اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

نقطه‌ی کور

 

 

ما نگران بودیم. نگران راننده‌ای که نمی‌آمد هی و برف انبوه می‌شد بر جان من و مسافرانی که نشسته خیره بودند بر جاده‌ای که هیچ نداشت الا مه و برف و کولاکی که به در و پیکر آن ماشین بی‌جانِ اوراق می‌زد. راننده رفته بود جایی که بشود توضیح داد دبه‌ی خالی را توی هوا، تکان دادنش را حالی کرد که بنزین لازم است و بنزینی نبوده لابد که تا به حالا نیامده بود و پیکره‌ی ما می‌لرزید از دانسته شدن سرمایی که بیرون کولاک می‌کرد و جانی از ما می‌طلبید که نداشتیم.

 دیده بودم. آخرین تابلوی راهنما پیش از توقف اجباری را دیده بودم و می‌دانستم که پیکان 48ئی که راننده دربه‌در بنزنیش بود جایی مابین پرند و پرندک ایستاده بود و خیره به پرنده‌گانی که در سکوت مابین بال‌هاشان تک می‌زدند به یخ‌بندان عظیم زنجیر شده بود به جاده‌ی صیقلین.

بعد گرگ‌ها بودند اولین کلامی که بعد خروج راننده بغل‌دستی من - مردعینکی که تا آستین در بارانی‌اش فرو رفته- در لرزیدنی مدام، چشم گشود و به زبان آورد به لکنتی تنگ بر دندان نیش: گرگ‌ها، گرگ‌ها و همان‌طور خیره ماند به شیشه‌ای که سفید بود و هیچ نداشت جز شریانی از عرق که بر جان من شره کرده بود پیش از این‌ها. راننده نمی‌آمد و چشم‌ها چرخیده بود سمت شیشه.

 ما به گرگ‌ها خیره بودیم از پشت همان مه. هیچ توی جاده نبود الا صدای سنگین رمه‌های برف که کپه شده بود بر جاده و انگار ابدی باشد این بن‌بست و ما دست به گریبان بنزینی که نبود در باک و پیکان هم که دیگر جانی نداشت جز همان سوز سردی که از لابه‌لای درزهاش می‌داد به تن.

پیرمردی که بر صندلی جلو تکیه داده بود عصایش را  بلند کرد و گرفت رو به سقف که کوتاه بود و مجال نمی‌داد به تک مشمایی عصا تا خودی نشان دهد.

من وسط بودم. من همیشه وسط بودم. توی کلاس هم وسط می‌نشستم. توی خدمت هم وسط پتو پهن می‌کردم به خفتن بر آن تخت‌چوبی زمخت که صبح به صبح با تکبیری آنکادر باید تحویل صاحبش می‌شد. وقتی که او رفت هم وسط نشسته بودم. همه ایستاده بودند و من وسط نشسته بودم و از پشت شیشه‌های قدی فرودگاه به رفتنش خیره بودم. آن روز هم برف می‌بارید. نه مثل حالا که همین‌طور با دست لرزان در جیب به دنبال راهی برای خروج می‌گشتم.

مرد افغان کناردستم همو که سر به دست گذاشته بود و مدام می‌جنبید بر احوالاتش، دست‌هاش را به پیشانی کوفت و گردی سفید توی هوا رفت که مطبوعی گچ بود و خشکی آهک.

مردعینکی کنارم که چشم‌ها را بسته بود گفت جان به در نمی‌بریم... اگر نیایند و چشم حتا نگشود که ردپای گرگ را نشان‌مان بدهد همان‌طور از تاریکی نیم‌کره‌ی پلک‌ها چرخید و اگر نیایند را رو به کتابی گفت که جلد کاهی داشت و خوب پیچیده بود در شالی که محافظت می‌کرد از چکه‌های بی‌وقفه‌ای که می‌رمبید مدام بی‌صدا از درز و دروز آهن‌ها.

پیرمرد عصایش را توی هوا گرفت باز و زد پشت سرش که حرفش را با ته عصا گفته باشد که زبانت را دندان بگیر.

زبانش همین عصا بود گویی که اول کار دست‌مان آمد که چه طور روایت می‌شود و بر سر کرایه همو بود عصا که زیر بیخ راننده‌ی مفقود گرفت بر سر فزونی‌ش و راننده با آن تک لرزان زیر بیخ گلو گفت: 18درصد گران شده به سبب یارانه‌ها و پیرمرد بود که عصا را تاب داد توی هوا انگار به مبارزه با یارانه‌ها.

عصا آرام و قرار نداشت. نشانه‌ای بود که مدام جلوی چشم من و افغان و بارانی‌پوش می‌چرخید و خواب‌مان نمی‌کرد بیدارمان نگه می‌داشت از شر وسواس الخناس.

بعد مشتی برف آمد تو و ما منتظر در بودیم که باز شود و راننده را نشان بدهد که ایستا و غرق در برف بتکاند خود را و بگوید بنزین بنزین بنزین.

در باز نشد اما. محکم کیپ ماند در چارچوب ناکوک خودش و باز سرما بود که جای راننده نسشته بود.

بعد همسایه‌ام، باز، مردی که تا دسته در عینکش فرو رفته بود گفت:خون و به شیشه‌ی جلو خیره شد و مرا چسباند به بازوهای لاغرم. از شیشه‌ی جلو آبی نارنجی راه باز می‌کرد میان سینه‌ی برف‌هایی که ماسیده بود بر برف پاک‌کن و ته مانده‌ی نوری که محصول همان تراکم بود.

پیرمرد خم شد و به شیشه‌ی جلو عصا کشید با دسته‌ی گردوییش و خوب شیشه را تکان داد و گفت استغفرالله و باز دنبال عصاش بود تا بزند بر فرق یکی از ما سه‌تن که درهم بودیم و فرو رفته در میان البسه‌ی زمخت.

افغان تکان خورد. افغان تکان خورد و شروع کرد خود را جلو و عقب بردن، انگار دنده باشد در سربالایی پست و همان‌طور مدام چیزی زیر لب مویه می‌کرد که دلالت بر همان برفی داشت گویی که روی شیشه‌ها ماسیده بود.

مرد بارانی‌پوش چشم گشود به گفتن رویدادی نو که ما منتظرش بودیم و نمی‌دانستیم که در خود فرو می‌رود هم‌چون فانوسی دریایی که اعلام طوفان کند و در جذر و مدی رقیق دفن شود.هیچ نگفت و  رفت لای فشار کتابی که سخت می فشردش به قفسه سینه. انگار سپری باشد در برابر دندان گرگ.

من انگشت کشیدم به ناخن‌هام که داشت کم‌کم رمق تمام می‌کرد در میان آن سوزی که از لابه‌لای جرزها راه باز می‌کرد.

افغان تکان می‌خورد. تکان می‌خورد و چیزی هم‌چون جیغ در دهانش می‌چرخید و در یکی از آن آمد و شدهاش چیزی از میان سینه‌اش و لابه‌لای آن اوورکت کهنه بیرون کشید که ما گمان بر همان جیغ بردیم که ریشه‌اش را چنگ زده بود تا درد را خلاصی بخشد. همان‌طور خیره ماند به ریشه‌ی درونی جیغ و خوب گوش داد به آن و در چرخش شیئ که کف دست داشت گوشی تلفن را دیدم که محکم تکانش می‌داد و صفحه‌اش را می‌فشرد تا بلکه خطوط گمشده‌ی آنتن پیدا شود و من می‌دانستم که بی‌فایده‌ست که در نقطه‌ی کور بودیم و هیچ مفری نبود برای ارتباط.

بعد ناگهان افغان شروع کرد چینی حرف‌زدن و همان‌طور که چینی حرف می‌زد و جیغش را می‌کشید دست را کشید به دست‌گیره و میان لمس دست‌گیره و تردد بازوی من بر انگشتانش نگاهی به من کرد جیغش را با قورت داد و در را گشود.

چیزی مثل خنکی یخ در بهشت در صبحی پاییزی پاشید بر صورت و خلط‌های سرگردان بلور بود که توی ماشین سرگردان ماندند در هوا و دنبال راهی برای گریز از این قفس آهنی و افغان را دیگر ندیدم که چه‌طور رفت سمت نورها و شماتت گول‌زنکی که در کالبدش بود.

همین بود پس گریز و شکلش که بارها دست‌کاری کرده بودم و می‌دانستم که رمبو در جوانی‌ش در طوفان شنی در یمن‌جنوبی گرفتار شده و خوب فکر می‌کردم که در آن لحظه به چه می‌اندیشیده  که کدام کلمه‌ای لیاقت چنین صحنه‌ای را دارد و بر ذهن تمنا می‌کند تا جاری شود بر زبان قلم.

پیرمرد عصا را کشید سمت من و من بودم که در را با توسل به بست عصا بر شانه‌ام بستم. در را بستم و قال را کندم و قاصدک‌هایی سفید توی هوا ماندند که آرام می‌نشستند بر گونه و چاک لباس‌هامان که درزی بود برای خروج نرم خس‌خس سینه که گرم بود به داشتن خونی که غره بود به قرقره خون در رگ‌ها؛ رگ‌هایی که لمس شده بود پیچک‌هاش توسط لامسه‌ی او و فقدان این جذابیت بود که گلویم را فشرد و سر گذاشتم بر شانه‌ی نبوده‌ی افغانیِ چینی شده و نرم اشک آمد به چشم و هیچ پی‌گیر عصایی نبودم که بالای سرم می‌چرخید به آرام شدن.

آرام باش! چشم، آرامم. نمی‌بینی چطور به رد پای توخیره‌ام با این عصایی که هم‌چون چتری عمود عمری بر بالای سرم بوده به تهدیده شدن، حدیده شدن، نرم‌نرم خو می‌کنی یکهو به عصای بالای سرت و می‌دانستم که خو می‌کنم به همین هم که افغان چینی‌تبار تابش را نداشت، هم‌چون نیاکانش زد به کوه و دره و بیابان تا جان به در برد از عصا و هیچ باک نداشت که رنده شود توسط بوران، ذبح شود شرعی توسط گرگانی که مرد باران‌پوش از آن‌ها می‌گفت و ما نمی‌دیدیم مدام.

حالا کجا بود؟

خونی که گمان بر نارنجی بودنش می‌رفت نارنجی نبود. سرخ بود. راست می‌گفت مرد بارانی. خون بود انگار که راه باز می‌کرد از کمرکش شیشه و می‌رفت توی ترک‌های عمودی شیشه و ضرب می‌شد در ترک‌های افقی و حاصلی بدست نمی‌آمد جز همان ردی که باقی بود موازی بر جان ما انگار که سال‌ها ما این خون را قی کرده باشیم مدام بر شیشه و هیچ دم نزنیم که مگر چیز غریبی نیست جز اصطکاکی معمول که همیشه‌گی‌ بوده از طریق تجزیه روح که ذره‌ذره دهان می‌گشاید به فرسایش درون تا عاقبت ببلعد جسم را و تو زیستن می‌کنی در چنین کالبدی که مدام درون است و هیچ برونی ندارد الا خیره‌گی به بیرون. خیره‌گی را چنین تاب آوردن محال است و مردم جنون می‌نامند و عاقبت در باز می‌کنی و به رفتار بیرون خیره می‌شوی که دچار درون نشوی و این تازه اول راهی‌ست که ذهن را مغشوش می‌کند به کتمان تهی بوده‌گی بیرون.

بیرون اگر تهی باشد پس افغان باید تا به حال با سرودی چینی رقصیده باشد در میان بازوانش. همان سرودی که مدام سر می‌داد و ما گمان به مویه‌ای پشتو داشتیم و خبط بود خوانش ما از متن دست اول و نعلش که بر نعل ما جفت نمی‌شد هیچ رقم و یاد سرودی افتادم که خوانده بودم در صف صبح‌گاه و تیغ نوری که مستقیم به چشمم می‌تابید اشک را به چشمم می‌آورد و همه گمان برین بودند که من از تاب این سرود می‌گریم و کچل‌های آن دبستان نمور نمی‌دانستند که آفتاب چشمم را می‌زند و نه آن کلماتی که پیرامون انقلابی در بهمن ماه بود.

اشک توی چشم‌هام بود بی‌نوری که چشمم را بزند، شاید از رد نابه‌هنگام این رگه‌ی متورم بر شیشه بود که من یاد لال بازی‌ام با او افتادم و خوب فرصتی بود برای چشم ریختن.

لال‌بازیم شاهکار بود و او همیشه می‌خندید و نرم با تک انگشت بازوی لاغرم را فشار می‌داد به نشانه‌ی نیشگون و من زبانم لال بود از گفتن کلمات و هم‌چون عصای پیرمرد با چین و چروک صورتم به او می‌گفتم که زندگی‌ست، که همه‌ی روزهای تاریک مرا خورشیدی‌ست که اشتباهن بر اتاقی تاریک ظهور کرده و اتفاقن من آن‌جا بودم، نشسته بر پله‌های سنگی نمور و خو کرده به جیرجیر تاریکی خود و عجیب که نور چشمم را نمی‌زد و هیچ اشکی نبود در جام چشم.

چیزی بیرون زوزه می‌کشید. ما گمان بر گرگی داشتیم که ندیده جویده بود راننده را با آن دبه‌ی  چهار لیتری عنابی که ماتم زده لابد افتاده بود کنار جویبار خون و باقی لاشه و مرد افغان کنارش زانو زده به چینی زوزه سر دادن تا گرگ مگر رحم بیاورد بر زخم پاشیده بر پیکر این متن.

پیرمرد عصایش را پنهان کرده بود در لابه‌لاش، انگار که قورت داده باشد و ما دیگر نمی‌دیدم عصا و علامات و ارجاعات بیناصندلیش را و تنها ذکری بود که آرام تفت می‌داد بر زبان و سرخی‌ش را خوب به شیشه‌ی جلو حالی می‌کرد و انگار ترک‌ها با ذکر او گشاد و گشادتر می‌شدند یا که می‌ماسیدند بر پیشانی مرد بارانی‌پوش که عرق کرده بود در خود و مدام با چشمانی بسته به گرگانی اشاره داشت که پاره کرده‌اند کاپشن خلبانی راننده را و به خاطرش چه بنزین‌ها که از باک سرودخوان بال نگشو‌ده‌اند به تجزیه در هوا.

اگر بنزین بود....باشد... پیرمرد این را گفت و میان ذکرهاش عصاش را از حلقوم لابد درآورد رو به نرخ مصوب وگفت ای داد بی‌داد! و سرچرخاند و من تازه دیدم که عینک دودی بر چهره دارد و کور می زند که خوب دقیق می‌شود بر اجزای عصا تا توضیحش را کامل کند به واسطه‌ی خلا دید در چنین هوایی.

پیرمرد عصا را چرخاند و زد به شیشه‌هایی که حالا همه سودای برف برشان داشته بود و محاصره می‌کرد ما را و این خوب به مرد بارانی کنارم حالی می‌کرد که گرگ‌ها گرگ‌ها و همه همین را در آن یخه‌ی دم کرده می‌گفت مدام و چشم گشوده بود حیران به صندلی مقابل که جای خالی راننده بود. مردی که با کاپشن خلبانی، پیکان سبز آمازونی‌اش را دل‌داری می‌داد که فرسوده نیستی تو، فرسوده نخواهی شد تو و هرگز به گورستان متروک اتول‌ها نخواهمت برد. نبرد عشق بود. بنزین برای پیکان 48 آمازونی که انگار تکه‌ای از جانش بود که می‌گفت گلی نکنید با کفش‌هاتان یک موقع صندلی های نازخاتون را.

صندلی‌ها گلی نشد اما از جانش بی‌خبر بودیم که نغلطیده باشد بر گل‌ها و برف‌ها که نبرد عشق این باشد و گریز از مرکز که تو را به تکه‌ای مساوی خُرد می‌خواهدت و سربلند.

پیرمرد خندید، بلند خندید و ما گفتیم مباد که زده باشد کوری به سرش و نتواند تشخیص دهد که کجاست و در چه بلایی که مصیبتی تازه بود و بعد دیدیم که برگشت گفت بی ناموس‌ها ! و عصا را زد به جای خالی سرودخوان‌چینی و صدای خشک تشک جوری بلند شد انگار که آمازون 48، دردش گرفته باشد و از نبود مرادش جان به فرسوده‌گی طلب کند و مرد باران‌زا انگار فهمید که آرام همان‌طور غوطه‌ور در تبِ چاک یخه‌اش گفت: روح بعد از مرگ کجا می ره؟

 پیرمرد سر برداشت به دیدن من و خیره ماند به من، انگار من طلب این جست‌وجو را کرده باشم و آرام عصا را رو به من گرفت و گفت: دیر شد.

و من دانستم که با من است و فهمیدم که یک‌زمانی دیر می‌شود و یاد گریز او افتادم، آخرین نگاهی که از پشت گیت داشت به من و من دیگر نمی‌دیدم جز سایه‌ای که در چشمم می‌لغزید و یادم است که خوب سردم شد و تا صبح در خیابان‌ راه می‌رفتم و به تاریکی که برجانم تار می‌بست می‌لرزیدم و یادم است خوب که نزدیکی‌های خانه پوشیده از برف بودم و بچه‌های خواب‌آلود دبستانی مرا با انگشت می‌کشیدند سمت مادرانشان که آدم برفی راه می‌رود راه می‌رود مادر مادر مادر و من پوشیده از انبوه برف با کله‌ی یک آدم برفی یادم افتاد که او نیست، رفته و آدم برفی سرگردان گریست.

پیرمرد خیره بود به من و من هنوز نجنبیده بودم. باید زودتر می‌جنبیدم، تکان می‌دادم به تن، هم‌چون افغان و خوب تکان خوردم روی شاخ و برگ‌های آمازون تا بلکه پرت شوم و از جایی که پرت شده‌ام به مخرجی نزدیک شوم که دررویی باشد به نور و شماتتی که در رگانش است و ترا به نجات یقین می‌دارد.

در را باز کردم. همان دری که افغان سرود‌خوان از آن خارج شده بود. گمان می‌کرد من نمی‌دانم که حالا چه‌قدر فرتوت از رنج سفر کز کرده پشت همین 48 سبز و به باک خیره است تا مگر ره‌گذری تکان‌های آستینش را ببیند که گچ و آهک و برف را توی هوا یک‌سان رها می‌کند و طعم تاریکی می‌دهند.

افغان نبود. چینی هم نبود. آواز هم نبود. زوزه هم نبود. هیچ نبود مگر همان گردسفیدی که توی هوا بود و چشم‌چشم را نمی‌دید و هوا همه قاصدک در خود داشت که چاک می‌داد زمان را و می‌نشست بر شانه‌ی من و استخوان آهنی پیکان.

صورتم انگار که آتش باشد گر گرفته بود از برخورد همان خلط‌ها و شکوفه‌ها و من می‌دانستم که تمیز دادن این سخت است که چه کسی تف می‌کند به صورتت و چه کسی شرافتش را گلوله می‌کند سمتت.

پس پیاده شدم، پیاده شدم و در را بستم و خوب یادم است که پیرمرد مشت به شیشه می‌کوبید و صداش کور بود درست مثل آن نابینایی مادرزاد و مرد بارانی دستم را کشیده بود که پس زده بودم به لطفی عمیق.

نفر سوم من بودم.

درست عین وسط بودن.

عین گلوله ها زمانی که وسطی پرتت می‌کنند و تو خرس وسط ماجرایی و از پرتاب‌ها دردت نمی‌گیرد و در آن بین مدام دنبال شبلی‌ات می‌گردی تا شکوفه‌ات را کلوخی کند سمتت و خون که انگار مسیر را می‌شناسد و بازتاب درون است به این سو و چراغی که نیست در گرداگر کمرگاه و من خوب دیدم که جاده محو شده و هیچ نبود مگر ردپای چینی که چاک می‌داد مسیر را و نمی‌شد دید کدام سو تاخت زده.

نشستم. نشستم و توی دست ها کردم. سایه‌هایی پشت شیشه ماشین جابه‌جا می‌شد. کسی در تقلای جنبیدن بود و عاقبت کوهی از برف از سقف پیکان لغزید و در باز شد.

عصا بود که راه باز می‌کرد و پیرمرد را بیرون می‌کشید. عصا حامل نشانه‌ای نبود، یک دال بی‌مدلول بود روی سفیدی اولیه متن، تنها راه باز می‌کرد بین ملحفه‌ی پفکی برف‌ها، درست عین عصای خیالی که من درست کرده بودم و زمانی که با او بیرون می‌رفتم کور می‌شدم و راه باز می‌کردم و چه‌قدر بینا بودم زمانی که نابینا می‌شدم یله داده بر بازوی او که گرفته بود مرا تا رها نشوم بلکه از آغوش‌ش و من چسبیده بودم تا طعم بودنش را با چشمانی بسته تصور کنم که می‌دانستم اندک است تحمل این خوش‌کامی و رها بودم در شیفته‌گی کوری و آن عصای خیالی بهانه‌ای بود تا آغوشش را بیشتر بطلبم، چنگ درچنگ، میان بحبوحه‌ی خیابان و جماعتی که بر روزمره‌گی خود تمکین می‌کردند و ما چه غریبه بودیم در شقیقه‌ی خیابان و شعارهاش.

عصا پیرمرد را بیرون کشید و همان‌طور که قد می‌کشید کنارم ایستاد و زد به سرفه چنان که گمان بر ناخوشیش بردم اما چهره‌ی بی‌تفاوتش را نشانم داد و همان‌طور عصای بی‌سرانجام را گرفت مقابلم و چرخاند انگار که قطب نما باشد و من خیره به رفتار عصا جاده را می‌پاییدم که مگر ردی از راننده و دبه و افغانچین بیابم که فقط زوزه‌ی کولاک بود و سنگینی برف که همه چیز را خلاصه می‌کرد در سفیدی خود.

بعد اسب را دیدم.

یک اسب سفید میان دشت. درست جایی که هیچ بارشی نبود جز رنگ کبود ابرهای تهی و سفیدی تپه‌ها.

ایستاده بود انگار که مجسمه باشد و در انتظار روی‌داد تروا.

هیچ تکان می‌خورد مگر بادی که ضمایر برف‌ها را صرف می‌کرد بر آن دشت متروک.

بعد چرخید و شیهه کشید.

من شیهه را نشنیدم. خود را زدم به کوری و دیدم که اسب خیره است به ما انگار که سوارش باشم و مرکب همو.

کمر زدم به آمازون و پشته‌ام لرزید جوری که گمان بردم انبوده برف‌ها سرید از بالای ماشین و بهمن شد بر جان مرد باران‌پوش که هیچ نمی‌گفت و کز بود در سنگینی کتاب و شال گردنش.

اسب شیهه نمی‌کشید.

پا می‌کوبید به زمین انگار ریتمی را به تکرار هجا می‌کند برای ما. شاید اشتباه می‌کردم؛ من که زبان اسب‌ها را نمی‌دانستم در آن هوا و تنها خیره بودم به یالی که بادش می‌زد و سمی که می‌کوبید بر زمین.

برف این سو می‌وزید هم‌چنان بر من و عصا و کور و توی چشمم می‌رفت.

یک قدم برداشتم. پای راستم تا زانو توی برف رفت و دیگر نتوانستم را تکانش بدهم. چسبیده بودم با پای راست به سپیدی زمین و اسب بود همچنان با ابر تیره‌ی بالای فرقش.

پیرمرد اسب را نمی‌دید، عصا را باد می‌داد توی هوا و اسب سر تکان می داد به این رقص عصا. چشم‌هایم روی هم می‌رفت از موجی که عصا توی گلوله‌باران برف درست می‌کرد.

پای چپ را برداشتم و تا زانو درست رفتم توی برف. تمام فرو بودم توی برف و انبوه برف بر شانه‌ام سنگینی می‌کرد. لرزم گرفت و  و لرزیدنم از سرما نبود که آدمی که از درون سرد باشد هیچ‌گاه گرم نخواهد شد و لرزش ریز بدنم از تکرار شبی بود که او رفته بود و من مانده بودم پشت سیم خاردارها و بی‌عصا کور مانده بودم.

برف تمام تنم را پوشانده بود.

آدم‌برفی شده بودم. یک آدم‌برفی بی‌عصا.

پیرمرد نرم با عصایش به سمت جاده‌ی مسدود قدم برداشت و پیش از آن‌که توی مه ناپدید شود عصا را رو به من گرفت:آرام باش.

چشم، آرامم. نمی‌بینی چه‌طور به رد پای توخیره‌ام بر این برف.

درست عین آن شب که تو رفتی و من در خیابان‌های سیاه، سپید می‌گشتم و مدام سر می‌خوردم روی یخ و لزجی تنهایی که محصول نبرد من و اضداد درونم بود.

و دست‌هایم می‌سوخت، می‌سوزد. صدای جیغ می‌آمد از جایی دور و من امیدوار بودم که اسبْ واقعی نباشد تا به سلامت جان به در برد از زمهریر بی‌تاب.

اسب هم‌چنان بود اما. من در میان انبوه برف نرم فرو می‌رفتم و به چشم‌هایی خیره بودم که می‌لرزید در شوری‌اش؛ درست مثل آن شب.

جاده با زوزه‌ای غریب و دوردست در طوفانی سفید فرو می‌رفت.

در برابر چشمان مار کبرا

 

 

سال‌ها قبل در رودکی، از آن دست رودکی‌های توی پستوهای امیرآباد خوانده بودمش و به نیش کشیده بودم کلماتش را و چه قدر کلنجار رفته بودم تا کشف خود را برای خود نگه دارم که لذت‌های آدمی منحصر به ذهن می‌شود و هم‌چون چمدانی از عتیقه با خود حمل می کنی و بروز نمی‌دهی غنیمت را و من در آن روز مبدا چنین بودم.

امروز در جایی این داستان را یافتم و بازخواندم و به گمان یقین بردم که آن احساس اولین بی مرتبه نبوده چندان.

شهدادی را باید با این داستان شناخت و شب هولش که ناغافل وارد می‌شود و یخه می‌کند ذهن مشوش را و چه قدر هم که جان بی‌تاب و بیمار چنین مشوشی‌‌ست. به گمانم در برابر چشمان مار کبرا را باید یکی از بهترین داستان‌های این قریب به چهل سال دانست و انگار که چه زود گذشت و ما همه در شب‌هولی در برابر چشمان مارکبرا بوده‌ایم.

 

 

« در برابر چشمان مار کبرا »

 

هرمز شهدادی  

 

اگر نگفته بود؟ اگر علی آقا کوچیکه نگفته بود که : پس چرا تنها ؟ 
‌اگر نگفته بودند ؟ اگر پس از یک سال که مرا ندیده بودند و فکر می کردم که مرا نمی شناسند،
 نشناخته بودند و نگفته بودند که : پس چرا تنها ؟ 
اگر با نگاه هاشان ، با چین های پیشانی شان ، با گره ابروهاشان ، با تکان دادن سرهاشان ، به 
من نمی فهمانیدند که : کو ؟ کجاست ؟ 
.شاید می توانستم 
.اما دیگر نمی شود . نمی شود دیگر 
حتا آفتاب غروب راه افتادن هم ، از کناره پیاده روها در تاریکی راه رفتن هم ، به طرف بازار، 
میدان شوش، نازی آباد ، دروازه قزوین و خیابان جمشید رفتن هم بالای سر قمار بازها که طاس 
.می ریزند ایستادن هم ، نه ... اکنون دیگر نمی شود نمی شود دیگر. 
گفتم : یادت می آید که عادت داشتیم وقتی از مدرسه فرار می کردیم کنار دیوار مسجد رو به 
آفتاب بایستیم . که گرم مان بشود . که صورت مان داغ بشود که من کم کم شروع به حرف زدن 
کنم که حرف بزنم . حرف بزنم . با کلمه هایی که نمی دانم چه طور بر زبان ام می آمد و می آید، 
 با کلمه هایی که انتخاب شان نمی کردم و نمی کنم . تو هیچ نمی گفتی ، پلک هایت را می بستی 
:و گوش می دادی 
از معلم و از شاگرد از در و از دیوار از پدر و مادر از هرچه آدم که هست بدم می آید من وقتی 
قیافه های آدم ها را می بینم وحشت می کنم حس می کنم هرکدام با نگاه شان مرا زنده زنده 
پوست می کنند می گویند نوزده سالگی سن خوبی است اما برای من نیست می دانی چرا دیشب 
خواب دیدم که من نوزده ساله نیستم من هنوز در قنداق ام پیچیده نق می زنم و نگ ونگ می کنم 
تو هم نوزده ساله نیستی تو پنجاه سال از نوزده سالگی گذشته ای تو شصت و نه ساله ای تو 
خیلی آدم بزرگی هستی تو می توانی جلوی دیگران بایستی تو قدرت آن را داری که به چشمان 
حیز دیگران نگاه کنی زل بزنی در هر برخورد این تو هستی که می توانی دیگران را وادار کنی 
دیگر چیزی را نبینند من نیستم می دانی حقیقت اش حس می کنم هر کس هرطور که به من نگاه 
.کند من همان هستم من نیستم 
آن قدر حرف می زدم که دهان ام کف می کرد . گلویم می سوخت . تو هم چنان ساکت ، تکیه 
داده بر دیوار ، پلک ها روی هم نهاده ، دست ها بهم فشرده ، گوش می دادی . حالا فکری آزارم 
می دهد . این فکر که تو در مواقعی که من آن طور حرف می زدم به چه فکر می کردی . آیا به 
راستی به حرف هایم گوش می دادی ؟ اگر گوش می دادی پس چرا وقتی کم کم کلمه ها را 
:گسیخته و درهم یا پیوسته و بی معنی ادا می کردم باز هم چیزی نمی گفتی 
من می توانم میان مورچه ها ماری مومیایی ببینم که در آفتاب آب می شود و هم خود می میرد و 
هم مورچه ها را چنان به زمین می چسباند که کم کم بمیرند مثل ترسی که تصور هر آدم در من 
ایجاد می کند و خیال می کنم آب می شوم و می میرم و بقیه ی آدم ها را به زمین می چسبانم تا 
.کم کم جان بکنند
گفتم : اهورا ، من می ترسم می دانی که می ترسم . تو که نمی ترسی تو که می دانی که نمی 
ترسی ، گفتم : اهورا ، نمی توانی بفهمی که ترس یعنی چه ، ترس شکل جنینی ناقص الخلقه را 
.دارد . نفس نمی کشد . اما مثل موجود مرده ی‌نفس مانده در گلو است 
مثل خون دلمه شده در طلب هواست . ترس بی جان است . خودت به من گفتی ترس مرده است 
.اما این جنین به قول تو بی جان مرا می مکد . مرا می خورد . از من خودش را باز می آفریند 
اگر جان ندارد ، جان مرا که می گیرد . این حرکت من نیست حرکت ترس است این صدای من 
.نیست صدای ترس است ، این من نیستم این ترس من است 
گفتم : شاید بهتر آن بود که همان موقع کار را تمام می کردم خودم را می گویم شاید بهتر بود پس 
از آن که ظاهرن من همه چیز را به باد دادم ، بلافاصله خودم را نیز نابود می کردم . اما ، اما 
آیا به راستی می توانستم ؟ خودکشی قدرت می خواهد . نترسیدن می خواهد من که نفس ترسم 
چگونه نترس ام ؟ چه بگویم و چه گونه بگویم که تو نشنوی . که تو بفهمی ؟ که یک بار هم که 
شده بپذیرم که به چیزی فکر کرده ام یا مطلبی را گفته ام و تو نشنیده ای ؟ ناگهانی بود . شب 
هنگام خفتن و صبحگاه دیگری شدن بهتر نیست بگویم الهامی شبانه یا کشفی از کنه درد ؟ 
نه به درستی هیچ چیز حاصل فکر من نبود همه چیز حاصل زایش ناگزیر پوسیدگی و تباهی مغز 
من ، درون من و قلب من بود . می گویند گوشت وقتی بگندد و کرم بگذارد ، کرم ها زیاد می 
شوند پوسیدگی ، پوسیدگی می زاید . عفونت ، عفونت را زیاد می کند فکر می کنم ترس در من 
گندید . یا وجود من در ترس گندید فرقی نمی کند من گندیدم و از درون عفونت فکری که به من 
:هیأت دیگری بخشید سربرآورد 
سه روز بعد در اندیشه ی لباس خوش دوخت و گران قیمتی بودم که می خریدم . به فکر کراوات 
و کتی بودم که شانه های لاغر و بی قواره ی مرا شکل مطلوبی می داد . به شرابی می اندیشیدم 
،که همراه با نغمه آرام موسیقی ، در تاریک و روشن اتاق ام ، به آهستگی می نوشیدم اتاق من 
.خانه ی من ، ماشین من ، معشوقه های من 
به جای آن عرق های تلخ و سوزنده ، فاحشه های کثیفی که خنده هایشان بیش از نگاه های 
دیگران تحقیرم می کرد ، به جای آن دکه های پردود و آن شلوغی های سرسام آور ، به جای آن 
چهره ها که به یک نگاه مرا از شدت حس حقارت خیس عرق می کرد اکنون : من که آراسته و 
آرام ، پوشیده در لباسی گرانبها ، گردن افراشته و لبخندی تحقیرآمیز بر لب ، در بهترین 
.رستوران شهر نشسته ام 
و ترس در من شکل عوض می کند ترس مفهومی دوست داشتنی و لذت بخش می شود. چه لذت 
خطرناکی می توان برد هنگامی که در عین ترس دیگران از آدم می ترسند یا وانمود می کنند که 
.می ترسند .اما ، اما ، تو دوباره آمدی تو دوباره آمدی 
می دانی که چه زمانی را می گویم : آن روز که از خانه بیرون آمدم . و به خیابان دست چپ که 
پیچیدم حس کردم صدای گام های تو می آید . صدای گام هایی که سالی بود گمشده بود ( یا من آن 
را نمی شنیدم ) و هراسان ایستادم . می دانستم که تو به من که رسیدی خواهی ایستاد و به راه 
،افتادم . می دانستم که تو به من که رسیدی به راه خواهی افتاد . گفتم : تو دوباره مرا یافته ای 
بگو که چه باید بکنم . گفتم : می دانم که باید به آن خانه بروم ، به آن خانه که پیرمرد با دهان 
پرآب خواهد خندید و خواهد گفت : به به ، چه عجب ارباب یاد ما کردین یاد ما فقیر فقرا هرچند 
...عشق وافور 
گفتم : می دانی که می روم ، می بینی که می روم . آهان این هم تاکسی ، این هم سوارشدن . این 
هم راه را با ور رفتن به دستگیره ی در تاکسی طی کردن . این هم اولین چهارراه . دومین چراغ 
.قرمز ، چهارمین چراغ سبز ، فیش قرمز ، ایست ، حرکت، سوت، فیش ترمز 
اخم راننده ، فحش راننده ، دستمالی که از جیبی چرکین به درمی آید . صدای فینی محکم ، صدای 
ترمز ، صدای حرکت ، صدای بوق ، صدای موتور که صدای قلب من است . صدای قلب من که 
صدای سر من است . صدای سرمن که صدای راننده است: گفتید کجا حضرت آقا ؟ 
گفتم : این هم کوچه ی اول . این هم کوچه ی ‌دوم . این هم زن چادر به سری که می دود این هم 
.کوچه سوم این هم در چهارم . این هم کلون در و زدن سه ضربه ی معهود 
این هم صدای خفه ای که کیست . این هم هشتی و دالان دراز . این هم اولین اتاق ، اولین دشک 
چرک ، اولین منقل عالم اولین قوری شکسته بند زده ، اولین بست ، اولین دودی که از دماغ اولین 
آدم عالم به درمی آید . در سقف محو می شود . سقف که چهار تیر سیاه دارد. سرتیرهای چوبی 
روی دیواری باد و تاقچه ی دود زده  یک چراغ لامپا ، یک استکان در دست ، یک حبه ی قند در 
دست دیگر . قند و چای در دهان . و دود که در سینه می بندد لخته می شود صدایی می شود که 
.در گوش می چرخد ، می چرخد 
گفتم : و دیگر چه می خواهی ؟ دیگر چه چیز تو را این سان به دنبال من می کشد ؟ به دنبال این 
.قدم های مردد . این پاها که گویی گام برداشتن شان حرکتی ارادی نیست 
لااقل اراده ی من نیست ،اراده ی تو ست ، اراده توست کنار دیوار در خیابان در هر جا که از 
من حرکتی سر بزند . چرا چنان که من کردم نباید کرد ؟ پرسیدم چرا باید چنان کرد که تو می 
کردی؟ پرسیدم چرا از آن جایی آغاز کردم که پایان بود ؟ پرسیدم : چرا نپذیرفتن واقعیتی که در 
زیر نگاه هایمان همان طور واقعیت باقی می ماند ؟ 
خانه ای ، پدری که باید می مرد مادری که بر سر سجاده قوز می کند . اتاق ها سه اتاق ، اتاقی 
که دیوارهایش بوی نم می دهد که درهایش به حیاطی باز می شود که پرندگان هیچ گاه جز روی 
لبه های خشتی رف هایش نمی نشینند . اتاقی دیگر که دو دولابچه دارد و یک طاقچه ، بر 
دیوارش عکس قدیمی آویزان است و کنارش تختی چوبی و بر تخت پدری که استخوانی است و 
اتاق آخرین که آخرین اتاق خانه است و منزل نخستین اتاق د وبرادر که اگر روزهای زندگ 
یشان را باز می شمرند به جایی می رسند که نطفه ای واحد بوده اند . دوقلوهایی نشسته بر 
گرداگرد سینی که چرخک ها رویش می چرخند و فرفره های یکسان و خانه کلی در ذرات خود 
.آرام و دیوارها ، که غروب کلاغ ها بر آن غوغا می کنند 
اگر به قول مادرمان مرگ قدم دارد ، چرا صدای پایش پدرمان را از خواب نپرانید ؟ 
گفتم : پدر در خواب مرد تو می دانستی که مرده اما شب کنار بسترش خوابیدی به من نگفتی چرا 
نگفتی ؟ می دانستم که می گویی که می ترسیدی ، می ترسیدم ؟ 
نکند در این لحظه کره ی زمین منفجر شود ؟ مثلن به خورشید یا یک سیاره راه گم کرده ی دیگر 
بخورد و دیگرهیچ نماند ! آن وقت من چه خواهم شد ؟ من هم مثل یک ذره در خلاء به گردش در 
خواهم آمد . وای که چه قدر دردناک است مرگی ناخواسته ! ذره ای شدن در خلاء ! به چرخش 
درآمدن ! حالا نکند من مرده باشم ؟ نکند دارم می چرخم و نمی دانم ؟ نکند عقربی از زیرپایم به 
درآید و نیش ام بزند ؟ نکند من رماتیسم مزمن پدرم را به ارث برده باشم ؟ نکند من مرض قند 
بگیرم ؟ وای اگر سرطان داشته باشم! وای اگر گلبولی از خون ام در مسیر خود بایستد ! آن وقت 
خون ام که لخته شد، سکته می کنم . اگر سکته ناقص باشد چه طور می شود ؟ حتمن دهانم کج می 
ایستد . چه گونه جرات کنم به آینه نگاه کنم ؟ دهانی کج که باعث شده صورت استخوانی تبدیل به 
!.قوطی حلبی لگدخورده ای بشود .صورتم 
دیگر تحمل بعدازظهر برایم ممکن نبود . بلند شدم و قصد بیرون آمدن کردیم . من خودم را می 
.گویم اما چرا «کردیم » ؟ برای آن که تو نیز می آمدی . اصلن قصد بیرون آمدن از آن تو بود 
.این را می دانستم که به مادر گفتم: من امشب دیر می آیم 
.گفت : تو هرشب دیر می آیی 
.گفتم : امشب هم مثل هر شب 
.گفت : مادر الهی خدا پشت و پناهت باشد ، پس وقتی آمدی چراغ توی راهرو را روشن بگذار 
گفتم : چرا ؟ 
گفت : هر شب می پرسی و هرشب یادت می رود . هرشب می آیی و چراغ را خاموش می کنی 
. می دانی که من خیالاتی شده ام . یک دفعه بلند می شوم . با خودم می گویم صدای پاهای آن 
...هاست . صدای پای پدر و پسره ، آمده اند به خانه شان سر بزنند. آمده اند ببینند ما زنده ها 
دیگر نتوانستم . دیگر نخواستم که بتوانم شنیدن هم قدرت می خواهد ، گفتم : بچشم ، روشن می 
.گذارم 
و دیدم که پیرزن خم شد ، درهم جمع شد حتمن تو هم با اولین ضربه خمیدی ، حتمن تو هم در 
خود جمع شدی و پیچیدی . حتمن با ضربه های هفتم و هشتم دیگر توانایی ات تمام شد و شانه 
...های پهن تو که مثل کاغذی مچاله می شود 
باید جایی ایستاده بودم که ترا دیدم . از روبرو که نمی آمدی ، از کنار من هم که نگذشتی ، از 
آسمان ؟ نباید پس چه گونه عصبانی شدم . پرسیدم : چرا این قدر می آیی ؟ چرا تنهایم نمی 
...گذاری ؟ آن روز که می گفتم من از تنهایی می ترسم گذشت . من امروز 
اما تو آمدی ، دیدم ات . آن صورت استخوانی و آن سبیل های آویخته را دیدم . آن چشمان به 
(گودی نشسته و آن لب های داغمه بسته را دیدم . (در آینه ؟ 
.گفتم : مادرمان گفته چراغ را روشن بگذارم . می ترسد که تو باز گردی . تو با پدرم باز گردی 
تو دست پدر را در دست بگیری و او عصا زنان بتو بگوید : اهورا، فکر می کنم چرا خدا باید 
این قدر دوقلوهای عالم را شبیه به هم بیافریند ، اما نوبت به من که برسد هرچه به یکی داد از 
دیگری کم بگذارد . این هم شد برادر که تو داری ؟ یکی زیر بار فلک نمی رود . صیت شجاعت 
و صداقت اش گوش خلق را کر می کند . یکی مثل موش سر مقابل هرچه نشانی از گربه داشته 
.باشد خم می کند و از ترس صدای گربه هفت سوراخ قایم می شود 
گفتم : مادرمان خیال می کند هنوز هم پدرم فریاد می زند . زنکه حیز، زنکه زن پرست . این پسر 
.نیست ، دختر است . این جنده ی ریش دار ، از زن هم کم تر است 
گفتم : اما اهورا ، با چشمان درشت ات، با نگاه نافذت ، آیا هنوز هم در جستجوی منی ؟ آن جا را 
.نگاه کن. بله زیر تخت ، من آن جا هستم . من آنجا چون جوجه ای می لرزم . مرا بیرون بیاور 
اشک هایم را پاک کن ، بگو : تو حالا یک مردشده ای . مرد که گریه نمی کند . برو، برو جانم 
.بشاش 
گفتم : اهورا ، چه می خواهی ؟ تریاک ؟ می دانی که من همیشه از این چیزها انباشته ام . از 
تریاک ، از عرق ، از حشیش از آدرس جنده ها ، دکان هایی که نسیه می دهند ، شیره کش خانه 
.ها و قمارخانه ها 
گفتم : اما اکنون اهورا ، باز هم من این جا هستم. من کنار تو ، روبروی تو ، با تو هستم . می 
توانیم باهم به خانه ی علی کوچیکه برویم ، پیرمرد بساط منقل را درست کند . من تریاک بکشم و 
تو فکر سیاست کنی . تو با رفقایت بحث کنی . می توانیم باز هم برای هم قصه بگوییم . من 
بنشینم و حرف بزنم . حرف بزنم ، حرف بزنم تا خوابم ببرد ، و تو رویم را بیاندازی اهورا .و 
تو فقط در آینه باقی بمانی . در آینه که هیچ گاه جرات نگریستن به آن را ندارم. تو سکوت خود را 
.در شیشه ی صاف آینه ثابت نگاهداری . و تو فقط در آینه باقی بمانی 
می دانی ؟ عصر که حس کردم دوش به دوش ام قدم برمی داری ، و پس از یک سال به طرف آن 
.خانه که دود تریاک مرا از خود بی خود می کرد و به راه افتادم ، فهمیدم 
علی آقا کوچیکه گفت : پس چرا تنها ؟ 
.گفتم : همیشه این جا فقط من تریاک می کشیدم 
.گفت : شوخی می کنی ارباب ، ما که خبر داریم 
گفتم : مگر غیر از این است ؟ 
گفت : والله از من به دل نگیرید، نگفته بماند بهتر است اما خوب در دروازه را می شود بست 
دهن مردم را نمی شود چو افتاده بود که اخویتان را . اهورا ، اثر سم روی بدن من خیلی کند 
است . حالا تو را می بینم که باز هم ساکت کنار بستر من نشسته ای و این تنها من بوده ام که 
یکریز حرف زده ام . باشد ، دیگر مهم نیست ، می دانی ؟ به فکر مادرمان افتاده ام که هرشب 
:چراغ را روشن می گذارد و با خود می گوید 
پدر و پسرها شب می آیند راه می روند ، سراغ زنده ها را می گیرند . حرف می زنند ، اما چه 
طور کسی که آن همه سم خورده حتی پس از مردن هم می تواند حرف بزند ؟ 
 
رودکی – شماره ی 9 – تیر 1351 

نگاهی به فیلم "هارمونی‌های ورکمایستر" به تقلای بلاتار

 

 

در چشم راست نهنگ

  

 

   در سرمای سخت سال 1945 بود که ارتش سرخ شوروی مجارستان را اشغال کرد. کنفرانس یالتا که به کنفرانس تقسیم جهان معروف شد، اروپا را به بلوک شرق و بلوک غرب تفسیم کرده بود و مجارستان طبق این کنفرانس و پیمان پاریس جزو غنائم روس‌ها به شمار می‌رفت. کشور تحت نفوذ شوروی قرار گرفت. سه سال بعد و درفوریه 1948 حزب کمونیست با پشتیبانی نیروهای شوروی در مجارستان قدرت را در دست گرفت. نظام جمهوری‌خلق در مجارستان تأسیس، صنعت ملی، زمین‌ها اشتراکی و حکومت تک‌حزبی شد. مخالفین توسط پلیس مخفی ترور می‌شدند و 56000 نفر بازداشت شدند و استالین زبده‌ترین شاگرد خود ماتیاس راکوشی را به نخست وزیری مجارستان برگزید تا او با شگرد تمام دیکتاتوری‌اش بر سرکوب بیشتر ملت مجار که پیش از آن آزاد بودند همت گمارد.

پس از مرگ استالین بود که تحمل شرایط برای مجارها بیش از پیش سخت شد و در نهایت منجر به انقلاب خونین 1956 شد. چهارصدهزار نفر در خیابان‌های بوداپست خواستار تغییرات اساسی در کشور بودند که از جمله‌ی آن خروج نیروهای شوروی از کشور بود. انقلاب که در ابتدا توسط دانشجویان آغاز شده بود در نهایت به سراسر کشور کشیده شد و دولت سقوط کرد. امره‌ناگی نخست وزیر وقت که خطر را از دو سو حس می‌کرد در میدان شهر و در آغاز سخنرانی خود خطاب به ملت گفت:"رفقا". و بعد دید که جمعیت یک صدا فریاد کشید:" ما دیگر رفقا نیستیم". وی در این حین متوجه شد که مردم وسط پرچم مجارستان را سوراخ کرده‌اند و ستاره‌ی کمونیستی را برداشته‌اند. امره‌ناگی تمام تلاش خود را کرد تا بینابین دو گروه باشد و همین بیتابینیت سرانجام حکم مرگ او را امضا کرد- وقتی بی‌طرف باشی تنها خواهی ماند- دو سال بعد و به جرم خیانت به حزب کمونیست اعدام شد.

  

مردم مجسمه ی استالین را به زیر کشیدند وروی آن نوشتند:.w.c ارتش شوروی تانک‌های خود را از مسکو فراخواند و بوداپست در محاصره‌ی کامل نیروهای روس و همچنین نیروهای کمکی از چکسلواکی و لشکر زرهی رومانی قرار گرفت. تانک‌ها وارد شهر شدند و در مقابل مردمی قرار گرقتند که تنها با چوب و سنگ خواهان خروج اشغالگران بودند. و نوامبر خونین رقم خورد. 2500 نفر کشته شدند و قریب به 200000 نقر پناهنده. کشور دوباره در کام سرخ‌ها فرو رفت. در این جنگ نابرابر هیچ کشوری صدای سرکوب مردم مجار را نشنید.

***

44 سال پس از قیام معروف 23 اکتبر1956 بلاتار کارگردان مجار فیلمی سیاه و سفید ساخت که انگار محض ارادتی باشد به خون‌های ریخته در سرمای آن سال که یخ بست در میدان مشهور بودا.

***

اگر او را به ساحل بیاورند آن‌قدر به او فشار می‌آید که می‌میرد.

این کلیدواژه‌ی فیلم عجیب بلاتار است.

نهنگی را برای نمایش در یک سیرک به شهر کوچک و یخ زده‌ای در مجارستان می آورند. در ابتدا ما اعلان تبلیغاتی نهنگ را چسبیده بر دیرکی عمود بر راهی تیره  و فسرده از یخ می‌بینیم که خبر از بزرگترین وال عالم می‌دهد. در زیر بروشور اضافه شده که عجیب‌ترین شاهزاده ی دنیا هم در کنار نهنگ خواهد بود.

 یانوش شخصیت اول فیلم قدم در این راه دارد تا روزنامه‌های صبحگاهی‌اش را در آن سحرگاه میش و گرگ به مخاطبانش برساند. و بعد اولین نما از نهنگ. یک تراکتور کانکس بزرگ آهنی را با خود یدک می‌کشد و در این نمای طولانی ما تنها صدای تراکتور را داریم و آهن که سردی‌اش بر جان می‌نشیند و گواهی بر بدیمنی میمونی می‌دهد که در راهست.

بلاتار که فیلمش را براساس رمان مالیخولیای مقاومت نوشته مشهور است بر برداشت‌های بلند. یک برداشت او از فیلم مردی از لندن دوازده دققیه به طول می‌کشد. بلاتار بر این عقیده است که اندوه در برداشت‌های بلند نهفته است. اندوهی که زمان را ناکام می‌کند و دغدغه‌ی تعریف قصه هم ندارد. هدف نزدیکی به جان آدم‌هاست. بزرگ‌نمایی یک جان. نفسی تلخ که از دهلیز یک جان رنجور خارج می‌شود و روایت مگر نه همین است.

                                                        ***

نهنگ را در همان کارتن آهنی کبیر در میدان سراسر یخبندان شهر می‌گذارند. کسی تمایل به دیدن نهنگ ندارد- تنها کسی که نهنگ را می بیند یانوش است- همه خواهان دیدن شاهزاده هستند. شاهزاده‌ای که در اثنای بازدید دوباره‌ی یانوش از نهنگ متوجه می‌شود که وی شاهزاده‌ای قلابی‌ست که تنها دلیل حضورش غارت و چپاول مردم است. شاهزاده که ما و یانوش تنها سایه‌اش را می‌بینیم کوتوله است و از نقصی مادرزاد رنج می‌برد. مدیر سیرک به شدت با رقتار شاهزاده- که بر هرج مرجِ منجر به ثروت پافشاری می‌کند- مخالفت می‌کند اما درنهایت حرف‌های شاهزاده و مانیفستش منجر به وقایع تلخ فیلم می شود.

یانوش تنها کسی‌ست که ماجرا را می‌فهمد اما قدرت بیانش را ندارد زیرا نمی‌توان امید را از مردمی- خشمگین- که آن‌را پس پشت آن نهنگ عظیم می‌بینند گرفت و مگر نه که آدمی با امید زنده است.

شهر در فقر و قحطی شدیدی به سر می‌برد و اجتماع سر بر شورش برداشته و منتظر رهبر خود هستند تا فرمان به شورش دهد. ارتش به حالت آماده‌باش درآمده و حکومت نظامی اعلام شده اما جمعیت را نمی‌توان متفرق کرد آن‌ها خواهان تغییر هستند.

نمای دهشت‌انگیز و تلخ بیمارستان که حمله و کشتار بیماران است دقیقن رفتار کورکورانه‌ی مردم براساس حرف شاهزاده را انگشت می‌گذارد. و ما تصویر یانوش را داریم در سیاهی و سایه‌ها دفن که انگار در چهره‌اش این کلام جاری‌ست که" نجات دهنده در گور خفته است".

یانوش از شهر می‌گریزد و در امتداد خط راه آهن شروع به رفتن می‌کند. سردی ریل راه آهن خود گواه بر پوچی هرگونه حرکتی را به ذهن متبادر می کند. به موازات همان سردی‌هاست که در آخر توسط عمو فیتز نجات داده می‌شود و ما او را در سکوت در بیمارستان- یا تیمارستان؟- مشاهده می‌کنیم.

***

اگر او را به ساحل بیاورند آن‌قدر به او فشار می‌آید که می‌میرد.

  

و این سرنوشت همان تغییریست که جماعت انتظارش را داشتند. نهنگ حضور سرخ‌هاست برای بهترشدن شرایط وخیم مجارستان پس از جنگ. و کوتوله‌ی روس استالین است انگار. نهنگ به عنوان نمادی از یک حضور انقلابی در این جا لاشه‌ای بیش نیست. یادمان باشد که نهنگ مدت‌هاست از آب‌هاش دور شده و طبیعتن رو به فاسد شدن است. این بو را یانوش حس می‌کند در تاثیرگذارترین سکانس فیلم که نمای نگاه یانوش به چشم نهنگ است. و ما در فیلم فقط نمای چشم راست نهنگ را داریم. در چشم نهنگ رازی ست که در آخر عمو فیتز هم با آن مکث عجیب آنرا در ذهنش دستمالی می‌کند و اما هرگز به مخاطب چیزی گفته نمی‌شود تا این ما باشیم تا در تنهایی هراس‌آور بعد فیلم، راز چشم راست نهنگ را مفرد کنیم از معنا.

و این چشم راست نهنگ است که در طول لغزش معناها در ذهن با ما حرف می زند. این جادوی بلاتار است.

در چشم راست نهنگ ما دردی را می‌بینیم که انگار با زبان بی‌زبانی می‌گوید که یوتوپایی وجود ندارد. در دل من هیچ نیست جز سیاهی. امید سفیدی که موبی‌دیک وار به دنبالش هستید سرانجامش پوچی و یاس است. همان یاسی که بلافاصله بعد از کشتار بیمارستان و دیدن پیرمردی نحیف و عریان که می‌لرزد از وحشت و سرما بر مردم مهاجم مستولی می‌شود و برخلاف حمله‌ی اولیشان خروجشان از بیمارستان بسیار آرام و مایوس است.

***

در چشم راست نهنگ همان وضعیتی‌ست که یانوش در ابتدای فیلم و در نمای تشریح وضعیت کیهانی زمین/ ماه/ خورشید و چگونگی ایجاد کسوف با جماعت مستِ مشوش بیان می‌شود؛ چه طور می‌شود از سایه‌ها گریخت.