اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

سلام خورشید

اصغر اکبری

سلام خورشید شبانه
بانوی گندم گون ساحل یخ
مرغان شب در چشم های تو تخم گذاشته اند,
خلیج فیروزه یی من
به چمیدن در میایی هنگامی که باد بر لبانت می خواند
چون هجاهای نا مفهوم واژه ای بی معنی تا از آن جمله ای بسازند
پدر, پسر , روح القدس
در بازار برده داران رهایم کردی و
زمین به زیبائی من فخر می فروخت و
من در چشمان تو قشلاق می کنم
به شبهای ماهتابی سرزمین مادریم که
درجزیره دستانش
اسطوره های تشنگی به قامت ایستاده اند تا
دزدانه از ماه کام گیرند
سلام خورشید شبانه
بانوی گندم گون
دیدی! که
چگونه شهری درچشمان تو ماوا گرفت
آرام به زیر پلک هایت
در زیر نور ماهتاب پائیزی
ماهیان را به ضیافت شبانه بردی
و باد از لبانت افتاده بود
سلام خورشید شبانه
بانوی گندم گون ساحل یخ.

Arthur Rimbaud

1854-1891

 

گزیده ای از:    Une Saison en enfer

برگردان: فرزاد معایی

 

 

نوبت ِ من. داستان یکی از دیوانه گی هایم.

دیری بر این باور بودم که همه ی چشم اندازهای ممکن را در خود دارم، و نام های بزرگ در هنر نقاشی و شعر مدرن برایم مضحک بود.

نقاشی های احمقانه را دوست داشتم، لنگه های در، دکور، پرده نقاشی بازاری، تابلوی سردر دکان ها، طراحی های عامه پسند، ادبیات کهن، لاتین کلیسایی، کتاب های اروتیک انباشته از غلط املایی، رمان دوران مادر بزرگ ها، کتاب های کودکان، اپراهای قدیمی، ترانه های ساده، قافیه های ناشیانه.

رویای جنگ های صلیبی می دیدم، سفرهای اکتشافی که گزارشی از آن در دست نیست، جمهوری های بی تاریخ، جنگ های مذهبی سرکوب شده، سقوط حکومت ها به فساد، جا به جایی مردم و قاره ها: باور داشتم به هر چیز جادویی.

رنگ حروف صدادار را یافتم: A سیاه،E  سپید، I سرخ،  Oآبی، U سبز. شکل و حرکت حروف بی صدا را خود تعیین می کردم و با فخر از میان وزن های معمولی واژه ای شاعرانه می یافتم که می توانست روزی در هر جمله ای به کار آید. از برگردان دست کشیدم.

مثل مطالعه آغاز شد. سکوت ها را می نوشتم، شب ها را، بیان ناشدنی را یادداشت می کردم. سرگیجه ها را ثبت می کردم.

 هنر کهن شعر سهم بسیاری داشت در کیمیای واژه های من.

به وهم می رفتم: مسجدی را جای کارخانه ای می دیدم، دسته ی فرشته گان تنبورنواز، ارابه هایی در راه های آسمان، سرسرایی بر کف دریاچه، غول ها، رازواره ها؛ عنوان نمایش نامه ای سبک، کابوس در من می انگیخت.

این همه سخن جادوگرانه را با واژه های وهم بیان می کردم!

با گذشت زمان آشفته گی روحی ام انگار بر من چیره شد. تسلیم تب ِ سنگین هیچ کاری نکردم: حیوانات را در سعادت شان می ستودم کرم ها را که تجسم معصومیت در برزخ اند، کورموش ها، خواب ِ سبک ِ باکره گی!

تلخ شدم. جهان را در گونه ای رمانس وداع گفتم:

                                             بلندترین برج

بگذار تا بیاید، بگذار تا بیاید

زمانه ی رویا.

 

دیری به انتظارش بودم

تا هیچ ندانستن.

 

همه ی درد و وهم

برای همیشه رخت بر بسته است

و تشنه گی ام به دریاچه

خونم را تیره می کند.

 

بگذار تا بیاید، بگذار تا بیاید

زمانه ی رویا.

 

هم چون پهنای دشت

در فراموشی.

آن که با گیاهان وحشی

آماده ی شکوفایی شود

در گهواره ی وزوز

مگس های کثیف.

 

بگذار تا بیاید، بگذار تا بیاید

زمانه ی رویا.

 

کویر را دوست می داشتم، باغ های سوخته، دکان های تاریک، شراب ترشیده. با شتاب از کوچه های بوی ناک می گذشتم و با چشم های بسته خود را به خورشید، ایزد ِ آتش، می سپردم.

"ژنرال، اگر یک توپ کهنه هم در میان ِ دیوارهای ویران بماند، کلوخ باران مان کن. از میان پنجره های فروشگاه های پررونق! در سرسراها! بگذار تا شهر در غبار خود به گور رود. بگذار تا ناودان ها بپوسند. خلوت گاه ها را از گَرد ِ سوزان ِ عقیق بینبار...

آه، پشه در شاش گاه ِ میکده غرق می کند خود را، مست ِ ادویه، و حل می شود در فوران شاش.

دست آخر، آه سعادت، آه حقانیت، آبی را که گونه ای سیاه است- از آسمان زدودم، و هم چون زرآب در نور ِ طبیعی زیستم. شادی را به مضحک ترین و آشفته ترین شکل بیان کردم.

اپرایی افسانه ای شدم: دیدم که همه ی موجودات به سعادت محکوم اند: عمل، خود ِ زندگی نیست، هدر دادن توان است، وامانده گی.  

اخلاق، پوک کردن مغز است.

از نگاه من هر موجودی حق زندگی دیگری را داشت. ایزد نمی داند چه می کند: او فرشته است. خانواده، لانه ی سگ های جوان است. با آدم های گوناگون، به صدای بلند از زندگی دیگرشان می گفتم.- این گونه، زمانی گرازی را دوست  داشته ام.

هیچ سفسطه ی دیوانه وار دیوانه گی که پشت ِ میله ها افکنده می شود- را نادیده نگرفتم: می توانم همه شان را نام ببرم. نظم اش را می شناسم.

سلامتی ام به خطر افتاد. ترس از مرگ قوی شد. گاه روزها می خوابیدم، در روز خوابگرد بودم. آماده ی ساعت آخر بودم و ضعف ام مرا از راه های پرخطر به همه ی گوشه های جهان و سیمر [حوالی کنعان]، معیار تاریکی و گردبادها کشانید.

باید به سفر می رفتم، راهی که مغزم گشوده بود، شکست. بر دریا، که دوست می داشتم چون که باید آلوده گی ام را می زدود، چلیپای تسکین خاطر را دیدم که فراز آمد. رنگین کمان محکوم ام کرده بود. نفرینی ِ سعادت بودم، پیچ و تاب ِ کرم واره ام: زندگی ام همیشه بزرگ تر از آن خواهد بود تا به نیرو و زیبایی بپردازد.

سعادت! دندان ِ شیرین ِ کشنده با آواز خروسان ad matutinum   در اندوه گین ترین ِ شهرها Christus venitهشدارم می داد.   

 

ای فصل ها، ای قصرها!

کدامین جان درمان ندارد؟

 

جادویی آموخته ام

از سعادت که باطل نمی شود.

 

به وقت خروس خوان

درودی می فرستم.

 

آه! کوشش به پایان رسید.

بار ِ زیستن است اکنون.

 

راه، جان و تن را برد

و کارم را به انجام نرسانید

 

ای فصل ها، ای قصرها!

 

روز خواهد دمید، آه!

روز ِ آخر ِ من.

 

ای فصل ها، ای قصرها!

 

تمام شد. امروز می توانم به زیبایی درود بفرستم.

 

 

 

 

دکان تنباکو فروشی   
فرناندو پسوآ

ترجمه از پرتقالی: ریچارد زنیت
فارسی : خلیل پاک نیا

 

 

من هیچ‌ام
هیچ وقت چیزی نخواهم شد
نمی‌توانم بخواهم چیزی باشم
با این‌همه، همه‌ی رویاهای جهان در من‌است.
پنجره‌های اتاق‌ام
اتاق ِ یکی از میلیون‌ها نفری‌است در جهان که هیچ کس چیزی از او نمی‌داند
(و اگر هم بدانند، چه چیزی را می‌دانند؟)
شما پنجره‌های باز به راز ِ خیابانی که مردم همیشه از آن می‌گذرند ،
خیابانی دور از دسترس هر ذهنی،
واقعی، عجیب واقعی، مشخص، مشخص بی آن که خود بداند
با راز چیزهای زیر سنگ‌ها و موجودات‌اش
با مرگی که دیوارها را نمناک و موی انسان را سفید می‌کند.
با سرنوشتی که قطار همه چیز را در شیب جاده‌ی هیچ می‌راند

امروز چنان درهم شکسته‌ام که گویی حقیقت را می‌دانستم
امروز چنان هوشیارم که گویی در آستانه‌ی مرگ بوده‌ام
گویی هیچ رابطه‌ای با اشیاء نداشته‌ام جز وداع ،
این خانه و این طرف خیابان، واگن‌های یک قطار می‌شوند،
با صدای سوتی که در سرم صفیر می‌کشد، می‌روند
و با زلزله‌ی عصب‌ها و تق تق استخوان‌هایم، گویی می‌رویم

امروز سردرگم‌ام،
مثل کسی که به چیزی فکر می‌کند، می‌یابد و از یاد می‌برد
بین قولی که به تنباکو فروش آن دست خیابان داده‌ام
- واقعیت جهان بیرون -
و حس‌ام که می‌گوید همه چیز فقط رویااست
-واقعیت جهان درون-
نصف شده‌ام

شکست خورده در همه چیز
چون آرزویی نداشتم شاید در هیچ شکست خورده ام
از دست هر چه که به من آموختند خلاص شدم
از پنجره‌ی پشت خانه‌ام گریختم
به روستاها، با نقشه‌های بزرگ در سرم.
اما جز ‌درخت‌ و علف زار چیزی نیافتم
و اگرمردمی هم بودند، شبیه هم بودند
از پشت ِپنجره کنار می‌روم و می‌نشینم روی صندلی.
حالا باید به چه چیزی فکرکنم؟


چه می‌دانم چه خواهم شد، من که نمی‌دانم که‌ام؟
همانی هستم آیا که فکر می‌کنم؟
فکر می‌کنم اما، چیزهایی باشم بی‌شمار.
و بی‌شمارند آن‌ها که فکر می‌کنند بی‌شمار هستند،
آنقدر بی‌شمار که شماره نمی‌شوند
نابغه؟
همین حالا هزاران ذهن مثل من در رویا نابغه‌اند خیال می‌کنند،
کسی چه می‌داند، شاید تاریخ نخواهد حتی یکی را به خاطر بیاورد،
و از بی شمار فتح‌های آینده چیزی جز کود برجا نمی ماند.
نه، یقین ندارم من به خودم.
دیوانه‌خانه‌ها پر از بیمارها
بیمارهایی با یقین‌های بسیار!
حالا منی که هیچ یقینی ندارم بیشتر حق دارم یا کمتر؟
هیچ یقینی حتا به خودم...
همین حالا چه بی‌شمارند در اتاقک‌های زیرشیروانی در دنیا
نابغه‌های خیالی چشمان‌شان پر از رویا!
چه آرزوهایی شریف و چه آرمان‌هایی عظیم
- آری، به یقین شریف و عظیم
و شاید حتا آرزوهایی دست یافتنی-
آیا هرگز نور حقیقی روز را می بیند یا گوش شنوایی می یابند؟
این دنیا برای کسی است که آمده تا تسخیرش کند
نه برای کسی که فقط در رویا می تواند
حتی اگر شایسته‌ی آن باشد.
از ناپلئون بیشتر رویا دیده‌ام.
بر سینه‌ی خیالی‌ام بیشتر از مسیح عشق به انسان داشته‌ام.
فلسفه‌هایی یافته‌ام در نهان، که کانت هرگز ننوشت


با این حال مردی در اتاقک زیر شیروانی‌ام و شاید همیشه همین بمانم
مردی در اتاقک زیر شیروانی هرچند که آنجا نباشم
کسی خواهم بود که :«برای آنچه که هستم آفریده نشده است »
کسی خواهم بود که :«استعداد‌هایی دارد»
کسی خواهم بود که در انتظار دیگران می‌ماند
تا دری را برای‌اش باز کنند
در مقابل دیواری که در ندارد
کسی که در لانه‌ی مرغی ترانه‌ی بیکران را خواند
و در چاهی سربسته، صدای خدا را شنید.
یقین به خودم؟ نه، نه به خودم و نه به هیچ چیز.
بگذار طبیعت آفتاب‌اش را بتابد، باران‌اش را ببارد
بر سر پرشورم
و باد را در موهایم
بگذار باقی همه اگر می‌خواهد یا می‌باید بیاید
بیاید یا نیاید.
ما، اسیران دل خسته‌ی ستاره‌ها ،
همه‌ی جهان را فتح می‌کنیم
پیش از آنکه از بستر برخیزیم
بیدار که می‌شویم هوا مه آلود است
بیدار می‌شویم و می‌بینیم دنیا غریب است
از خانه بیرون می‌رویم و جهان را سراسر زمین می‌بینیم و
راه شیری ، کهکشان‌ و بیکران ها.


( شکلات بخور، دخترک؛ شکلات بخور!)
ببین : جز شکلات هیچ چیز ِ متافیزیکی توی دنیا نیست.
ببین : همه‌ی مرام ها با هم بیشتر از قنادی‌ها چیزی به تو نمی آموزد .
شکلات بخور دخترک، با دست و روی شکلاتی‌ات، شکلات بخور!
ای کاش من هم می توانستم مثل تو واقعی شکلات بخورم.
اما من فکر می‌کنم و زرورق دورِ شکلات را باز می‌کنم
(از دستم می‌افتد روی زمین ، مثل زندگی که افتاد از دستم..)
اما از تلخی اینکه هیچ‌ام
دستِ کم چرکنویس این شعرها بجا می‌ماند
این دروازه‌های درهم شکسته بسوی ناممکن‌ها می‌رود
و دستِ کم می توانم بی آنکه اشک بریزم حس هیچ بودن را قبول کنم
دستِ کم شریف‌ام در رابطه‌ام با اشیاء
وقتی با تکان دست‌هایم رخت‌های چرک را
بسوی جریان اشیاء پرتاب می‌کنم
و بدون پیراهنی در خانه می‌مانم.

( تو، تویی که تسلی می‌دهی، تویی که چون نیستی ‌می‌توانی تسلی‌دهی،
و یا تو، الهه‌ی یونانی که چون تندیسی زنده خیال می‌شوی
یا تو، بانوی اشراف‌زاده رومی، شریف و شوم که باورنکردنی‌است،
یا تو، شاهزاده بانوی آوازخوان‌های ِدوره ‌گرد قدیمی
یا تو، مارکیز ِقرن هیجده‌همی، دِکلولتهِ پوش و منزوی
یا تو، عشوه گر ِنسلِ ِپدران ِما،
یا چیزی مدرن که دقیق نمی‌دانم چیست-
همه‌ی این‌ها، هرچه هستید،اگرالهام می‌توانید
الهام دهید
قلبم خالی است چون سطلی واژگون.
مثل کسانی که احضار ارواح می‌کنند روح خودم را احضار می‌کنم
و چیزی نمی‌یابم.
بسوی پنجره می‌روم و دقیق به خیابان نگاه می‌کنم :
دکان‌ها، پیاده‌ روها، رفت و آمدِ ماشین‌ها را می‌بینمِ
موجودات ِ زنده را می‌بینمِ لباس پوشیده‌اند و از کنارهم می‌گذرند،
سگ ها را هم می‌بینمِ، آنها هم زنده‌اند،
و همه‌ی این‌ها چون تبعید بر من سنگینی می‌کند،
و همه‌ی این‌ها غریب است، مثل هر چیز دیگر. )

من درس خوانده‌ام، عشق ورزیده‌ام، زندگی کرده‌ام، حتی ایمان داشته‌ام،
و امروز به حال هر گدایی افسوس می‌خورم که چرا من او نیستم
به لباس‌های مندرس، زخم‌ها و دروغ‌های هر یک نگاه می‌کنم
و پیش خود فکر می‌کنم:
شاید هرگز درس، عشق، زندگی، هرگز ایمان نداشته‌ای ،
(چرا که می‌توان همه‌ی این کارها را کرد بی آنکه هیچ کدام به سرانجام برسد.)
شاید فقط بوده‌ای، چون دمِِ بریده‌ی مارمولکی که پیچ و تاب می‌خورد

چیزی که از خود ساختم خوب نساختم
و چیزی که می‌توانستم بسازم نساختم
به لباسی درآمدم که لباس من نبود
مرا به جای کسی می‌گرفتند که من نبودم، چیزی نگفتم و از دست رفتم

وقتی هم خواستم نقاب از چهره‌ام بردارم
با چهره‌ام یکی شده‌بود
وقتی آن را برداشتم و خود را در آئینه دیدم
پیر شده بودم
مست بودم و دیگر نمی‌دانستم چگونه می‌شود لباسی به تن کنم که از تن در نیاورده بودم
نقاب را به گوشه‌ای انداختم و در اتاق ِ خلوتم به خواب رفتم
مثل سگی که به تدبیر تحمل‌اش می‌کنند
چرا که بی آزار است ،
و می‌خواهم این داستان را برای اثبات برتری‌ام بنویسم.

ای گوهر آهنگین شعرهای بی حاصل‌ام
کاش می‌توانستم
به جای نگاه کردن به دکان تنباکو فروشی آن دست خیابان
به تو چون چیزی که خود ساخته‌ام نگاه کنم
چیزی که زیر پای خودآگاهی از هستی‌ام
لگدکوب می‌شود
مثل فرشی که مردی مست بر آن تلوتلو می‌خورد
یا قالیچه جلو در، که کولی‌ها آن را دزدیده‌اند
و قیمتی نداشت

حالا تنباکو فروش، دکان‌اش را بازکرده و آنجا ایستاده‌است
و من با درد گردنی که به یک طرف چرخیده
و عذاب روحی که خوب نمی فهمد بدترش کرده
به او نگاه می کنم
او خواهد مرد و من هم.
او تابلوی دکان‌اش را بجا می‌گذارد و من شعرهایم را.
زمانی تابلوی دکان‌اش هم می‌میرد و شعرهای‌ من هم.
زمانی خیابانی هم که تابلوی تنباکوفروشی داشت می‌میرد و زبان ِشعرهای من هم.
بعد این سیاره‌ی ِ چرخان، جایی که همه‌ی این اتفاق‌ها افتاد می‌میرد.

در سیاره‌های دیگر در منظومه‌های دیگر
چیزهایی شبیه انسان چیزهایی شبیه شعر می‌سازند
و زیر چیزهایی شبیه تابلوی دکان‌ها زندگی خواهند کرد

همیشه چیزی در برابر چیز دیگر
همیشه چیزی همان‌قدر بیهوده که چیز دیگر
همیشه همان‌قدر سرسخت که واقعیت
همیشه راز درونی همان‌قدر واقعی که راز بیرونی
همیشه این چیز یا آن
یا نه این چیز و نه آن

حالا مردی وارد دکان شد(آیا می‌خواهد تنباکو بخرد؟) ،
و این واقعیت ِ قابل قبول تکانم می‌دهد
از روی صندلی بلند شوم - قدرتمند، متقاعد، انسانی.
و سعی می‌کنم این بیت ها را بنویسم
که در آن نظر مخالف را می‌گویم
و درحین فکر کردن به نوشتن این چیزها
سیگاری روشن می‌کنم
ودر لذت سیگار از دست این فکرها خلاص می‌شوم
نگاهم مسیر دود را دنبال می‌کند
گویی مسیر خود من است
و در یک لحظه‌ی حساس و مناسب
با رهایی از همه‌ی این حدس و گمان ها
لذت می‌برم
و می‌فهمم که متافیزیک وقتی است که حال خیلی خوب نیست
بعد به صندلی تکیه می‌دهم
و هم‌چنان سیگار می‌کشم.
و تا وقتی که سرنوشت بگذارد سیگار می‌کشم.
(شاید اگر با دختر رخت‌شو ازدواج می‌کردم خوشبخت می‌شدم)

از روی صندلی بلند می‌شوم. بطرف پنجره می‌روم
آن مرد از تنباکو فروشی بیرون آمد (آیا پول خردها است که در جیب‌اش می‌ریزد؟ )
او را می‌شناسم. استفان! که متافیزیکی نیست
(حالا تنباکو فروش دم ِدر ایستاده‌است. )
گویی به استفان الهام شد، سرش را برگرداند و من را دید
برایم دست تکان داد و من دادزدم: سلام استفان
و تمام کیهان
به جای خودش برمی‌گردد
بدون امیدها و ایده‌آل‌ها
و تنباکوفروش می‌خندد.