اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

  

سه دقیقه مانده به چهار

 

ابر هایی هستند که نمی بارند 

تکه تکه می شوند 

  

 

سه دقیقه مانده بود به چهار. من گم شده بودم. پیشتر از این بارها گم شده بودم اما این بار واقعن گم بودم و قرار بود کسی پیدایم کند در آن فرودگاه گل و گشاد. آمدم بیرون. راننده ی تاکسی مرا اشتباهی گرفته بود. سه دقیقه مانده بود به چهار. تب داشتم. چیزی گلویم را می سوزاند رشد می کرد عطفم می داد به ماسبق درون، به آن خزش ناگهانی جنین وار. یله داده بر جان. نخمیدم چموش وار بر خود؛ آسمان را نگاه کردم با همان حالت ناگهانی تن. هواپیمای تو کجای این آسمان باز بود. بعد این همه ماه از نبود ماه تو بر آسمان سیاه بسته ام. دستگیره را چرخاندم. راننده اشاره داد که همینجاست. دستگیره را چرخاندم. در باز شد. یک هواپیما از بالای سرم گذشت. نکند تو بوده باشی. ناگهان نیا. دستم توی دستگیره بود. لرزش دستم کوتاه و بلند می کرد وجب انگشتان را. پیاده شدم. سوز می آمد. پیشانی ام می سوخت. با انگشتان کوتاه و بلند لرزان لیر دادم به راننده. شعفی زیر پوستم بود. راننده نفهمید. شاید بعدها در راه خانه فکر کند به من. به طرز دادن پول، و گرفتنش جوری که نخواهی لرزش دست مشخص شود و می شود دست آخر. سه دقیقه مانده بود به چهار و قلبم عین بود و ذهن. کجا پیاده شده بودم. چرا از این در باید می آمدم. چرا راننده گمان کرد من مسافرم؟ از لرزش دستم؟ یا از طرز گرفتن لیر در مقابل چشمانش. من که مسافر نبودم. من مستقبل بودم یعنی کسی که استقبال می کند از کسی. شاید هم مستقبل نگویند اما بدکی نیست. باید ثبت شود در آن فرهنگستان قراضه. و هنوز سه دقیقه به چهار بود و من در پی راه یافتن به معبری که تو از آن خروج می کنی سوی من، سوی آغوش آغشته به مالامالت. گم شده بودم. سیگار کشیدم. کودکی روس در دامن مادرش باد می خورد. به من خیره ماند. من به دود سیگار. روس ها را از حالت پیشانی می شود شناخت. پیشانی پرنس مشکین هم همین بود. نقشه ی راه بود. کله ی سقراط وار. من گم بودم اما بی پیشانی مارک دار. حالا چه طور می شد گیت خروج را پیدا کرد. به کدام زبان باید مشخصات ترا می دادم. مشخصات تو الصاق بود به جان. مال من بود به کس دیگری مربوط نمی شد. زنی بادکنکی سرخ را توی گلوی مردی می کرد. مرد خالکوبی اژدها روی کله ی تاسش داشت. نگاهم کرد. آن سوی شیشه بود. خیره ماند به من از همان سوی شیشه ی بی لک و پیس. بادکنک نمی ترکید تاب برمی داشت. زن هاج و واج به سیب گلوی مرد دست کشید. هواپیمایی از زمین بلند شد. سه دقیقه به چهار بود. باید شتاب می کردم. باید از کسی می پرسیدم این وضعیت را. تب داشتم. کسی نمی دانست تب دارم وگرنه بیشتر خیره می ماندند به آشفتگی موهام، به گودی زیر چشم های خسته. بعد از ماه ها در آغوش من. کسی این را هم نمی دانست وگرنه بالن بالن بادکنک سرخ می کردند در مجرای تنفسی یکدیگر عاشقان. عاشقان مرا می شناختند خود را به نفهمی می زدند آن کودک شش ساله ی نوبالغ هم می دانست وگرنه از مامن دامن مادر خارج می شد، درست و حسابی می دید مرا. دیدن عاشق تب دار که شرمساری ندارد کودکم آن هم در سه دقیقه مانده به چهار. از که باید می پرسیدم. هوا حامل تو بود. روی تابلویی نوشته شده بود رم 1480 کیلومتر. پس تنها همین بود فاصله ی نهایی. لعنت به سیم خاردار. چرخیدم و در را باز کردم. پلیسی مقابلم ایستاده بود. نگفتم. آمدم توی سالن. از گیت رد شدم. زنی که مرا بازرسی می کرد به من خندید. من رد شدم. برگشتم، دیدم هنوز می خندد. هنوز می خندید. برگشتم. شاید مسیر عبور ترا می دانست. شاید پلیس ها عادت دارند به عاشقان تب دار در سه دقیقه به چهار بخندند. رد شدم. کسی بازویم را گرفت. پلیس بود. نه آن پلیس زن خندان. پلیس مرد نا خندان بود. اشاره کرد به گیت و همان زن. زن به من نگاه می کرد. چیزی را رو به من تکان می داد. کله ام بود. کله ام را کنده بود. پس من، بی سر توی آن سالن چه غلطی می کردم. چه بارانی که فواره می زد از شاهرگ سرخ به تابلوی پروازها. زن کله ام را تکان می داد. تب داشتم. نگاه کردم در کم شدن فاصله ام بین من و او کلاهم را دیدم که در دستانش تاب می خورد. جا گذاشته بودم. کلاه را گرفتم وتقریبن دویدم. وقتی نبود باید گیت خروج را پیدا می کردم. لعنت به تو بچه . لعنت به ندانستن زبانی که حالی کند حالت را. چند ژاپنی از مقابلم گذشتند. احساس کردم یکی شان وقتی از مقابلم گذشت خم شد. برنگشتم. وقتی برای دله گی نداشتم. ساعت سه دقیقه به چهار بود و تو داشتی می آمدی. چرخیدم. مردی سرخ پوست آب پرتقال می خورد. نزدیک شدم بگویمش ماجرا را. ماندم مردد. نه. هر کسی مناسب دانسته شدن این رخ داد نبود. آدمش می بایست که بعد ماه ها تن را تشریح کند. فواصل دوری اعضا را تنظیم کند در گام مینور بنوازد برای خموشی آنکه سحرگاهان به نت های بلبل بی قفسش خیره است. کجاست عنبیه لطیف تو تا که خیره ام کند به شفافیت محض. برگشتم. گفتم بچه خودت راه خودت را پیدا می کنی، حتا در این فرودگاهی که سر وتهش پیدا نیست.هیچکی وجود نداره جز خود خودت. باقی القضات. تمام تابلوها از مقابلم می گذشتند. تمام پروازها آلیتالیا بودند. آلیتالیا خودش مارکش را برمی داشت می چسباند به باسن آدم جلویی تا توی دید باشد. تب داشتم. دستگیره را چرخاندم و پیاده شدم. پول را دادم به راننده ترک. پیرزنی مقابلم ایستاد. کاسه ای گرفت رو به روم. کاسه توی باد برق می زد. یک لیر انداختم تو کاسه اش. وقت انداختن آن سکه دستانم نمی لرزید. پیرزن دعا کرد. گفت الله... بقیه اش را نفهمیدم. وقت دانسته شدن نبود. سه دقیقه به چهار بود و راننده اشتباه پیاده ام کرده بود به خیال اینکه من مسافرم. مسافر بودم. زنده گی ام بر دوشم بود همیشه. و راه می رفتم. ایستادم گمان بردم عین یک مُبلغ راه می روم. تبلیغ عشق می کردم، با تن تب دار. با پفی که زیر چشم خوابیده بود همچو سنجابی که لای دمش گیر کند؛ به گردو بی اعتنا باشد. از پله ای برقی رفتم پایین. آلیتالیا تعقیبم می کرد. همه جا بود و به من می گفت ساعت سه دقیقه است به چهار. مهم ترین چهارعمرم. درشت ترین چهار عمرم. عاشقانه ترین چهار سرتاسر زنده گیم. تنهاییم. ساعت چهار به من می گفت تو تنها نیستی تو هیچ وقت تنها نبودی از ابتدا بوده با تو او و درست زمانی که یقین حاصل کردم مردی عرب به من تنه زد. تنه زد و رد شد. پله برقی بعدی را هم پایین می روم بعدی هم تعارف می زند رد نمی کنم، پایین می روم، پایین و پایین تر. عین پله های سنگی گام بر می دارم. پس وارد تاریکی می شوم. جایی که همه اش تاریکی بود. حالا دیگر راستی راستی گم شده بودم و ساعت هم که بر مجرای سه دقیقه به چهار به سختی گشاد گشاد نفس می کشید. توی تاریکی سه چیز را تشخیص دادم. دو آسانسر و یک مرد که کنار آسانسر بود. نزدیک شدم به مردی که چون بودا کنار آن در آهنی در حالت مراقبه بود. پس بودا نبود چون پلیس بود. پلیس به من خیره ماند در آن زیر زمین. آنجا چه می کردم. خاک برسرت بچه با این یکدنده گی هات آن هم در این شرایطی که تنها سه دقیقه مانده بود به چهار. من به بودایی که پلیس شده بود نگفتم. نگفتم به خدا. خودش در آمد که : ?are you okiگفتم no گفتم، نه، چیزی نگفتم، خودش اضافه کرد بر گشایش مجهولیت ناب من گفت:? have a problem خیره ماندم به کفش هام و ردی که به جا گذاشته بودم از گل مانده بر تحتان بوت. بعد گفتم. همانطور که به مسیر لنگه به لنگه ی گل و برف بر کف صیقلین خیره بودم. گفتم. از مسیر بهشت رو گفتم شاید. از معبری که بادها و ابرها به سمت نور می روند. تب داشتم و انگشتانم توی جیب پالتو بند نمی شدند. حالت دادم به کوتاه و بلندی شان تا روایت را معتبر کنم.  باقیش را خوردم. کلمات توی دهان نمی چرخیدند بیشتر توی کلمه ام دنبال می کردند همدیگر را آن هم در سه دقیقه مانده به چهار. پلیس بودا صفت فهمید. شرافت داشت که توی تاریکی پست می داد. دستم را گرفت. بردم کنار آسانسر و دکمه ای را زد و اشاره کرد به بالا. در چشمانش برقی مسرت بخش بود. دست داد با من و تاکید کردup. مسیر جان زُردگی را می دانست. نشانم داد که همانجاست جایی که انتظارش را می کشی همانجایی که ساعت کوک کرده ای برایش، همان که تب دارت کرده. چه عاشقیتی که در پوست صورتت ورم کرده به زنده گی. چه حالت مسروری که در تن تو داغ در تن تو مرکب در تن تو ساقه ی ریحان. خیره بود به من و من به او تا درب آهنی بلعید تصویر بودای مرا، ما را. و آسانسور مکید مرا به طبقاتی شدن. کند می رفت بالابر راه بلد ما. چه قدر این اعداد بی مسئولیت بودند، نمی دانستند تنها سه دقیقه مانده به چهاری که درش تویی و هزاران شیء آویزان از جانمانِ این روایت. همچون آن عضلات آفتابگردان که می چرخید دوار بر گرد سرت و عضلات روحم را مشبک می کرد به آزاده گی. سه دقیقه به چهار بود و آسانسری که تاب مرا نداشت کند می رفت سمت معبری که ترا با خود داشت. از سقف شبنم می بارید بر من. دستانم را گرفتم روی سرم. در باز شد. تب داشتم. دستگیره را چرخاندم و تابلو را خواندم رم 1480 کیلومتر.هوایی یا زمینی؟ سکه را انداختم توی کاسه ی پیرزن. راننده ی ترک خندید. به هنگام خندیدن صدای ضبطش را کم کرد تا صدای خنده اش را لابد بلند تر بشنوم. چه مکثی. فاصله ای پسا برشتی برای روایتی که ضد روایت می شود. تکیه دادم به در آسانسر. اعداد کم و زیاد می شدند، سر به سرم گذاشته بودند، می خواستند صبرم را بسنجند فکر می کردند ایوبم در دهان زمان؛ یونس بودم در دهان آسانسر. در باز شد. همه جا سفید بود. شاید دکمه ی قطب را زده بودم اشتباهن قطب پیاده ام کرده بود بدون بلیت. اعراب بودند. با لباس های احرام. همه ردیف هم. صد دانه یاقوت سفید عین دندان های سفیدی که مصنوعی باشد و مرتب هم نه یکی در میان کج و عرب محور. از لابه لای دندان ها رد شدم. سفیدی تمام نمی شد. آلیتالیا عالی مقابلم ظاهر شد، درست در مقابل یک حاجی عظیم الجثه که داشت الشرق الاوسط  ورق می زد. همان روزنامه ی آل سعود را. همان که فحش می بندد به کمر شیعه. همان که نجس گفته همه ی ایل و تبار ایرانی را. همان که رافضی ام می خواند. رافضی بودم. کشیدم کنار نجس نشود یارو حالا کو برود آفتابه بیاورد متبرک کند با کلر خام و بزند به تن و ریش. کشیدم کنار. کشیدم کنار و هوا فرستادم توی ریه هام. نفسم داشت پس می رفت. آرام بگیر تنها سه دقیقه مانده به چهار ابله. بعد همه جا را یک نوری خاموش کرد و روشن که شد دیدم اینجا را خوب می شناسم.  گیت خروج بود. همان گیتی که ماه ها قبل خارج شده بودم- و من همیشه در حال خارج شدنم-  و حجاج برایم صلوات فرستاده بودند. مرا آن شب اشتباهن به جای حاجی گرفته بودند و من چه قدر دچار این اشتباه بوده گی می شوم. همه جا و همه چیز. تنها به یک چیز مطمئن بودم و آن ماهی کوچکی بود که در خونم شناور بود. ماهی های کوچک سیاه. گلبول های نازک پی سیاه.  همه در خون من بود و من تب داشتم و کاش می شد کاری کرد در این چند لحظه ی باقی مثلن دندانم را کشید یا برشی کوتاه زیر قوزک پا یا اصلن تو بگو برداشتن یک فاصله از بین دنده های اخروی بالای ران، چه باک، می خواهم وقتی او سر می رسد سر حال باشم. می خواهم تب داشته باشم اصلن. هذیانی مالیخولیایی که به شدت واقعی ست. تب نمی رفت، نباید می رفت، کجا می رفت؟ دامغان؟ من دیگر گم نبودم. درست مقابل در خروج بودم. میان انبوه مبلغان. اما آن ها مبلغ نبودند آنها مستشار بودند یا استثمارگر یا خانواده ی همان حجاج. مستشاران انگور می خوردند. انگور به نیش می کشیدند. یاد تابستان افتادم. یاد کفشدوزک لابه لای انگور ریش بابا. یاد کولر گازی. یاد بی برقی. یاد بادبزن. یاد کنجی که در آن می خزیدم تا توی تاریکی تاریک تر باشم. گریز از دسترس بودن. گریز گریز گریز همه اش گریز بود.همه اش خروج بود. جزو خوارج بودم. تنها  یکبار نرمیدم. در برابر بی قراری موهات کجا رمیدن توانم من. ارکیده و نور لابه لای موهای تو بود. به ستون تکیه دادم. تکیه دادم و دست گذاشتم به پیشانی ام که نخاع ذهن بود. تب نداشتم. متبرک بودم به شبنمی که بر آن نشسته بود. انگشت کشیدم. کوتاه و بلند. انگشت کشیدم و مقابلم را دیدم. درست مخالف در خروج بودم دری که تو از آن خارج می شدی ورود می کردی  بر من و حیرانی دنیام. پنهان شدم. چون ابری که لابه لای فیضان انوار. چون ابر کوچکی که تکه تکه می شود به دست باد اما باز سمت نور می رود روشنایی محضی که در تاریکی سپده دمان است. پنهانِ پیدا من بودم. چشم داشتم به  شیشه های بی لک و پیس قدی سالن که قرار بود آمدنت را مشتلق بدهد. زنی آن سوی شیشه داشت از دهان مردی بادکنکی سرخ بیرون می کشید. اگر جرات داشت این کار را با من بکند می دید بالون آبی بیرون می زند با حروف بزرگ ابجد. بالونی که برای مسابقه نبود. لنگر انداخته بود برای بودن، زیستنده شدن در این پسین سپسین شده ی مکدر از درون من. درون قوی من. تکیه دادم به ستون آهنی و به در خروج خیره شدم. لنگر در دستان من بود. کسی توی بلند گو نام هواپیمایت را جیغ کشید. پس به زمین نشسته بودی. پس سیب گلوی مرد واقعیت داشت که می جنبید. پس وزن این ستون مترادف ستونی بود که درد را مخرج مشترک می گرفت با پرده ی گلوی آن پرنده سیار مهاجر که شماتت می کرد قفس را. پس شفافیت شیشه ها حققیت داشت. شفاف می شدند. شفاف تر، عین تابیدن محض برف بر چشم بیمار. پس من وجود داشتم. من عینیت می یافتم در انعکاس مکرر قدم های تو بر این شیشه مماس بر جان.

از جایی باد می آمد.

من در تاریکی محض به سمت نور می رفتم.