اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

داستان

دَوَران

 

   من سه شب است که توی ماشین لباسشویی ام. البته احتمال می دهم که سه شب باشد و راستش زیاد مطمئن نیستم که سه شب باشد و ممکن است سی شب باشد و حقیقتش هم دیگر حساب روزها با این وضعیت ناجور از دستم دررفته و امکان این که بگویم چند روز است دراین قوطی چرخان هستم وجود ندارد و اصلن هم اهمیتی ندارد که بدانم چند روز است خود را در این جا حبس کرده ام. نه این که از بچه گی هوس توی این سولاخی رفتن و هلاک شدن این تو را داشتم، نه، یک تصمیم آنی بود. فرقی هم برایم نداشت که به کجا می روم؛ شاید می پریدم توی حوض یا توی کانال کولر.اما این قضیه ی دیگریست،حداقل شیشه ی گردِ ناجورش آرامم می کند..توی مغازه ام هم که بودم تنها سرگرمی ام همین بود. البته اسمش را نمی شود سرگرمی گذاشت. یک جور خیرگی بود به بیرون. حتا هنگام ساندویچ پیچیدن هم دست بردار نبودم. مثل همین حالا از پشت شیشه به بیرون خیره میشدم. همین طور دقیق و عرق کرده. حالا البته کمتر این کار را می کنم چون باعث تحریک اُدی می شوم. اُدی سگ مان است. از وقتی پریده ام این تو همین طور نشسته پای این دستگاه خراب شده و زل زده به من. سرم را به شیشه می چسبانم.  دنبال دمپایی هایم می گردم، راستش نگران آن هایم که کجایند و پای کی؟ پیدایشان نمی کنم. شاید باید مثل زمان خدمت اسمم را روی آن ها می نوشتم تا قاطی دمپایی های سردار نشوند. زنم را می بینم که لحظه ای رد می شود. دارد با خودش حرف می زند.  قاطی کرده.  بعد نزدیک می شود، شاید هم دارد دور می شود، این شیشه چقدر بازی درمی آورد، زنم یکهو بزرگ است بعد یکهو مثل یک نقطه می شود و می چسبد به یک گوشه ای.  بالاخره آرام می گیرد و من تلفن را توی دستش می بینم. طفلکی هول کرده. به گمانم هنوز نگران ناپدید شدن من باشد و سراغم را از آخرین جاهایی که به ذهنش خطور می کند، می گیرد. ناراحت کننده است، یک شب دیدم که داشت سرش را به یک جایی می کوبید، البته خوب نمی توانستم ببینم و شاید هم داشت سرش را سشوار می کشید یا مانی- پسرمان- را نصیحت می کرد تا لابد بگیرد بخوابد.حالا از یک چیز مطمئنم، این که احتمالن او حدس زده که من دیوانه شده ام و سربه بیابان گذاشته ام، چون در بیابان طبیعتن مرض من هم فروکش می کرد. آن جا چیز دندان گیری برای خیرگی و حدس هایی که در پی آن می آمد، نبود. هرچند که از این هم زیاد مطمئن نیستم. این اواخر مرتب می گفت که باید خودت را به دکتر نشان بدهی. من برایش از مشتری هایم می گفتم. از روزی که در آن دکان نکبتی گذشته بود. من می گفتم، او اصرار می کرد که باید به یک دکتر بروی و من نمی دانستم برای چه. البته حالا خوب می فهمم. کاملن. خودش یک روز آمد دم دکان. من داشتم مغز سرخ می کردم. گفتم:«بفرما». گفت:« بیا برایت وقت گرفته ام» .چرخید مغازه را دید زد. مغازه را دود برداشته بود.یک مشتری داشت توی گوشش نی فرو می کرد. بعد اضافه کرد:«ساعت پنج ». وساعت پنج را داد دست من ورفت. ساعت پنج یک برگه بود با اسم و آدرس دکتر. تابلوش را می دیدم. تابلویی که نصف آن شکسته بود. قاشق را گذاشتم روی مغز. مهتابی تابلو را می دیدم که ذق ذق می کرد. مغز را فشار دادم، فشار دادم آن قدر که داد مشتری درآمد انگار که مغز بابای او بود. گفت: «آقا بسه لهش کردی ». ساعت پنج آن جا بودم. قبلش یک نگاهی به تابلو انداختم. درب و داغان بود. به گمانم پاره آجر ترتیبش را داده بود. خودم را معرفی کردم. منشی داشت دیوار را نگاه می کرد و به انگشت هایش فوت می کرد. گفت:« تشریف داشته باشین ». بعد همان طور فوت کنان بلند شد رفت پشت آن در سیاه. کنار میزش یک گل مصنوعی بزرگ بود که گیلاس داده بود. بعد آمد و گفت که نفر بعد شمایین و دوباره مشغول فوت بازی اش شد. جابه جا شدم و به جایی که او نگاه می کرد خیره شدم. داشت به عقربه های ساعت نگاه می کرد بعد قوطی لاک را توی دستانش دیدم و متوجه شدم که داشته انگشتانش را لاک می زده. پیرزنی هن هن کنان از در سیاه بیرون آمد، نگاهی به من انداخت و همان طور که دیوار راچسبیده بود هن هن کنان خارج شد. در واقع چیزی که زنم را واداشته بود بنابر فرضیاتش پای مرا به چنین جایی بکشاند؛ قضیه ی حدس زدن های من بود. همین بود که کفرش را در می آورد. خیره شدن به یک جا و وراجی کردن راجع به آن؛ البته برای خودم بیشتر جالب بود و تنها زمانی که زنم در کنارم بود این مسائل را با او هم درمیان می گذاشتم. فکر می کنم اولین بار با همسایه مان آغاز شد. آماده می شدیم که بخوابیم که جروبحث زن و شوهر بالا گرفت و صدای شکستن شیشه یا گلدان چینی یادگاری یا چه و چه و بعد صدای کُپ کُپِ کوبیدنِ چیزی به دیوار هم به دنبالش. مردک داشت سرِ کسی را به دیوار می کوبید. توی جایم نشستم. باید می خوابیدم و چراغ را هم خاموش می کردم. زنم گفت:« بهتر نیست به پلیس تلفن کنیم؟». صدای کُپ کُپ می آمد ومی رفت با داد.گفتم:« اصلن مهم نیست، خودم می تونم تشخیص بدهم » بعد گفتم: « اون داره سرِ پسربزرگش را به دیوار می کوبه ». بعد کار هر شب همین بود که بنشینم بگویم که حالا نوبت سرِ کدام بدبخت است. زنم می گفت فضولیه و چراغ را خاموش می کرد اما با چراغ خاموش بهتر می شد حدس زد. بعد کار به مشتری های دکان کشید. آن ها که دیگر فضولی نبود ، دکان خودم بود. به زنم می گفتم که من می دانم که کی چی می خورد و کی چی نمی خورد. این نشانه ی دیوانگی بود؟ مثلن برایش می گفتم دیگر فهمیده ام که کارمندها سوسیس می خورند و لاغیر. عبوری ها هم همبرگر. شاید به خاطر گرد بودنش. می دانستم که کی ساندویچ با نوشابه می خورد و کی بی نوشابه. چه کسی زرد وچه کسی سیاه. به گمانم از همین جاها شروع شد. حساب همه چیز آمده بود دستم. این ها را به آن دکترهم گفتم. گفتم همه چیز را فهمیده ام حتا پا را از این فراتر گذاشته ام و می توانم حدس بزنم توی پمپ بنزین روبرو کدام ماشین چه بنزینی را توی باکش می ریزد و چقدر. همه چیز درست از آب درمی آمد. دکتر همین طور توی صندلی اش فرو رفته بود. چشم هایش را بسته بود و خودکار بیکش را توی لپش فرو کرده بود. اول فکر کردم که خواب است اما بعد درآمد که چند وقته؟ گفتم:« سالها». گفتم:« حتا موقعی که می روم توی خیابان می دانم که توی ساختمان روبروییم چه اتفاقی دارد می افتد. یا توی آن برج چند آسانسور با شتاب در حال بالا و پایین کردن آدمهاست ». دکتر بیدار شده بود. گفتم:« اصلن چه فرق می کند دکتر سرِ یک چهارراه مستقیم بروی یا چپ یا راست؛ درنهایت می رسی به آن خیابانی که باید می رسیدی ». از جایش بلند شد و برگه ای را گذاشت جلوی من. یک برگه ی سفید. خم شد وگفت لطفن تصویر خودت را روی این کاغذ برایم بکش .» گفتم:« مدادشمعی می خواهم». مداد شمعی آورد. کشیدم .عینکش را زد. یک نگاهی به کاغذ انداخت یک نگاهی به من. گفت:« این تویی؟ ». گفتم:« گمانم ». برگه را زیر و بالا کرد. به گمانم دچار مشکل شده بود چون رفت آن را توی نور گرفت، آن قدر آن را بالا و پایین کرد که برگه تا برداشت. بعد خم شد و نور چراغ قوه اش را توی چشم هایم انداخت. کاغذ مقابلم بود. نور می رفت و می آمد. چشم هایم را ریز کردم؛ راستش خودم هم تعجب کردم. یک چیزی شبیه دایناسور کشیده بودم؛ از این اسکلت هایی که درون موزه ها می گذارند. بعد چراغ قوه اش را توی گوشم انداخت. کسی از توی خیابان داشت داد می زد: « هندونه ی سرخ تگری به شرط ». بقیه اش را نمی گفت. برگشتم. گفتم: « چاقو ». دکتر دو متر عقب نشست. گفتم:« یارو رو می گم » به پنجره اشاره کردم « باید بگوید به شرط چاقو ». موقع خارج شدن منشی دیگر به دستش فوت نمی کرد؛ لنگش را گذاشته بود روی میز وداشت پاهایش را فوت می کرد. همان طور لنگ به دست گفت نفر بعد. نفر بعدی نبود. صندلی ها همه خالی بود اما بعد دیدم همان پیرزن هن هن کنان از گوشه ی دیوار آمد رفت تو. به نقشه نگاه کردم. نقشه ای که دکتر داده بود دستم که گم نشوم. فکر می کرد آلزایمر گرفته ام دیوث. نقشه را با تمام جزئیات اش چپاندم توی جیب شلوارم. ایستگاه های اتوبوس، مترو، دانشگاه ها، تیمارستان ها، راه های فاضل آب، سد ها، تاسیسات آب، برق، پالایشگاه نفت، حتا خارج از محدوده و کوه ها همه کوچک شدند و توی جیبم فرو رفتند. موقع خروج به دکتر گفتم شما انگار باید از طرفداران کوکا باشید و او یک دارو به نسخه ای که برایم پیچیده بود اضافه کرد. به خانه که رسیدم دیدم یک مشت پرنده با تُک های باز افتاده اند جلوی در. بالا را نگاه کردم. به لامپ تیر چراغ برق می خوردند و می افتادند. نسخه را به زنم دادم، او هم داد به عثمان؛ سرایدار ساختمان؛ تاببرد داروخانه. گفت: « خوب می شی » ورفت سراغ کارهایش. گفتم: « خوب شدم ». واقعن هم خوب شدم. از فردای آن روز دیگر ساندویچ نفروختم. دیگر به دردسرش نمی ارزید. درش را بستم. موقعی که درش را می بستم عروس می بردند. برای من هم بوق زدند. خیلی. عروس را یک جایی دیده بودم. نگاهمان با هم تلاقی کرد. چیز غریبی بود. افتادم توی خیابان. دکتر گفته بود تلاش کن. تلاش کردم. گفته بود نقشه را نگاه کن، به مخیله ات اعتنا نکن، گم می شوی. انداختم توی راسته ی بازار. گفته بود توی جاهای شلوغ نروید لطفن. به زنم هم گفته بود لابد که این اواخر بعد از تعطیلی می آمد دنبالم تا هوس پیاده روی نکنم. افتاده بودم مابین یک عالمه ماشین و بوق و داد. همه چیز و همه کس برایم آشنا بود. همه تنه می زدند و از کنارم رد می شدند. حتا بچه مدرسه ای ها پاهایم را لگد می کردند. اگر جلوی کسی را می گرفتم نمی دانم او هم این اظهار آشنایی را می کرد؟ چه می گفت؟ اگر یخه اش را می چسبیدم که بیشتر فکر کن مرد، بجنب، یالا، حتمن جایی دیدیم. از این نگرانی در پوست خودم نمی گنجیدم. برای خودم می چرخیدم. بعد جلوی یک طلا فروشی ایستادم. تمام نورها روی طلاها بود. طلاها می درخشیدند. دور لامپ مگس می چرخید. زنی داشت توی آیینه به گردنش طلا می بست. بعد آمد و از پشت شیشه با انگشت مرا نشان داد. گفتم:« من ؟ ». طلافروش خم شد، نگاهی به من انداخت و گردن بندی را از شیشه کند و به او داد. بعد باز به من خیره شد. هیچ وقت از نگاه طلا فروش ها خوشم نیامده. همیشه با چشم های مشکوک به دیگران نگاه می کنند. سوز می آمد.البته می دانم مسخره است اما عرق کرده بودم و داشت یکجور خفه گی بهم دست می داد. یک خفه شدن آرام در آبی که غوطه ور بودم. یک پایین رفتن نرم. نقشه توی جیبم باد کرده بود. درش آوردم. همه چیز سر جای خودش بود. حتا مزارع و مراتع وکوه ها. انداختمش تو جوی آب. نقشه آرام توی آب باز شد. تمام خیابان ها وایستگاه ها و پالایشگاه ها نرم مابین آشغال سبزی و پوست پفک و قوطی نوشابه فرو می رفت. باید می زدم به چاک. اما جمعیت ولم نمی کرد. برف می آمد. برف دور سرم می چرخید. ایستاده بودم و سیگار می کشیدم و به حرکت اتوبوس ها و صف آدم ها خیره بودم. چه فایده من که تمام راه ها را می شناختم. راه ناشناخته ای نبود. یک جعبه ی خیار داشت نقشه ی شهر را با خودش می برد. دود توی ریه هایم می چرخید. حالا ریه هایم پر است از پودر و چرکآب. پیغام گیر تلفن سوت می کشد. پاهایی به سمتم می آیند. چرخی می خورند و مقابلم می ایستند. زنم است. تلفن به دست در را می کشد و مشتی لباس می چپاند روی کله ام. رخت ها را فشار می دهد شیشه را می بندد و برعکس می شود می رود. رخت ها را می بینم و نمی بینم. اینجا رنگ معنایی ندارد. با انگشت سوراخ های دیگ فلزی را لمس می کنم. یعنی از روز اول این کرم افتاد توی خشتکم که سوراخ ها را بشمارم. بدانم چند سوراخه است. در ضمن دنبال ورق پاره های کتابم هم بودم. یک کتاب با خودم آورده بودم که بخوانم. سیگارم هم بود البته. همه اش در همان چرخیدن اولی از دست رفت. تجربه ای بود برای خودش. یادم نمی رود. قایم نشسته بودم ته دیگ. زنم آمد روبه روی من بعد صدای پیچاندن درجه آمد. لابد برای دو ساعت یا سه ساعت، تنظیم روی لباس پشمی یا رنگی. با آب ولرم. توی آن چرخیدن فقط کتابم را می دیدم که کاسه ی داغ تر از آش شده بود و با تمام وجود دور من می چرخید. باتمام جل و پلاسش. جلد گالینگور، شماره ی صفحات، کلمات در هم بر هم، هر کدام توی آن چرکآب به سمتی می رفتند. حباب ها در ریه هایم می ترکیدند. آب خاکستری توی دهان و دماغم می رفت. گیج می خوردم. بعد که دیگ ایستاد به صرافت این افتادم که بگردم دنبال ورق پاره ها. مثل دیوانه ها می گشتم. بعد که زنم در را باز کرد و لباس ها را بیرون کشید هم ول کن نبودم. انگشتانم می گشت. حتا وقتی زنم برگشت و یک جوراب سرخ را از توی دهانم کشید بیرون باز هم در حال جست و جو بودم. می خواستم ببینم کلمات کجا رفته اند. 999 تا بودند سوراخ ها. نهصد ونود و نه سوراخی که آب را و مرا در آن به گردش می انداخت. صفحات کتاب خمیر شده بود. کلمات هر یک توی سوراخی جای گرفته بودند لابد، یا هم با چرکآب از شلنگ خارج شده بودند. بارها شمردمشان. اما هیچوقت به هزار نرسیدند یا که رسیدند و من حواسم پرت شد. همین چند روز پیش بود که داشتم به آخرهای کار می رسیدم. مثل تونلی که یک زندانی کنده باشد و امیدوار باشد به روزنه، البته من به روزنه ای امیدوار نبودم. بیشتر به زندانی ئی می مانستم که همین طور می کند، می کند، می کند و دلش نمی خواهد راه به جایی ببرد. روی نهصدونودونهمین سوراخ بود یا کمتر که دیدم مانی- پسرمان- دارد روی یخچال با ماژیک شکل می کشد. نمی دیدم شکلش را و مهم هم نبود این، مهم اینجا بود که این یخچال جزو یادگاری های بی قید وشرط زندگی من و زنم بود. چه خاطراتی که با این یخچال داشتیم، حتا روی آن یادگاری کنده بودیم انگار که درخت باشد و سبزنشود، برفک بزند. نشستم. نشسته که بودم چهار زانو شدم و دو سه بار به شیشه زدم. بیشتر، حتا مشت کوبیدم و داد زدم که بچه این کار رو نکن. بعد کار بالا گرفت و دیدم پسرمان رفته روی اُپن ودارد کابینت ها را نقاشی می کند.لابد توی مهد کودک یادش داده بودند. فحش دادم. داد زدم: آن جا نه، آن جا شکراست. اما ظاهرن که نمی شنید و خوب هم شد که نشنید وگرنه که خیطی بالا می آمد. عثمان می رفت و می آمد. روی نردبان داشت پرده ها را می کند. به دمپایی هایش نگاه کردم. نمی دیدم. صورتم را چسباندم به شیشه. اُدی شروع کرد به پارس کردن. حقیقتش ترسیدم. کار احمقانه ای که کردم این بود که به او لب خند زدم. آخر مانده بودم اگر حمله کند و بخواهد بیاید این تو و دستم را رو کند چه کنم؟ مخصوصن که شب ها خیلی بی حوصله می شود و شروع می کند به زوزه کشیدن. زوزه هایی که من تابه حال از او نشنیده بودم. گاهی مدت ها می نشیند و زل می زند به این شیشه. پوزه اش را به آن می گذارد و ادا اطوارهای نامفهومی از خودش درمی آورد. زنم بعد از شنیدن تمام این ها تنها کاری که می کند این است که توی ظرفش شیر می ریزد و دستی به سرش می کشد. تنم می خارد. عادت کرده به چرکآب. رخت ها را لمس می کنم. توی آن تاریکی چیزی را بو می کنم. حوله ی زنم است. بعد رخت های زیر را بیرون می کشم و بو می کنم. بوی همیشگی اش را می دهد. تعادلم به هم می خورد، دیگ می چرخد. می سُرد با سوراخ هایش. انگشت هایم باز روی سوراخ هاست. می خواهد شمارش را آغاز کند که مانی را می بینم. می بینم نردبان گذاشته رفته روی سقف. از وقت خوابش گذشته. نور سرخی از زیر در اطاق خواب مان بیرون می آید. سایه های سرخی روی سرامیک ها افتاده اند. بعد زنم را می بینم که با ربدوشامبر آمد طرف من. برعکس شد، کج و راست شد بعد آمد روبه روی شیشه ی گرد، نشست. تصویرش واضح شد. همان طور لحظه ای زل زد به درون. به دیگ فلزی. به من. انگار که سوراخ ها روی صورت من بودند و داشت می شمردشان. شیشه از دم و بازدم من عرق کرده بود. اما واضح می دیدمش. مدت ها بود این قدر واضح ندیده بودمش. چشم هایش را می بست وباز می کرد. تصویرش اسلوموشن شده بود. قطرات آب یکی در میان روی صورت اش خط می انداخت. آب دهانم را قورت دادم. چسبیده بودم به ته دیگ. بعد در شیشه را باز کرد. هوای تازه پرید تو. کوران شد. کوران با یک بوی خوب. بعد انگشتان کشیده اش را دیدم که آمد تو با یک چیز سیاه. کسی داشت با قاشق روی مغزم فشار می داد روی آن پیچیدگی های تودرتو، رگه های سیاه و زرد. گفتم: بس کن آقا لهش کردی. آن چیز سیاه پشمالو را فشار داد تو. چپاند توی صورتم و شیشه رابست. آن چیز سیاه پشمالو خرس آبی ئی بود که برایش خریده بودم. روی بدنش پر از لکه بود. لکه های سفید. زنم البته هیچ وقت خرس را دوست نداشت. میگفت بدترکیب است، می گفت یکجوری ست با آن چشم ها. می گفت می ترساندم. حتا چند بار جایش را که بالای تخت خواب بود عوض کرد و آخرش انداخت توی کمد لباس ها تا جلوی چشمش نباشد. صدای پیچاندن درجه را می شنوم. آب از زیرم وارد دیگ می شود. انگشت های پایم را قلقلک می دهد. خرس را به خودم فشار می دهم. چشمانش سیاه سیاه است. پاهای زنم را می بینم که دور می شوند. خم می شوم. اُدی گردن می کشد. دم تکان می دهد. مانی غیبش زده. نردیان به دیوار است. صدای کُپ کُپ می آید. احتمالن همسایه مان دارد سربچه ی کوچکش را به دیوار می کوبد. چراغ ها خاموش است. تنها نور سرخ است و کورسویی که از پنجره می تابد. روشناییِ تیر چراغ برق است. لابد هنوز هم پرنده ها به تیر چراغ برق می خورند و با تُک های باز می افتند توی پیاده رو. زنم می گفت:« حیوونی ها را هشان را گم کرده اند ». می گفتم:« اونا این تیر چراغ برق رو مثل یک فانوس دریایی می بینن ». زنم می رفت. به گمانم همین بود. فانوس دریایی گول زنک. نور گول زنک است اصلن. به زنم همین ها را می گفتم. می گفتم:« بیا ببین ». می گفت:« حیوونی ها گشنشونه ». نمی دانستم مابین خوردن به تیر چراغ برق وگشنگی چه شباهتی ست. خنده دار است یک لامپ شصت وات زپرتی آن ها را به خود می خواند و آن ها با کله توی تیر سیمانی می روند. به زنم می گفتم:« درست مثل فانوس دریایی. فانوس دریایی شهرها ». می گفت:« پنجره رو ببند سرد می شه ». فانوس دریایی؟ که کجا را نشان بدهد؟ کوچه های شلوغ و دیوارهای بتونی را؟ زنم قد می کشد تا از روی کابینت ها چیزی بردارد. دنبال پودر می گردد لابد. ریه هایم جمع می شوند. به پودر عادت کرده. آب تا زانوهایم رسیده. سوراخ ها توی آب می روند. خرس توی بغلم است. زنم پودر را پیدا می کند لابد که می آید طرف من. در را می کشد و پودر را می پاشد روی کله ی من. دانه های پودر توی آب قِل می خورند. رخت ها با آب بالا و بالاتر می آیند. توی آب جریان پیدا کرده اند. زنده شده اند. حوله را پیدا می کنم. خیس آب است. بوی زنم را نمی دهد، بوی هیچ کس را نمی دهد. خودش را از دستم می کشد بیرون. آب تا گلویم رسیده. زنم روی سقف راه می رود، دور می شود و قاطی نور سرخی می شود که از زیر در اطاق خواب بیرون می زند. سایه های سرخ همه جا هستند. روی سقف، روی یخ چال، روی کابینت، روی سینک، روی نقاشی های پسرمان. چشم های خرس بیرون آب است. چشم هایی که زنم را می ترساند. زنم در رامی بندد. نمی آید. یادش رفته کلید دَوَران را بزند. کلید آبی کوچک را. صورتم را به شیشه فشار می دهم. نُک پنجره را می توانم ببینم. لابد هنوز پرنده ها با تُک های باز می افتند توی پیاده رو و اول صبح سوپورها آن ها را جارو می کنند یا که پیرزن ها و پیرمردهایی که اول صبح با زنبیل های سرخ لِخ لُِخ کنان به صف شیر می روند لگدشان می کنند و گلویشان را جر می دهند. سگمان را می بینم که گوشه ای روی دو پایش نشسته و دارد مرا می پاید. لرزم گرفته. معلق بودن توی این آب بد است، مریضی می آورد. شیشه را آرام می کشم. قِجی می کند و باز می شود. هوای خنکی وارد می شود با یک بوی ناآشنا. دستم را آهسته بیرون می برم. آهسته. اُدی بلند می شود. پارس می کند. پارس می کند و تقلا می کند. دستم دکمه ی آبی را می جوید. پیدا می کنم. چه موفقیتی. دکمه را فشار می دهم. در را می بندم. مثل فضانوردی که منتظر پرتاب سفینه اش باشد.آب بالای بالاست. کز می کنم توی آب ها و رخت ها. بعد دیگ راه می افتد. شروع می کند به چرخیدن. لباس های زنم دور من می جرخند و خودشان را به من می کشند. پودرها گردش شان را به دور سرم آغاز می کنند، درست مثل آن روزی که برف می بارید و من پریدم این تو. صدای کوبیدن می آید. کُپ کُپ.  چشم هایم را می بندم. خرس بد ترکیب را به خودم فشار می دهم. نور سرخ می چرخد  سایه ها می چرخند   می لولند توی هم نور  توی کاسه ی چشمانم می رود و می آید   پودرها روی کله ام می نشینند   به چشم های خرس انگشت می کشم آبی ست   اُدی زوزه می کشد  غذایش را نخورده   صدای کُپ کُپ بیشتر می شود   پرنده ها به تیر چراغ برق می خورند  تُک هایشان باز است   باید می رفتند دکتر  باید دکتر نقشه توی جیب شان می گذاشت   پیزرن نگاهم می کند و هن هن کنان دور می شود   زنم جوراب سرخ را از دهانم می کشد بیرون طفلکی هول کرده   تاسیسات آب وبرق وپالایشگاه زیر آب می رفت   هوای خنکی وارد می شود از سوراخ هاست لابد   همسایه مان داشت سر تمام بچه هایش را به دیوار می کوبید   لامپ شصت وات توی کاسه ی چشمم روشن کرده اند    فانوس دریایی شهرها که کجا را نشان بدهد   چشم هایم می سوزد  پودرها روی مغزم می نشینند  فرو می روند روی قشرِ زردِ پیچ در پیچ اش می افتند  روی رگه های زرد وسیاهِ لزج مثل هزار کرمی که رفته باشند توی هم و نتوانند خودشان را از هم جدا کنند  سایه ها کش می آیند   سایه ها سرخ اند  با ماژیک می کشد مانی   پیرزن ها و پیرمردها گلویم را جِر می دهند  تُکم باز مانده   زنم و عثمان از توی پنجره به من نگاه می کنند   طفلکی ها گشنشونه   نهصد ونود ونه تا دمپاییِ من دور سرم می چرخند   همه ی شان پای عثمان است   عثمان می خندد   با دندان های سیاه   گل ها گیلاس داده اند   منشی به ساعت نگاه می کند  تمام تنم را لاک زده و به من فوت می کند  اُدی پوزه اش کِش می آید  برف می آمد  999 دانه ی برف روی کله ی دایناسور فرود می آمد   عروس می بردند   چشم های عروس افتاد  توی چشم من نگاهش کشیده شد  ورم کرد  افتاد توی سوراخ های دیگ     دکتر روی جعبه ی کوکا نشسته بود  مرا توی مهتابی گرفته بود  من تا برداشته بودم   تا قاطی دمپایی های سردار نشود  مانی روی یخ چال عکسم را می کشد   حیوونی ها راهشان را گم کرده اند   برای من هم بوق زدند  عروس توی پمپ بنزین بود   54 لیتر بنزینِ سوپرِاعلاء   ساعت پنج مغزم روی روغن حیوانی چسبیده   دیگ صدای دهان دایناسورمی دهد   این تویی؟ مدادشمعی توی دستانم می لرزد  به اُدی لب خند می زنم  999 لب خند   تنظیم روی لباس پشمی یا رنگی   آن جا نه آن جا شکر است   توی تاریکی چشم هایم سوزن فرو می کنند توی رگه های سرخ و دایره ای که می چرخد و زرد و سرخ می شود    نور گول زنک است اصلن   خرس از دستم رهاشده   حوله ی زنم را می شناسم گیر کرده به صورتم گردنم  999 پروانه ی سفید افتاده اند توی تشت   مادرم رخت ها را چنگ می زند   پروانه ها می میرند از توی تشت سرخ لب پر می زنند  با کف و چرکآب   سایه های سرخ نفس نفس می زنند  سوراخ ها نفس نفس می زنند   خرس را انگار آب با خودش برده  ازشلنگ خارج شده   با همان چشم ها با همان نکبتی   برای سوراخ ها احترام می گذارم  درست مثل زمان خدمت  برای چرکآب ها رخت ها  صدای سوت پیغام گیر می آید

 

شیشه ام پایین نمی آید مرتضا

برای مرتضا؛ اصغر اکبری وعنایت پاک نیا

  دیشب مرتضا رفت.بعد از 22 سال آمده بود ایران. توی دلم می گفتم یعنی چطور ممکن است آدم 22 سال دوام بیاورد و دلتنگ نشود.خودش یک عمر است.بله مرتضا برگشته بود ایران. برگشته بود و خیابان های تهران را می دید. توده ی به هم فشرده ی انسانی را که در شهر حیوان وار به هم می لولیند. یک نوع هراس یا حیرت را در نگاهش می دیدیم. می دیدم که دیگر با این آدم ها غریبه است و اذیت می شود انگار. اما بعد به حرف خودم خندیدم. مرتضا دل تنگ نمی شود چون وطن اصلی اش را یافته. دیدم وطن آدم جایی باید باشد که توی آن راحت باشد.جایی که وارد کوچکترین امورات شخصیت نشوند. وطن آدم جایی ست به گمانم که تمام چیزها سر جای خودش باشد. جایی که بتوانی نفس بکشی. تئاتر خوب ببینی کتاب خوب بخوانی بی دغدغه ی سانسورچیزکی بنویسی و صبح که از خواب پا می شوی هلیکوپترها بالای سرت نباشند. بله مرتضا حق داری دل تنگ این وطن نشوی چه دلتنگی ئی دارد آخر اینجا. برگرد مرتضا. سفرت خوش.دلتنگ نشورفیق.اینجا شرافت ندارد وهمه چیز قاطی پاطی ست. یکشب برگشتی گفتی به گمانم تو باید آدم غمگینی باشی؛ غمگین نبودم مرتضا؛ داشتم در سکوت به آمد وشد آدم های توی پیاده رو نگاه می کردم اما مرتضا؛ غمگین بودن هم دیگر چیز عجیبی نیست اینجا. شیشه ی ماشین را حتا پایین نمی کشیدم تا لااقل تفکرم را ازدست ندهم. تفکرم قاطی این لجن زار نشود. وطن من حالا دیگر منتهی می شود به اطاقم. به جایی که بتوانم از آزادی محدودم لذت ببرم. خواندن و نوشتن. چه چیزی رهایی بخش تر ازاین. از این برزخ. وطن من حالا آن قدر کوچک شده که می توانم قفلش کنم و کلیدش را بیندازم توی جیب و بروم قدمی بزنم و سیگاری دود کنم.. خارج از محدوده شده ام مرتضا.مطمئنن تو این ها را درک نمی کنی. نمی دانی که به خاطر یک کابل دیش ماهواره در شهری از ایران به تو تیراندازی می شود. یعنی بمیری برای یک سیم ناقابل که چه می کند هیچ برنامه نشان می دهد. نمیدانی که در همان شهر یک روز صبح که از خواب بلند می شوی می بینی که هلیکوپتر دارد بالای سر خانه ات می چرخد و تو و خانه ات را با ردیاب کنترل می کند تا مبادا آنتن داشته باشی.خواب هایت را هم احتمالن می بینند.چقدر درناک است که آدم توی خواب هاش هم آزادی نداشته باشد. انگار که جنگ باشد و تو می مانی که اینجا کجاست؟ اینها را دیده ام من مرتضا زیسته ام من با این ها.همین چند شب پیش بود که حرف های جناب پارسایی رئیس هنرهای نمایشی را می شنیدم. چیزهایی گفت که تا صبح سردرد داشتم. تو که آنجا به خاطر یک سخنرانی سردرد نمی گیری نه مرتضا؟ می گفت تئاتر ذاتش دینی است و هدف ما هم باید دین یاشد. می گفت 5 نفر را برای هر تئاتر مامور کرده تا اگر خدای نکرده خلاف شرعی روی داد کار را تعطیل کنند. خلاف شرع را تو مرتضا تعبیر بد نکن اینجا بیرون افتادن یک تار مو هم خلاف شرع است. هر چه جلوتر می رفت داغ تر می شد علنن می گفت که شما کار ارزشی!! کنید نامردم اگر حمایتتان نکنم.کار ارزشی یعنی همان تعزیه و تئاتر درباره ی محرم و دفاع مقدس و این چیزها انگار که دیگر باقی کارها ارزشی نیست. در شهرستان ها وضع بد تر است. اگر گیر داده ام به تئاتر ببخش مرتضا آخر می دانم که خودت تئاتری بوده ای و درد را حس می کنی. توی همین جنوب بچه هایی هستندکه از گلوشان می زنند تا تئاتر کار کنند. تمام زک و زندگیشان را گذاشته اند تا به عشقشان برسند اما وقتی نوبت به اجرا می رسد یا جشنواره که متاسفانه تنها مجرای عرضه ی نمایش است سه چهار تا داور یا بهتر بگویم ممیزی گاگول را می آورند تا کارناجوری بالا نیاید. کار ناجور؟ آه مرتضا کار ناجور را هم باید برایت توضیح بدهم کار ناجور از نظر این ها همان کار تجربی ست اینها حتا چنین آدم هایی را منحرف می خوانند!!!فکرش را بکن مرتضا منحرف. انگار که یارو جلقی باشد یا دستش را توی جیب کسی کرده. در باقی امور هم وضع از این بهتر نیست همایش شعر می گیرند و به خودی هاشان سکه و مدال می دهند و دیگران را مزدور می خوانند. تاریخ ثابت می کند که چه کسی مزدور است و البته متن. این ها همه درد است مرتضا حق بده به من که شیشه را پایین نکشم و توی خودم باشم اصلن شیشه ی این ماشین پایین نمی آید خراب است هوای تازه ای نیست تو گیر نده مرتضا. نگو که بنویس.نوشتن دیگر کم کم دارد یخه ام را می چسبد که چه؟ برای که؟ برای سایه ات؟....وقتی ممیزی کتابهای داستان ارشاد یک جوان 25 ساله است دیگر کدام کتاب و کدام نوشتار. جوانی که به واسطه ی تعهدش و بابایش که حاجی بازاری ست پشت آن میز نشسته و کرور کرور کاغذ در رد کتاب ها سیاه می کند.....نه مرتضا دیگر هیچ چیزی برای این قشری که تو به دیدارشان آمدی نمانده. اینجا همه چیز بوی تعفن می دهد و روزمرگی یه مشتی آدم که دیگر نمی دانی به کدامشان باید اعتماد کرد.به قول کورش یک زمانی بود که آدم دل خوش بود به این ادبیات که فضای درستی دارد اما حالا همین را هم به گه کشیده اند.همه چیز را قاطی کرده اند. خسته شدم سرت را هم درد آوردم.حالا حتمن رسیده ای و داری هوای تازه می خوری. می توانی شیشه ی سمت خودت را بکشی پایین مرتضا؛ شیشه ی سمت من مدت هاست که خراب شده و پایین بیا نیست رفیق.