اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

 

 

 

 

تیله ی سیاه

یا

حکایت کوتاه آجر ناپزی که مبتلا به زخم روان بود

 


من همیشه از کوره در می روم. از ابتدا این گونه نبود. از ابتدا گمان بر بهبود امور داشتم اما هر چه بیشتر می گذشت می دیدم که تمام این تدارک برای قرار گرفتن در دیوار بلند است. دیواری که هر روز بلند و بلند تر می شد به توسط آجرها.

 دانستن این بیهوده گی باعث می شود به سرعت از کوره در بروم و از کوره در می روم. کوره را جلوی چشم متصور می شوم با بلندی برجک ها و دودی که محصول سوختن خشت هایی ست که درون کوره داغ می شوند. و در حالی که مشغول تبدیل شدن به آجر هستم ناگهان می زنم بیرون. در حالیکه مشغول پختن بوده ام. آیا بلافاصله وا می روم؟ نه. از فرط پختن بیش از حد از کوره بیرون می زنم. سوختن بیش از حد.

برای فرار از سوخته گی حاضر نیستم دل در گرو صاحب کوره پزخانه هم بنهم. پیرزنی که مدام بر زیر شعله ها فوت می کند و من بر اثر استعمال چنین نسیمی باز می سوزم و باز تنم سوختن را یادش می آید.

چه کسی مرا توی کوره رها کرد مادر؟

این عبارت به شکلی غیر عادی بر زبانم جاری می شود در حالیکه مشغول سوختن مابین دیگر آجرها هستم. آجرهایی که بی تفاوت به آتش خود کرده اند و تبسم پیرزن مالک کوره ها برایشان عین لبخندی اخروی در کنجی از بهشت برین است. پس باز این منم که از کوره می زنم بیرون. برای نشان دادن راهی به آجرهای دیگر.

آجرهای دیگر اما نسوزند.

و پشت سرم باقی می مانند با نگاهی متعجب و در انتظار می مانند دسته دسته تا مالک کوره وارد شود و آنها را طبق طبق بار ماشین کند و برای همیشه به زمین متصل کند.

 اغلب آجرها دیوار می شوند.

 آجرها خو کرده اند به دیوار شدن.

قرار گرفتن در دیوار را افتخاری بزرگ قلمداد می کنند و برای قرار گرفتن در این دیوار دست و پا می شکنند برای همین است که دیوار روز به روز بالاتر می رود و من هر بار از کوره در می روم. پیرزن کوره دار محلی به خروج های ناگهانی من از این کوره نمی گذارد. می گذارد خوب بدوم و داد و بیداد کنم. حالا از فرط سوختن بیش از حد قد یک تیله شده ام. یک تیله ی سیاه و دیگر به درستی نمی شود مرا تشخیص داد. خصوصاَ شب هنگام که اصلاً دیده نمی شوم. اولین باری که مرا بالاجبار در دیوار قرار دادند خودم را از شر طبق ها رها کردم و دیوار کج شد. به گمانم فشار بیهوده ای بود و معلوم نبود چرا باید سالها این فشار را تحمل  کرد. به ناچار ما را دوباره به کوره برگرداندند تا خوب پخته شویم. اما بار دوم هم این اتفاق افتاد و این بار گفته شد که علت یک آجر دیرپز است که من باشم.

پس باز به کوره برگشتم و از این قسمت داستان به بعد را شما می دانید که چه می شود. که هر بار من از کوره در می روم و ناپز تشخیص داده می شوم در حالیکه مثل چی می سوختم.

و هر بار خوب می پزم.

و هر بار کوچک و کوچک تر می شوم و با اینحال به باقی آجرها می خندم و سکوت می کنم دیگر نفی شان نمی کنم از قرار گرفتن در دیوار بلند. می گذارم خوب توی دیوار قرار بگیرند و از ثابت بودن لذت ببرند.

من که دانه تیله ای سیاه هستم به سبکی می لغزم میان کوره راهی که از کوره برونم می برد و میان دیوار و برجکها خوب می غلطم تا باز به کوره پناه برم از این دوزخ هولناک بیرون.