اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

 

 

 

یادش بخیر پاییز 

  

عکس:بروژ آکره ئی 

پاییز 84

روایت و اندوه ته هایش

 

 

روایت و اندوه‌ته هایش

 

 

برای جان پریشی راوی مستعد به ذات رنج

  

 

 

    راوی جدن محصول طی طریقت است و جدن زمانی می‌تواند به نتایج قابل قبول در امر روایت برسد که خود مضمون طریقت باشد در جهان جدی مضمون‌ها و روایت‌ها. به گونه‌ای که بتواند از طریق کلمات ادا شده به توسط زبان محصول نهایی را به گونه ای ترویج دهد که در نهایت بتوان هم‌ذات‌پنداری مناسب با زبان جهان‌های لمس شده را ارائه دهد.

    روایت اصلن امری جدای از آن اندیشه ی نهان در ذهن است که در ابتدا تصویری ابتدایی از رابطه ی بین کلمات را آشکار می کند. روایت اصیل داستان را به گونه ای دیگر ارائه می دهد. ذهن همواره در تلاش برای سرریزی کلمه است تا بیانش را حفظ کند، قدرت بدنی اش را به رخ بکشد. روایت زمانی در چهارچوب انسجام آمیز خود می گنجد که بتواند راه را بر اندیشه ای که ذهن بر آن دست و بال می زند بگشاید. چنین امری بی شک مستلزم داشته بودن ذهنی تجربه شده است ذهنی که بگشاید و بتواند گشاینده ی تفکری باشد که انتظار از آن می رود.

    روایت بر چنین شکافی بسنده نمی کند. شکاف مابین عین و ذهن. یک طناب کشی تمام عیار که تمام جان را به سمت و سوی این دوگانه گی راه می برد. جان روایت اما خود تنها می تواند ارزش این دو بوده گی را تشخیص دهد. دوآلیسم ذهن و عین که هر دو بر کنشی حاکی از لمس روایت تکیه می کنند.

    اساس روایت بر همین دو تکیه گاه است.

 

    عین که همواره بر کنش های بیرونی می کوشد و جان مایه ی تصاویری بیرونی ست.

    ذهن که بر کلمات درونی و اندیشوار آدمی تصویر می زند و جان اندیشمند یک روایت است.

    تصاویر ذهن و عین هر دو می توانند در یک سو، به موازات اندیشه ای مشخص راه برند اما تصویر نهایی و مسبب اندیشه های نهایی مسلمن همان ذهن است که به مدد تصاویر و کلماتش جان تهی می شود از هر چه آشکار بوده گی و نهان بوده گی رنج که آشفته ساز جریان است و مدد رسان روح زیبایی شناس که فربه می شود از تشنج ذهن.

    ذاهن همان کسی ست که به درستی بیشتر تکیه بر روایت ذهنی دارد تا عین.

    ذاهن همان راوی متکثر در اضلاع نامحدود و متضاد خود است.

    ذاهن در تضاد اضلاع خود می کوشد- و باید هم- آن شکل هندسی متبادر به ذهن را به شکلی لایق بسط دهد به جان شیفته گی راس هرم که او باشد.

    شادی در اندوه نهفته است.

    ذاهن ذهن روان رنجورش را به گونه ای هدایت می کند که بوی الرحمن شادی از آن برخیزد

    شادی یکسره در اندوه می غلتد

    و اندوه در شادی سرسره

این توانایی بکری ست که ذاهن دارد و بر این توانایی می بالد.

ذاهن بر روان رنجوری خود همواره مهر عدم می زند و یکسره بر آنست که دم را بر بالین اضداد درونش ربط دهد.

من یکسره جمع اضدادم.

مرا اثبات کنید اگرمی توانید.

باطل بودن من بر خودآرایی کلمات من است.

ذاهن چنین می گوید.

زنده بودن من بر تشکیک شما بر کلمات من نقش می بندد.

کلمات من به مثابه جداره ی فرضی آن ضلع باطل از جرم هندسی که در ذهن شما می سازم و مخدوشتان می سازم.

مخدوش بودن مخاطب محصول یکپارچگی اضلاع است بر هرم ناساز

جان مغشوش همان جانی ست که ذاهن از آن سرخوش است

جان مغشوش محصول بیم  و اضطراب مخاطب ساده ای ست که روانش به ضلع ساده ای قناعت کرده

همواره مثلث بوده

همواره مربع

دایره ی گرد سرک

ذات مشبک اما باید تا راه گشا باشد در این وادی منظوم

ذاهن با اندوه ته هایش می سراید

اندوخته هایی والا از جانی والا

جان والا محصول آزاده سری ست

ذاهن با تمام جانش وجب می کند اضلاع را تا از پریشانی مساحت مطمئن شود

مساحتی که محصول دل زرده گی روح است و فربه از آن

شادی همواره در کنار من زانو زده

همانطور که سرسختی درد در کنار من

همانطور که بدیهی بودن امر غایب

که او باشد

در دهانه ی ذهن من

من سرخوشم

سرخوش با کیفیت عشق او

و ذاهن به قطعیت و کیفیت اندوه ته اش واقف است

جانی که سرو ته باشد بر اضلاعی یکسان و یکساز تکیه نمی کند

 جان به در می برد از بی هده گی رنجور اضلاع ثابت

من بر اضلاعی دگرباش و دگرگون و دگربود کلمه می بافم

تمام شادی اندوه من بر این استوار است

جان شیفته ی ضلع مشوش از روح است

و کلمات هم.

روایت اصیل بر این مساحت استوار است

مساحتی که هیچ وقت به دست نمی آید

تنها در ذهن منعکس می شود به آنی و نایاب از دسترس تک ضلعی ها

من شفافیت محضم،

من تاریکی محضم،

من ذاهن ام.

 

امشب  باران  بارید  شبنم و  من  در کوچه های  بن بست  بودم

 

 

برگشتم. تو آنجا ایستاده بودی.

ایستادم. تو در درگاه به من خیره بودی.

نشستم. باد موهایت را توی هوا می برد.

خفتیدم. خواب ترا دیدم که زعفران از گوش هات آویخته بودی

غلطیدم. هنوز زعفران ها شبیه آفتابگردان می درخشیدند

خندیدم. کتابی از کیفت در آوردی به من دادی.

گریستم. تو آرام شانه هایم را گاز می گرفتی.

گریستم. تو در حیاط لابه لای انگورها بودی .به من دست تکان می دادی.

گریستم. خنده ام گرفت. یادم افتاد کنارم خفته ای.

پریدم. از جویی که پوست تمام مردم شهر بر آبش متورم بود.

پریدم و یادم افتاد که ساعتم را کوک کرده ام به آغوش تو.

معتبرترین زمان ممکن زمان بودن توست

دقایق من این است

یک

دو

سه

چهار

پنج

جمعه

 همه به افق چشم های تو

همه ممکن بر شبی موازی بر پوستت

تمام روزهای من در این خیابان بود

که پارس می کرد سگی آن سوی دستش

 و به من می گفت  که جهان از آن توله سگ های جیبی ست

می دانم

می دانم

انگور یاقوتی

چه درخششی که در پیشانی ماست طفلکم

چطور پنهان کنم خال مقدس بین دو چشم را

شبنمی که چکیده چون شمع بر پوست چروک پیشانی

فانوس دریایی پیشانی ست 

شبنمی که چکیده بر  امواج رگه های رنج

شمارش نامحدود خواستن توست 

امواج پیشانی ام.

ایستادم. تو اینجا بودی. در آغوش من.

ایستادم.

و بازگشتم به مرجعیت لب های تو.

خندیدم. کتابی در دستم بود.

دندان سرخم درد می کند شبنم در شبی که باران می بارید و من در کوچه های بن بست بودم.

kate bernauer photographer photography 

 

HOPE