ما هیچوقت ندیدیمشان. اما میگفتند هستند. میگفتند جلوتر توی همین کوهها که حالا کنارش چادر زده بودیم و توی عکس هویداست کمین عبوریها را کردهاند. میگفتند فرقی برایشان نمیکند، میزنند. تک تیراندازهاشان هر که را که از این جاده عبور کند میزند و به ما تابلویی را نشان دادند که آبکش بود از تعدد عبور گلوله از فلز آبیش. تا یک جایی چند نفری که بهشان میگفتند عسکر پشت ما میآمدند با جیپ و مثلن مراقب ما بودند. بیشتر مراقب لوئیک بودند البت که شهروند فرانسوی بود و در صورت بروز مشکل توی دردسر میافتادند خود و دولتشان. بعد که به نزدیکی باشکالا- باش قلعه- رسیدیم گفتند امنتر است. گفتند از باشکالا تا وان دیگر راحت رکاب بزنید. بعد توی جاده یک اتوبوس سوخته دیدیم. گفتند کار همینهاست و باز هم افسری ترک برابر ما ایستاد که به کجا چنین رکابان؟ /span>>/>
افسر از لوئیک پرسید.
گفت میرویم تا وان چنین شتابان.
گفت نمیشود. پ ک ک آسیب میرساند به شما »
بعد که پرسید ملیت را به فرانسوی!!! شروع کرد چیزهایی به لوئیک گفتن که من دیگرنمی فهمیدم و تنها pkkرا متوجه می شدم.
قبلش گفته بودم به لوئیک که این جریان مرا زیاد به یاد صحرای تاتارهای بوزاتی می اندازد.
بعدش، بعد صحبت با آن افسر بود که لوئیک زیر سایه ی درخت مقابلم ایستاد و بلند خندید.
گفت: shit, againe tartars steppe
و رکاب زدیم در زیر سایه ی نفربرهای ارتش ترکیه که همه جا بودند و مراقب که مگس نپرد توی آن هوای خوش و ببلعد ما را و دیگر عبوری ها را که البته تعدادشان بسیار اندک بود و کسانی که ما را با آن دوچرخه و بند و کول می دیدند کنجکاو می شدند و حیرت زده می گفتند چرا از این جاده می روید؟
انگار می دانستند که جاده ی مرگ است و ما هم دستی دستی یعنی می کنیم دست را در لانه ی زنبور.
اما این ها همه در ذهن ترک ها بود.
درست عین صحرای تاتارها.
ما پ ک ک ئی ندیدیم. نه حتا سایه ای که لوئیک می گفت دیده بر نوک آن تپه ی مورب که سریع ناپدید شده و توهم این را داشت که کسی نشانه اش رفته با مگسکی که باید متعلق به ارتش اوجالان باشد.
بعد هم آن چوپانی که این عکس را از ما گرفت و آب داد دست ما و من از کردها گفتم و او خندید و با اشاره به ترک ها و گلوی زبرش گفت مواظبشون باشین اونا می کشن!!!!!
پیرمرد بلد نبود دکمه ی دوربین را فشار دهد. همه اش می خندید و به گوسفندهای نداشته اش اشاره می کرد!!
یک سگ داشت. سگ انگار که کور باشد یا که چشم هاش همین جور بود اصلن بسته بسته و نگاه اما با همان دو تا سیاهی چشم از ما بر نمی داشت.
یک داس کوچک بر پهنه ی شال پیرمرد بود و یک چیزی شبیه تبر که از خورجینش بیرون زده بود و لوئیک را وا داشت تا محتاط تر باشد.
پیرمرد عکس را گرفت و اشاره کرد به تپه ها و پشتش و گفت که باید برود سراغ گوسفندها و چوبدستش را کشید روی زمین تا نشانمان بدهد منظورش گوسفند است و ما فکر می کردیم دارد از گرگ می گوید و اضافه کردیم بر مصیبت کرد بودن و دشمنی ترک ها.
شاید از بوی خورجینش بود که فهمیدیم گوسفندی هم دارد حالا پنهان از دید و دمن.
سگ همین طور خیره بود به ما و وق نمی زد.
داشت می رفت و باز هم گفت که مواظب ترک ها باشید.
درست زیر همین کوه.
همین جا بود مکان جدایی ما. لوئیک رفت به سوی ماردین تا برود سوریه و لبنان و بعد هم به فرانسه و لیلش پرواز کند و من هم می رفتم سمت وان بدون خط و ربطی مشخص.
بعد که تنها رکاب زدم آن دویست و خرده ای را باز هم برخوردم به این عجایب الطوایف عن بلاد العثمان. باز هم ترک ها بودند که هشدار می دادند و باز هم بودند چوپان های بی گوسپندی که ظاهر می شدند در مکان راحتگاه و از ترک ها می گفتند.
و من باز هم ندیدم نه حتا سایه ای که لوئیک مدام از پشت سر می دید بر فراز کوه و تپه و آن رودخانه ی خروشان که زیر پامان هوور می کشید.
ندیدم.
تنها رکاب می زدم رو به جلو.
همین.
* بخشی از خاطرات دوچرخه سواری من- سپتامبر 2007/span>
نگاهی به کتاب از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم
هاروکی موراکامی
مجتبی ویسی
نشر چشمه
چاپ دوم
چند وقتیست که شب ها میدوم. دویدن برای من همانند دوچرخهسواری لذتی دارد که تعریف کردنش شاید آنقدرها به دل کسی مربوط نشود چون حوزهای کاملن خصوصی را در بردارد که شامل تفکرات آنی و کلماتیست که به هنگام دویدن یا رکاب زدن در کاسهی سر میچرخند و میسرند تا خود را به رخ بکشند.
چند شبیست که می دوم و اتفاقن در مسیر همین دویدنها که از امیرآباد تا پارک لاله و انقلاب ادامه مییابد به این کتاب رسیدم. عجیب بود برای من. من میدویدم و کتاب هم دربارهی دویدن بود.
من فکر میکردم به کلمات در حین نفسنفس زدن و کتاب هم دربارهی همین بود اصلن.
من البته اولبار در رمان تنهایی یک دوندهی دو استقامت نوشتهی آلن سیلیتو به چنین گزاره ای برخوردم. اصلی بنیادین در امر دویدن، جهیدن، رهیدن، رکبیدن و انواع و اقسام تنقلات پرشی و شلنگ تختهاندازیهای ماجراجویانه که مختص چنین ذاتهاییست.
به چه فکر میکنی؟
در هنگام دویدن یا همان موارد ذکر شده در بالا به چه میاندیشی؟
آلن سلیتو پیشتر مرا با این درگیری روح و جان آزرده کرده بود. یک درگیری واقعی به هنگام دویدن بین عین و ذهن.
هاروکی موراکامی در این کتاب هم به روش خاص خود دست به این کار زده. نه به شکل داستان و نه به شکل یک نوشتهی اتوبیوگرافیک.
موراکامی در همان اول کار توضیح میدهد که هدفش از دویدن چیست.
هدف تنها خودش است. رقیبی وجود ندارد. من رقابتی با کسی ندارم.
در جایی از کتاب عنوان میکند:
فقط میدوم. دویدن در خلاء.
و بعد به ربط و ربوط نوشتن و دویدن میپردازد:
- از این منظر نوشتن یک رمان و دویدن تا آخر خط مسابقهی ماراتن شباهتهای بسیاری با یکدیگر دارند. اساسن یک نویسنده محرکی درونی و خاموش دارد و در پی کسب تایید از جهان بیرون نیست.
و تکههایی که عجیب گیراست در دل متن:
- نکتهی مهم این است که آیا میتوانم از دیروز بهتر باشم یا نه.
- در دوهای استقامت تنها رقیبی که باید بر آن غلبه کرد، خود است؛ کسی که قبلن بودهاید.
- در رماننویسی نیز تا آنجا که من میدانم مسئلهای به نام برد و باخت مطرح نیست.
موراکامی برخلاف سیلیتو دست به روشی ساختارشکن در روایت زده است. ما از طرفی با یک داستان روبهروییم- هرچند که دویدن محور اصلی روایت است- اما در واقع حرفش را به موازات همین نفس نفس زدنها بیان می کند. درست مانند قدم زنیها و پرسههای براتیگان یا جک کرواک که تبدیل به داستان میشوند. تفاوت در این است که موراکامی خود از ابتدا میگوید من فقط میخواهم راجع به امر دویدن صحبت کنم. این شگردی مکارانه برای روایت اوست چون همانطور که وقتی او میدود و به عمل دویدن میپردازد فکر میکند و ذهن روایتگرش نفسنفس میزند با کلمات؛ به همان شکل هم زمانی که با ما از دویدن حرف میزند ذهنش به سوراخهای دیگر نیز نفوذ میکند و ما را به لابیرنتی اندیشمند از جهان تفکرات وی رهنمون میسازد.
تفاوت سلیتو با موراکامی در همین است. سلیتو داستان میگوید و میدود و میرود.
موراکامی میدود و ما را هم میدواند و یک چیزهایی هم برای ما تعریف میکند و باز هم ما در حال دویدن در پیاش هستیم.
درست مثل شهرزاد.
فقط می نویسم. نوشتن در خلاء. همین.
روایت و اندوهته هایش
برای جان پریشی راوی مستعد به ذات رنج
راوی جدن محصول طی طریقت است و جدن زمانی میتواند به نتایج قابل قبول در امر روایت برسد که خود مضمون طریقت باشد در جهان جدی مضمونها و روایتها. به گونهای که بتواند از طریق کلمات ادا شده به توسط زبان محصول نهایی را به گونه ای ترویج دهد که در نهایت بتوان همذاتپنداری مناسب با زبان جهانهای لمس شده را ارائه دهد.
روایت اصلن امری جدای از آن اندیشه ی نهان در ذهن است که در ابتدا تصویری ابتدایی از رابطه ی بین کلمات را آشکار می کند. روایت اصیل داستان را به گونه ای دیگر ارائه می دهد. ذهن همواره در تلاش برای سرریزی کلمه است تا بیانش را حفظ کند، قدرت بدنی اش را به رخ بکشد. روایت زمانی در چهارچوب انسجام آمیز خود می گنجد که بتواند راه را بر اندیشه ای که ذهن بر آن دست و بال می زند بگشاید. چنین امری بی شک مستلزم داشته بودن ذهنی تجربه شده است ذهنی که بگشاید و بتواند گشاینده ی تفکری باشد که انتظار از آن می رود.
روایت بر چنین شکافی بسنده نمی کند. شکاف مابین عین و ذهن. یک طناب کشی تمام عیار که تمام جان را به سمت و سوی این دوگانه گی راه می برد. جان روایت اما خود تنها می تواند ارزش این دو بوده گی را تشخیص دهد. دوآلیسم ذهن و عین که هر دو بر کنشی حاکی از لمس روایت تکیه می کنند.
اساس روایت بر همین دو تکیه گاه است.
عین که همواره بر کنش های بیرونی می کوشد و جان مایه ی تصاویری بیرونی ست.
ذهن که بر کلمات درونی و اندیشوار آدمی تصویر می زند و جان اندیشمند یک روایت است.
تصاویر ذهن و عین هر دو می توانند در یک سو، به موازات اندیشه ای مشخص راه برند اما تصویر نهایی و مسبب اندیشه های نهایی مسلمن همان ذهن است که به مدد تصاویر و کلماتش جان تهی می شود از هر چه آشکار بوده گی و نهان بوده گی رنج که آشفته ساز جریان است و مدد رسان روح زیبایی شناس که فربه می شود از تشنج ذهن.
ذاهن همان کسی ست که به درستی بیشتر تکیه بر روایت ذهنی دارد تا عین.
ذاهن همان راوی متکثر در اضلاع نامحدود و متضاد خود است.
ذاهن در تضاد اضلاع خود می کوشد- و باید هم- آن شکل هندسی متبادر به ذهن را به شکلی لایق بسط دهد به جان شیفته گی راس هرم که او باشد.
شادی در اندوه نهفته است.
ذاهن ذهن روان رنجورش را به گونه ای هدایت می کند که بوی الرحمن شادی از آن برخیزد
شادی یکسره در اندوه می غلتد
و اندوه در شادی سرسره
این توانایی بکری ست که ذاهن دارد و بر این توانایی می بالد.
ذاهن بر روان رنجوری خود همواره مهر عدم می زند و یکسره بر آنست که دم را بر بالین اضداد درونش ربط دهد.
من یکسره جمع اضدادم.
مرا اثبات کنید اگرمی توانید.
باطل بودن من بر خودآرایی کلمات من است.
ذاهن چنین می گوید.
زنده بودن من بر تشکیک شما بر کلمات من نقش می بندد.
کلمات من به مثابه جداره ی فرضی آن ضلع باطل از جرم هندسی که در ذهن شما می سازم و مخدوشتان می سازم.
مخدوش بودن مخاطب محصول یکپارچگی اضلاع است بر هرم ناساز
جان مغشوش همان جانی ست که ذاهن از آن سرخوش است
جان مغشوش محصول بیم و اضطراب مخاطب ساده ای ست که روانش به ضلع ساده ای قناعت کرده
همواره مثلث بوده
همواره مربع
دایره ی گرد سرک
ذات مشبک اما باید تا راه گشا باشد در این وادی منظوم
ذاهن با اندوه ته هایش می سراید
اندوخته هایی والا از جانی والا
جان والا محصول آزاده سری ست
ذاهن با تمام جانش وجب می کند اضلاع را تا از پریشانی مساحت مطمئن شود
مساحتی که محصول دل زرده گی روح است و فربه از آن
شادی همواره در کنار من زانو زده
همانطور که سرسختی درد در کنار من
همانطور که بدیهی بودن امر غایب
که او باشد
در دهانه ی ذهن من
من سرخوشم
سرخوش با کیفیت عشق او
و ذاهن به قطعیت و کیفیت اندوه ته اش واقف است
جانی که سرو ته باشد بر اضلاعی یکسان و یکساز تکیه نمی کند
جان به در می برد از بی هده گی رنجور اضلاع ثابت
من بر اضلاعی دگرباش و دگرگون و دگربود کلمه می بافم
تمام شادی اندوه من بر این استوار است
جان شیفته ی ضلع مشوش از روح است
و کلمات هم.
روایت اصیل بر این مساحت استوار است
مساحتی که هیچ وقت به دست نمی آید
تنها در ذهن منعکس می شود به آنی و نایاب از دسترس تک ضلعی ها
من شفافیت محضم،
من تاریکی محضم،
من ذاهن ام.