‌زند.

زنی آن سوی خیابان با صدای بلند می‌خندد.

افغانی‌ها روی گاری‌هاشان پیت می‌برند، تند می‌روند، عجله دارند پیت‌ها را به صاحبان‌شان برسانند. جماعت مشتاق پیت‌اند، دوست دارند دور هم باشند، سرما را حس نمی‌کنند، باید مفری به امید بجویند مشتاق جاودانه‌گی‌اند، مشتاق توی تاریخ رفتن، مشتاق علامت استاندارد روی قوطی ذرت آماده

مشتاق درصد پروتئینی که روی بطری شیر کاکائو نوشته‌اند.

همه‌اش هراس از مرگ است.

همه‌اش میل عجیب به جاودانه‌گی.

من صورتکی نداشتم تا برایش چربی بجویم، تا برایش کلسترول جمع کنم و قب‌قبم را انباشته کنم از درصدهایی که نوشته‌اند برای مشتریان این بازار مکاره.

من دیگر به چیزی فکر نمی‌کنم جز اندیشه‌های سیالی که در سکوت از هوا می‌آیند، نرم نرم از سلول‌های خاکستری رد می‌شوند و جرقه‌ای می‌شوند تا تمام شب کلمات بر من ببارند.

باتری ساعت دیواری را برای همین درآوردم.

درآوردم انداختم از پنجره بیرون.

باز به نظر می‌رسید تیک‌تاک می‌کند، تیک‌تاکش هم‌چون قدم‌های مردی بود که از پله‌ها پایین می‌رفت همین‌طور پایین می‌رفت، هیچ‌وقت بالا نمی‌آمد، دوست داشت پله‌ها را یک‌بند پایین برود، برود تا برسد به ته، به اعماق.

کدام اعماق؟ آیا قدم‌ها نمی‌دانستند اعماقی وجود ندارد؟

نمی‌دانستند همه‌اش تاریکی‌ست؟

همه‌اش تاریکی‌ست و ملال.

پس این تلاش برای چه بود؟

چرا نمی‌ایستاد و تکیه نمی‌داد به دیوار آن زیرزمین نمور و خیره نمی‌شد به جایی و داستان را تمام نمی‌کرد.

نمی‌ایستاد. همین‌طور می‌رفت

و پله‌ها

و پله‌ها هیچ‌وقت تمام نمی‌شدند.

برداشتم فنرهای ساعت را درآوردم. چرخ دنده‌هاش را کشیدم بیرون؛ با مشت کوبیدم روش و از پنجره اندختم بیرون.

نشستم.

خسته بودم.

خشمگین نبودم.

برعکس بی‌تفاوت بودم و چای خوردم. چای سرد خوردم و قند به بهانه‌ی کشیدن سیگار.

وجدانم راحت بود.

وجدانم همیشه راحت است.

عصیان از دانایی می‌آید.

و سرد بودن دست.

دست من همیشه سرد بوده و این ربطی به مزاج ندارد.

زنی که آن سوی خیابان است هم‌چنان می‌خندد.

ماشینی کنار او می‌ایستد  

فقط چراغ‌هایش را می‌بینم که سرخند.

ماشینی از کنارم می‌گذرد. آب روی من می‌پاشد.

پروانه‌ای را زیر می‌گیرد. پروانه توی رادیاتور ماشین می‌رود. لابه‌لای لول‌های داغ از چرخش آن پروانه‌ی کاذب و تسمه‌اش.

تن پُرپُران پروانه‌ای که توی باران می‌پرید حالا باید  آن پروانه‌ی کاذب را تحمل کند.

پروانه راحت باش. هیچ حقیققتی وجود ندارد جز بال‌های تو. ببین من چه‌گونه خرسندم از مرگ تو.

در جهانی که هیچ‌چیزحقیقی نیست زنده‌گی حقیقی نمی‌تواند وجود داشته باشد.

ببین که زنده‌گی چه‌طور هم‌چون فیلمی بی‌ارزش خیره به ماست.

دنیا مربوط به کسانی‌ست که خودشان را با آن تطبیق می‌دهند.

تو چه می‌دانستی رادیاتور چیست.

پروانه، رادیاتور مدت‌هاست که اختراع شده

تبلیغش را می‌کنند هر شب از رسانه‌ی ملی

تو چه می‌دانی رسانه‌ی ملی چیست

همه‌اش مربوط می‌شود به ذات

ذات جاه‌طلب که نداشته باشی باید فرو بروی

هم‌چون آن مردی که هر شب از پله‌های ساعت دیواری پایین می‌رفت و خود را به ندانستن می‌زد.

باید جاه‌طلبیِ بیرونی داشته باشی.

تلاش کنی. تلاش کنی. تلاش کنی برای یک مشت اراجیف مبتذل پیش پاافتاده.

جاه‌طلب درونی بودن همین چیزها را دارد. آواره‌ی دنیا می‌شوی. جایگاهت مختصر می‌شود به همان جایگاه سکوت.

بعد شکست.

بعد خون.

خونی که پروست بالا می‌آورد و لگن لگن می‌فرستاد بریزند پای آن آزالیای پژمرده.

حالا چه می‌کنی با آن تب تند.

انگار تب کرده ام.

کسی در خیابان نیست. زن رفته لابد با همان ماشینی که راننده‌اش از پنجره تف اندخت توی خیابان. ناشناس‌ها همچنان دور پیت ایستاده‌اند.

هم‌چنان ناشناس هم‌چنان قبراق هم‌چنان حراف هم‌چنان یله داده بر پیت آتش هم‌چنان خونگرم هم‌چنان مهربان‌رو با نگاهی به ساعت مچی مارک‌دار هم‌چنان سرسپرده‌ی زمان هم‌‌چنان مطیع پیت حلبی و چوب پاره‌های‌گوجه؛ هم‌چنان شیفته‌ی هنر بورژوازی هم‌چنان خلیده در بطن جاودانه‌گی هم‌چنان شوریده‌ی برزخ سرمایه‌داری

هم‌چنان هم‌چنان هم‌چنان

مردی توی تنم در حال پایین رفتن است، پله‌ها را آهسته پایین می‌رود قدم‌هایش را کند می‌کند

پله‌ها سنگی‌ست

پله‌ها نمور است

سرداب تاریک است

دهلیزی‌ست رو به سیاه‌چال زمان

زمانی بی‌زمان

زمانی بدون تیک‌تاک

بدون ره‌یافتی به برون

خارج از آن پله‌های سنگی که بر گرده‌ام حس می‌کنم

صدای قدم‌ها کند و کندتر می‌شود

صدای قدم‌ها ذهن را رها می‌کند

مرد می‌ایستد؛ ایستاده حالا تکیه داده به دیواره‌ی خیس نمور  و به جایی خیره شده بیرون از زمان.

راه می‌افتم.

صدای قدم‌هایم را می‌شنوم صدای قدم‌هایم چونان قدم‌های اوست در آن شب دیجور آن سردابه‌ی نمور.

پله ها را نرم پایین می‌روم او ایستاده و به من خیره است تنها او مهم است اویی که فهمید از قفسه‌ی سینه نمی‌توان جلوتر رفت.

تمام خیابان را رگبار باران گرفته.

آب همه‌چیز را در خود حل می‌کند تمام پیت‌ها روی آب مانده‌اند.

آتش کاذب روزی خاموش می‌شود چوب‌تخته‌ها و ذغال‌ها و ماسک‌ها همه روی آب گرد هم می‌چرخند، همه سرازیر خور می‌شوند

همه دست و پا می‌زنند برای خروج از گرداب

من با صدای قدم‌های سنگی مرد راه می‌روم.