اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

صحرای تاتارها

 

 

ما هیچ‌وقت ندیدیمشان. اما می‌گفتند هستند. می‌گفتند جلوتر  توی همین کوه‌ها که حالا کنارش چادر زده بودیم و توی عکس هویداست کمین عبوری‌ها را کرده‌اند. می‌گفتند فرقی برای‌شان نمی‌کند، می‌زنند. تک تیراندازهاشان هر که را که از این جاده عبور کند می‌زند و به ما تابلویی را نشان دادند که آبکش بود از تعدد عبور گلوله از فلز آبیش. تا یک جایی چند نفری که بهشان می‌گفتند عسکر پشت ما می‌آمدند با جیپ و مثلن مراقب ما بودند. بیشتر مراقب لوئیک بودند البت که شهروند فرانسوی بود و در صورت بروز مشکل توی دردسر می‌افتادند خود و دولتشان. بعد که به نزدیکی باشکالا- باش قلعه- رسیدیم گفتند امن‌تر است. گفتند از باشکالا تا وان دیگر راحت رکاب بزنید. بعد توی جاده یک اتوبوس سوخته دیدیم. گفتند کار همین‌هاست و باز هم افسری ترک برابر ما ایستاد که به کجا چنین رکابان؟

افسر از لوئیک پرسید.

گفت می‌رویم تا وان چنین شتابان.

گفت نمی‌شود. پ ک ک آسیب می‌رساند به شما »

بعد که  پرسید ملیت را به فرانسوی!!! شروع کرد چیزهایی به لوئیک گفتن که من دیگرنمی فهمیدم و تنها pkkرا متوجه  می شدم. 

 قبلش گفته بودم به لوئیک که این جریان مرا زیاد به یاد صحرای تاتارهای بوزاتی می اندازد.

بعدش، بعد صحبت با آن افسر بود که لوئیک زیر سایه ی درخت مقابلم ایستاد و بلند خندید.

گفت: shit, againe tartars steppe

و رکاب زدیم در زیر سایه ی نفربرهای ارتش ترکیه که همه جا بودند و مراقب که مگس نپرد توی آن هوای خوش و ببلعد ما را و دیگر عبوری ها را که البته تعدادشان بسیار اندک بود و کسانی که ما را با آن دوچرخه و بند و کول می دیدند کنجکاو می شدند و حیرت زده می گفتند چرا از این جاده می روید؟

انگار می دانستند که جاده ی مرگ است و ما هم دستی دستی یعنی می کنیم دست را در لانه ی زنبور.

اما این ها همه در ذهن ترک ها بود.

درست عین صحرای تاتارها.

ما پ ک ک ئی ندیدیم. نه حتا سایه ای که لوئیک می گفت دیده بر نوک آن تپه ی مورب که سریع ناپدید شده و توهم این را داشت که کسی نشانه اش رفته با مگسکی که باید متعلق به ارتش اوجالان باشد.

بعد هم آن چوپانی که این عکس را از ما گرفت و آب داد دست ما و من از کردها گفتم و او خندید و با اشاره به ترک ها و گلوی زبرش گفت مواظبشون باشین اونا می کشن!!!!!

پیرمرد بلد نبود دکمه ی دوربین را فشار دهد. همه اش می خندید و به گوسفندهای نداشته اش اشاره می کرد!!

یک سگ داشت. سگ انگار که کور باشد یا که چشم هاش همین جور بود اصلن بسته بسته و نگاه اما با همان دو تا سیاهی چشم از ما بر نمی داشت.

یک داس کوچک بر پهنه ی شال پیرمرد بود  و یک چیزی شبیه تبر که از خورجینش بیرون زده بود و لوئیک را وا داشت تا محتاط تر باشد.

پیرمرد عکس را گرفت و اشاره کرد به تپه ها و پشتش و گفت که باید برود سراغ گوسفندها  و چوبدستش را کشید روی زمین تا نشانمان بدهد منظورش گوسفند است و ما فکر می کردیم دارد از گرگ می گوید و اضافه کردیم بر مصیبت کرد بودن و دشمنی ترک ها.

شاید از بوی خورجینش بود که فهمیدیم گوسفندی هم دارد حالا پنهان از دید و دمن.

سگ همین طور خیره بود به ما و وق نمی زد.

داشت می رفت و باز هم گفت که مواظب ترک ها باشید.

درست زیر همین کوه.

همین جا بود مکان جدایی ما. لوئیک رفت به سوی ماردین تا برود سوریه و لبنان و بعد هم به فرانسه و لیلش پرواز کند و من هم می رفتم سمت وان بدون خط و ربطی مشخص.

بعد که تنها رکاب زدم آن دویست و خرده ای را باز هم برخوردم به این عجایب الطوایف عن بلاد العثمان. باز هم ترک ها بودند که هشدار می دادند و باز هم بودند چوپان های بی گوسپندی که ظاهر می شدند در مکان راحتگاه و از ترک ها می گفتند.

و من باز هم ندیدم نه حتا سایه ای که لوئیک مدام از پشت سر می دید بر فراز کوه و تپه و آن رودخانه ی خروشان که زیر پامان هوور می کشید.

ندیدم.

تنها رکاب می زدم رو به جلو.

همین.

 

* بخشی از خاطرات دوچرخه سواری من- سپتامبر 2007