اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

ادبیات واقعی همین است.

سالها پیش این گذاره ی ماندگار را از زبان احمد شاه مسعود خوانده بودم.

در هفته نامه ی مهر. 

و حال کم کم به این حرف احمد شاه نزدیک می شوم

ادبیات همین است

او در کنار راوی مطلب به دشتی خالی اشاره کرده بود که پشتش دشمن کمین کرده بود. 


 

 

 

 

تیله ی سیاه

یا

حکایت کوتاه آجر ناپزی که مبتلا به زخم روان بود

 


من همیشه از کوره در می روم. از ابتدا این گونه نبود. از ابتدا گمان بر بهبود امور داشتم اما هر چه بیشتر می گذشت می دیدم که تمام این تدارک برای قرار گرفتن در دیوار بلند است. دیواری که هر روز بلند و بلند تر می شد به توسط آجرها.

 دانستن این بیهوده گی باعث می شود به سرعت از کوره در بروم و از کوره در می روم. کوره را جلوی چشم متصور می شوم با بلندی برجک ها و دودی که محصول سوختن خشت هایی ست که درون کوره داغ می شوند. و در حالی که مشغول تبدیل شدن به آجر هستم ناگهان می زنم بیرون. در حالیکه مشغول پختن بوده ام. آیا بلافاصله وا می روم؟ نه. از فرط پختن بیش از حد از کوره بیرون می زنم. سوختن بیش از حد.

برای فرار از سوخته گی حاضر نیستم دل در گرو صاحب کوره پزخانه هم بنهم. پیرزنی که مدام بر زیر شعله ها فوت می کند و من بر اثر استعمال چنین نسیمی باز می سوزم و باز تنم سوختن را یادش می آید.

چه کسی مرا توی کوره رها کرد مادر؟

این عبارت به شکلی غیر عادی بر زبانم جاری می شود در حالیکه مشغول سوختن مابین دیگر آجرها هستم. آجرهایی که بی تفاوت به آتش خود کرده اند و تبسم پیرزن مالک کوره ها برایشان عین لبخندی اخروی در کنجی از بهشت برین است. پس باز این منم که از کوره می زنم بیرون. برای نشان دادن راهی به آجرهای دیگر.

آجرهای دیگر اما نسوزند.

و پشت سرم باقی می مانند با نگاهی متعجب و در انتظار می مانند دسته دسته تا مالک کوره وارد شود و آنها را طبق طبق بار ماشین کند و برای همیشه به زمین متصل کند.

 اغلب آجرها دیوار می شوند.

 آجرها خو کرده اند به دیوار شدن.

قرار گرفتن در دیوار را افتخاری بزرگ قلمداد می کنند و برای قرار گرفتن در این دیوار دست و پا می شکنند برای همین است که دیوار روز به روز بالاتر می رود و من هر بار از کوره در می روم. پیرزن کوره دار محلی به خروج های ناگهانی من از این کوره نمی گذارد. می گذارد خوب بدوم و داد و بیداد کنم. حالا از فرط سوختن بیش از حد قد یک تیله شده ام. یک تیله ی سیاه و دیگر به درستی نمی شود مرا تشخیص داد. خصوصاَ شب هنگام که اصلاً دیده نمی شوم. اولین باری که مرا بالاجبار در دیوار قرار دادند خودم را از شر طبق ها رها کردم و دیوار کج شد. به گمانم فشار بیهوده ای بود و معلوم نبود چرا باید سالها این فشار را تحمل  کرد. به ناچار ما را دوباره به کوره برگرداندند تا خوب پخته شویم. اما بار دوم هم این اتفاق افتاد و این بار گفته شد که علت یک آجر دیرپز است که من باشم.

پس باز به کوره برگشتم و از این قسمت داستان به بعد را شما می دانید که چه می شود. که هر بار من از کوره در می روم و ناپز تشخیص داده می شوم در حالیکه مثل چی می سوختم.

و هر بار خوب می پزم.

و هر بار کوچک و کوچک تر می شوم و با اینحال به باقی آجرها می خندم و سکوت می کنم دیگر نفی شان نمی کنم از قرار گرفتن در دیوار بلند. می گذارم خوب توی دیوار قرار بگیرند و از ثابت بودن لذت ببرند.

من که دانه تیله ای سیاه هستم به سبکی می لغزم میان کوره راهی که از کوره برونم می برد و میان دیوار و برجکها خوب می غلطم تا باز به کوره پناه برم از این دوزخ هولناک بیرون.

 

 

 

 

گل ها گیلاس داده اند

 

نگاهی به مجموعه داستان خط فاصله هادی کیکاووسی نشر چشمه

 روزنامه فرهیختگان نهم مردادماه 1391

 

مریم دانشور

 

عطار نیشابوری شاعر و عارف بزرگ ایران زمین می گوید قصه چیست؟ از مشکلی آشفتن است و آنچه نتوان گفت گفتن است. نویسنده ی مجموعه داستان خط فاصله دقیقاً مترصد ایجاد چنین ایده ای ست. در تمامی نه داستان مجموعه وی سعی کرده با توسل به امکانی از این دست که بیشتر ایجاد موقعیتی خاص است ما را به دنیای داستانی اش رهنمون سازد. یعنی از آنچه نمی توان گفت به شکلی تصادفی و اغلب غافلگیر کننده در شروع داستان تا بتواند از حکایتش نقل کند. این ترفندی برای غافلگیری نیست. نگاه داستانی نویسنده به همین شکل است که این می تواند هم وجه مثبتی داشته باشد و هم وجهی منفی و آن تکرار شدن است علی الخصوص که راوی تمام داستان ها اول شخص می باشد و این بیشتر خطر به دام افتادن در تکرار را تشدید می کند. اما بیایید در همین مجموعه ببینیم وی چطور از پس این کار برآمده و چقدر  موفق بوده در این امر.

وجه اشتراک تمام داستان ها علاوه بر راوی اول شخص، بی نامی راوی ست. راوی در تمامی داستان ها اسمی ندارد. انگار در دنیای دیگری باشند یا در یک رویا. در معدود داستان هایی نظیر سگ گنده ی خانه ی آجر قرمز و یا خط فاصله و پدربزرگ در تاریکی می توان شخصیت هایی- آن هم فرعی- را دید که اسمی دارند اما شاید این نیز ساخته و پرداخته ی ذهن راوی باشد.

خصیصه ی دوم داستان های مجموعه عنصر طنز است که معمولاً بلافاصله پس از غافلگیری اولیه سراغ مخاطب می آید. خطی که او بین طنز و هراس می کشد بسیار باریک است و شکننده و به گونه ای هم می توان از شاخصه های داستان های مجموعه به شمار آورد. معلمی که سگ هایی نمی گذارند به مدرسه برود یا مردی که درون ماشین لباسشویی رفته و قصد بیرون آمدن هم ندارد که نوعی میل به بازگشت به رحم مادر را تداعی می کند. مادری که اینجا شکلی بسیار ماشینی به خود گرفته و شاید اشاره ی راوی به از دست رفتن وجه انسانی در دنیای تکنولوژی باشد. در داستان در کمال پرتقال که از زاویه دید پسرکی نقل می شود پدری را داریم که فکر می کند پرتقال است یا در حال پرتقال شدن است. این داستان که آخرین داستان مجموعه است به نوعی تکامل نوع نگاه کیکاووسی به دنیای داستانی  را دارد. در اینجا آن مرز نازک و شکننده بین طنز و هراس ناپدید می شود و به گونه ای همه چیز در هم می پیچد. دیگر نمی توان به درستی تشخیص داد که باید خندید یا گریست.  گونه ای از طنز که شاید اول بار در سینمای نئورئال ایتالیا دیده شده. معجزه در میلان شاید. داستان های کیکاووسی اما از این نظر تازه اند و می شود به آنها تکیه کرد و این نشان از وسواس مولف بر شکل گیری نوع بخصوصی از این سبک دارد. مجموعه داستان وی با نگاه آغاز می شود و با نگاه هم پایان می باید.

حالا نیم ساعتی می شود که مرد زل زده به من- از داستان های بای

و در صفحه ی آخر مجموعه نیز راوی به همراه پدرش که گمان به پرتقال شدن دارد به آسمان خیره می شوند. این می تواند معانی بی شماری را از این خیره گی به ذهن متبادر کند. نگاه خیره که در جای جای مجموعه وجود دارد و انگار بخشی از این حیرانی راوی ست و شخصیت های مجموعه که اغلب دچار چنین خیره گی هستند. انگاراین بیماری مسری ست که در جهان داستانی کیکاووسی شخصیت ها بدان دچار می شوند. می توان این خیره گی را محصول دنیای کابوس وار وی دانست. نشانه هایی از این دست در فهم داستان های خط فاصله و خطی که وی از عمد مقابل ما می کشد نقش به سزایی دارد. انواع حیوانات این وسط وجود دارند که از گوشه و کنار روایت ناگهان ظاهر می شوند و توجه ما را به خود جلب می کنند. اما این در نهایت بی تفاوتی اتفاق می افتد. مانند مگس و سنجاقکی که در داستان سوزن در کاه و در آن حیص و بیص دور لامپ می چرخند. مولف در اینجا می خواهد در کنار روایت داستانش خطوطی به موازات آن ترسیم کند تا معانی دیگری را در کنارش به ما بقبولاند این شیوه را وی با اشیاء نیز به کار می برد. اشیاء جان دارند. گویی جزئی از کاراکترهای داستانند و به واقع نشان از جدایی دارند. این اشیا در کنار حیوانات و حشرات در کار نوعی تکثر معنا هستند تا متن را هر چه بیشتر معنا بخشند. همچون تیله هایی صیقل خورده که هر چه بیشتر بهشان خیره شوی چیزهایی بیشتری در آن ها خواهی دید. بهتر است نگاهی کنیم به بخش هایی از این تیله های غلتان در بستر داستان های مجموعه:

 بادبادک در داستان های بای-باغبان همیشه غائب در داستان اتللو که من دوست دارم شی بناممش- لک لک های روی کاشی داستان سگ گنده- دست آهنی کنده شده در داستان جایی برای پرت کردن دست آهنی قراضه- زلزله در داستان خط فاصله- مگس و سنجاقک در داستان سوزن در کاه-پرنده هایی که با تک های باز به تیر چراغ برق می خورند در داستان دوران- موریانه ها و موش ها در داستان پدربزرگ در تاریکی و در نهایت خود پرتقال در داستان در کمال پرتقال که ما را با مسخ مردی مواجه می کند که کابوسی ست بین خیال و واقعیت. این فرآیند معمول است که با تکه ای قصار همراه باشد. برای مثال در داستان دَوَران راوی ناگهان می گوید: گل ها گیلاس داده اند.

عبارتی شگرف و حیران که عین یک هوک به گیجگاه مخاطب می خورد.

در تمام این داستان ها این نشانه ها نوعی سرگشتگی بین موضوع داستان و اتمسفر جاری و ساری در فضای داستان را سبب می شود که با شروعی اگزوتیک و همچنین زبان طنز موجود درهر چه بیشتر فرو بردن متن در نوعی گنگی خاص دست دارد. کیکاووسی داستانش را با یک موقعیت آغاز می کند در واقع از مشکلی آشفتن است و آنچه نتوان گفت گفتن است. موقعیتی که ذات پیچیده ای دارد و تنها نوع روایت است که که ما را می فریبد و به شدت ساده است و با چاشنی طنز آرام آرام در مخاطب اثر می کند. هیچ پیچیده گی به لحاظ نثر در این داستان ها وجود ندارد. این ساده گی البته در برخی داستان ها سبب ایجاد نوعی شتابزده گی در به پایان بردن آن شده و شاید با بازنویسی های مکرر می شد نوعی درخشان تری از آن ها را می دیدیم. خط فاصله داستان گوی خوبی دارد. داستان گویی که اگر کمی دچار شتابزده گی نشود می تواند داستان های درخوری به ادبیات داستانی ایران اضافه کند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 

 

6+1 گزینه پیرامون اختراع مرگ

 

1

 

   رابرت بیلز یکشنبه اش را اینگونه آغاز کرد. لباس پوشید. قهوه خورد و به پرنده گانی خیره شد که گرگ و میش دم صبح توی آسمان می پریدند، بعد با خودش فکر کرد حالا در اُهایو باید شب فرا رسیده باشد. وقتی اُهایو را آهسته آهسته -همچون گام های مست یک اسب شوخ- شب فرا می گرفت پنجوالی رو به روشنی می رفت. رابرت بیلز وقتی گلوله هایش را می شمرد 9 کودک هنوز در خواب بودند. داشتند خواب دیوار می دیدند. که عین دیو بود. دیوارها و دیو ها اغلب به هم شبیهند. دیوارهای خشتی ترک ترک که از دل ترکهاش سبزه می روید موسم بهار. وقتی بیلز بند پوتین هاش را می بست آنها همچنان خواب دیوارها و کوچه ها را می دیدند که با لباس های نوروزی شان توش می دویدند اما کوچه ها تمام نمی شد کوچه ها به جای آنها لباس نوروز تن کرده بودند. وقتی رابرت بیلز مقابل خانه رسید کوچه در گرگ و میش هوا معمولی به نظر می رسید- و مگر آسمان همیشه غیر این بوده- آنها هنوز در خواب بودند؛ داشتند سفره هایی را می دیدند که توی کوچه ی غیر معمولی تکانده می شد. خواب عجیبی بود برای همین باز کوچه را ادامه دادند و باز سفره ها تکانده می شد. وقتی رابرت بیلز چشم از کوچه ی معمولی برداشت  بچه ها سفره هاشان را تکانده بودند و تنگ های ماهی را می دیدند که توی هوا رها می شد، ماهی های سه بال عین مارک آدیداس توی آسمان پنجوالی بود. وقتی رابرت بیلز با لگد در را گشود آنها هنوز خواب بودند. داشتند ماهی های سه بال را تعقیب می کردند. وقتی گلوله ها شلیک شد آنها هنوز خواب بودند داشتند برای همیشه به خواب می رفتند به خواب رفته بودند. وقتی رابرت بیلز پیت بنزین را رویشان می ریخت چشمش خورد- به شکلی بسیار تصادفی- به تکه های سرخ کوچکی که روی دیوار خشتی و نمور اتاق بودند. لحظه ای ایستاد. ماهی های سرخ کوچکی از خون 9 کودک افغان بر دیوار، سه پر، سه پر بال می زدند. آن صبحی که 9کودک افغان در خواب بودند و خواب هایی مرتبط  با نو شدن می دیدند اوهایو داشت تاریک می شد. تاریکی در برابرروشنایی. گزاره ای ازلی ابدی از دوتایی ترین دوتایی های عالم. مرگ و زنده گی.

رابرت بیلز- سرباز آمریکایی- در آن گرگ و میش 16 غیرنظامی افغان را که در خواب بودند به خواب ابدی رهنمون می سازد.

رسانه ها از جنون او گفتند و همسایگانش در اوهایو از مردم دوستی وی.

و آغازگر چنین مقالی همو بود که درجا مرا یاد به این عبارت بودلر رهنمون ساخت:

"پارادوکس این جاست که امر تازه، همواره با مرگ پیوند می خورد."

2

   در ژوئن سال 1996 پیرمردی ناگهان در وسط اتاق کارش ایستاد. دوربین را روشن کرد و در برابرش نشست. یکساعت تمام  بدون هیچ وقفه ای سخن گفت. وقتی سر بلند کرد رگه های اریب نور از لابه لای پنجره درون اتاق می تابید.

پیر بوردیو در آن صبح 66 ساله بود.

برداشت ذهنی او از تشریح موقعیتش سبب ساز منفور شدن وی از جامعه ی فرانسه شد. او را فیلسوف بدبین نام نهادند خیلی ها دوست داشتند مشتی حواله اش کنند. چیزی که پیرمرد66 ساله 60 دقیقه از آن سخن رانده بود مونولوگی بود مسنجم از کلماتی اریب- همچون جانِ آن نور تابستانی که رادیکال، بی واسطه و بی پرده؛ پیرامون شی ئی به نام تلویزیون می تابید. همان که از کودکی با نام جعبه ی جادویی توی بساط جمجمه ات فرو می کنند- و شاید هم به عنوان وسیله ای در جهت تردستی همچون کلاه و خرگوش- چه که شعبده بازی هنر غیاب نیست هنر حضور است به بدترین شکل ممکن.

 اما بوردیو پیش از آنکه به واسطه ی حملات مهلکش به ساختار رسانه- تلویزیون و مطبوعات- مورد لعن قرار بگیرد به تعبیری از برکلی تکیه کرده بود.

بودن یعنی دریافت شدن...

هراس بودن همیشه با انسان بوده. می توانیم نوعی هراس از مرگ تلقیش کنیم و به موازات میل ممتد جاودانه گی عمیق است. مبتذل ترین شکل اثبات بودن از همین مجرا می گذرد. رسانه.

آنچه بوردیو گفت و مورد لعن قرار گرفت چنان اظهر من الشمس بود- برای روشن بینان- که ثابت کردنش نیازی به زمان هم نداشت. به زودی این غول یک چشم – با همان تک چشمش- توانست همه را مرعوب خود کند. همه مغزهاشان را همچون کلافی سردرگم به رسانه سپردند تا او به دلخواهش برایشان چیزی مناسب ببافد. انسان برده ی رسانه شد و هر چه می گفت چشم بسته پذیرفته می شد.

بوردیو در آن صبح تابستانی از چنین ابتذالی هراسیده بود.

و قسم خورد به نابوده گی آن.

3

   در تونلی در نزدیکی مرکز تفریحی برن سوئیس اتوبوسی متعلق به کودکان بلژیکی تصادف می کند و چند کودک جان خود را از دست می دهند. بلافاصله این خبر در راس تمام خبرهای دنیا قرار می گیرد. رسانه ها برنامه های خود را قطع می کنند و از تونل می گویند و از اتوبوس و حتا پیام تسلیت سران کشورها را قرائت می کنند...زنده...

انگاره ی مرگ در اینجا به شکل غریبی چهره نشان می دهد. گویی از جهانی دیگر می آید...زمینی نیست و دچار است...دچار گونه ای عقوبت تلخ.

درست برعکس چهره ی مرگ در سرزمینی چون افغانستان یا سومالی یا عراق. که مرگ تصویر خود را از دست داده. زمینی است و عادی انگار...پیچ رسانه را باز می کنی و می گوید 20 نفر بر اثر بمب گذاری در عراق...عادی...آنقدر عادی که برای خود آن رسانه هم عادی می نماید. خبر بعد. اولین زایمان شبیه سازی شده ی شیر سفید!!!

کودک افغانی و کودک بلژیکی هر دو وارد تونل می شوند. هر دو کودکند اما پسوند جغرافیایی دردساز می شود تا در تونل به هنگام ملاقات مرگ یکی بخندد و یکی بگرید.

این مرگ است که شبیه سازی شده

توسط رسانه که درجات مرگ را تنظیم می کند.

مرگی که در رسانه اعلام می شود به شکلی از ابتذال برخوردار است.

این هنر شعبده بازی است.

هنر مبتذل حضور.

4

   آندرس برویگ 77 نفر را در روز روشن می کشد. به دادگاه می رود و در همان روز رسانه ها سعی می کنند او را روانی جلوه دهند. در باورشان نمی گنجد که یک سفید پوست دست به چنین اقدامی بزند!!! باید به گونه ای این لکه را از صورتشان بزدایند. پس در همان ابتدا او را روانی معرفی می کنند. دارای بیماری روانی حاد!!! این در حالی ست که تا به حال هیچ مدرکی دال بر معیوب بودن روان او به دست نیامده و اتفاقن از سلامت روان خوبی هم برخوردار است.

رسانه اما می گوید او بیمار است.

این رسانه است که بیمار است.

5

   محکوم عبدالصبور نام دارد. سرباز افغانی که در یک صبح بهاری 5 سرباز فرانسوی را می کشد. محکمه ی نظامی در پل چرخی کابل بر طبق قانون جزای عسکری افغانستان صبور را به مرگ محکوم می کند. خانواده اش می گویند او دچار بیماری روانی ست. مدارکش را ارائه کرده اند. اما افغان ها طالب مرگش هستند. شاید ترس از کشتن دیگری- از ما بهتران و عقوبتش- چنان ناممکن است و دشوار که لحظه ای به روان او اندیشیدن خطایی غیرقابل بخشش است.

رسانه ها می گویند تروریستی که پنج نفر را کشت.

پس او دچار مرگ است.

رسانه چنین می خواهد.

6   

   جیمز هلمز پیش از این به شهود رسیده بود. او درجه ی تباهی را می شناخت. او فضیلت فرسایش را دریافته بود. دانشجوی اخراجی دوره دکترای دانشگاه کلرادو و محقق جوانی که در سن 18 ساله گی چنان رساله ای ارائه داد که بسیاری او را دانشمند کوچک نامیدند. داستان دانشمند جوان مرا بسیار یاد فیلم سقوط می اندازد. شاهکار جوئل شوماخر. مردی که دست به اسلحه می برد تا حرفش را بزند. او یک به تنگ آمده است. تنگ آمده از فریب جامعه ی سرمایه داری و خرده روایتهاش. جیمز هلمز بسیار شباهت به مایکل داگلاس آن فیلم دارد. او در شبی از شب های گرم ژوئیه- همین چند شب پیش- به سینمای شهر می رود و با لباسی عجیب- توجه کنید که این لباس عجیب آنقدر برای تماشاچیان عادی بوده که وقعی هم به او نمی نهند وگرنه که همان ابتدا از مرگ جسته بودند. یاد ملخک افتادم که سه بار جست و...ملخک ها همانطور نشسته بر صندلی فریب و در انتظار نمایش بتمن!!!

و  جیمز هولمز با  چهره ای خونسرد حرفش را می زند...

نتیجه ی این گفتمان 12 کشته و بیست زخمی بوده تا به حال. می گویند او می خواسته دنیای خیال را با واقعیت جوش بدهد. ببیند چطور می شود کسانی که آرام نشسته اند  به تماشای فیلمی تیره - خیال- را با دهشتی اینچنینی-واقعیت- آزمود. کار او یک تحقیق بوده. تحیقیق بپیرامون مجاز بودن خیال و عملی بودن مرگ. ما چیز زیادی در باره ی ایده های  ذهن او نمی دانیم. فقط همین که رسانه توی گوشمان می خوانند که او یک جانی روانی بوده!!!

خودش در جایی گفته اگر من مسلمان بودم مرا تروریست می خواندند. اگر سیاه بودم مرا وحشی می نامیدند و حالا می گویند من روانی هستم...چون یک سفیدم...

جیمز هلمز...چنین گفت...

شلیک به رسانه.

تکلمه ای نو بر ایده ی بوردیو...

و اینکه امر نو همواره با مرگ پیوند می خورد.

 

6+1

   قبرستان ها در ابتدا در شهر بودند. در قلب شهر. بعد ها اندک اندک انسان ها قبرها را از خود راندند. قبرستان های کهنه را صاف کردند و روی استخوان ها آسفالت و چمن کشیدند. قبرستان ها به بیرون شهر انتقال یافت.

گزاره ی هراس از مرگ اینجا شکل دیگری می گیرد.

نترسید. گمان نداشتم که گزینه را ربطی به رسانه دهم اما چه کنم که خلف برحقش یعنی انسان وا داشتم به این نبش قبر.

انسان با پناه بردن به دامن رسانه سعی کرد اندیشیدن مرگ را به تعویق بیندازد. و رسانه هم داروی خوبی برای این ذائقه بود.

انسان مرگ را ناپدید کرد

عین مشعبد و کلاهش

همانطور که گورستان های درون شهری یک شبه ناپدید شدند

و مرگ امری کاذب شد که تنها در چهارچوب رسانه ملموس بود و قابل پذیرش...

و انسان...

و مرگ...

و رسانه...