پرندهگان سرخی که با من دویدهاند
برای علی تسلیمی
مردی که شرافت کلمه بود
چهرهام تیر میکشید. درد را گذاشته بودم روی شیشه تا فراموش کند. فراموش نمیشد. یاد انگشتانش بودم. انگشتانی سرخ. لاک سرخ. سرخ هم که نه عین فلق بود یا شفق؛ چه فرق میکرد؟ توی سرخیاش دانههای ریز نقرهای بود. گفتم. گفتم عین غروب، غروبی در زمستان مخصوصن، غروبی که توی هوایش شن پاشیده باشند.
یا ستارههای نقرهای
و انگشتانش از دستم سرید پایین.
گفتم فراموش کن.
و خندیدم.
توی دلم چیزی شبیه تهوع بود.
داشت گریهام میگرفت.
گفتم بخند.
خندید. زورکی. من نگریستم. جدی بودم. جدیه جدی. عین کلاغ. کلاغی روی آنتنی لق.
کلاغ را ندید.
داشت دور میشد.
دور میشد و انگشتان من جیب پالتو را چنگ میزد خاک بر سر.
چهرهام تیر میکشید.
هوا روشن و روشنتر میشد. در انتظار گنجشکهای بیشرم بودم. در انتظار یک جریانی که مطابق ذائقهام نباشد. تبعیت نکند. به هم بریزد همه چیز را.
همانطور یله داده بودم به نیمکتهای مدور تئاترشهر و به سیگاری خیره بودم که روشن نمیشد.
سردم نبود.
آدمی که از درون سرد باشد هیچوقت گرم نمیشود.
با اینحال نمیلرزیدم.
بعد گنجشکها آمدند. گنجشکهای لعنتی.
فاحشههای ازلی- ابدی.
دستم را توی هوا بردم. همهگی سرریز میشدند سمت تن.
دست از سرم بردارید. میخواهم درون گور تنم بخلم.
فرو رفته بودم درست عین آن برجستهگی ممتاز روی تن انار مِیخوش.
گنجشکهای کوچک روی تنم مینشستند.
دانههای درشت برف.
خم شدم توی خودم و سیگار را پناه دادم از سرریز بلورها.
خم بودم و به ستارههای نقرهای روی انگشتها فکر میکردم.
دست از سرم بر نمیداشت. چه تشبیه احمقانه ای.
کاش گفته بودم عین لکه های وایتکس روی یک شورت بچهگانه سرخ یا جگری.
احمق
احمق
این آخری را بلند گفتم و دیدم یک جفت چکمه مقابلم ایستاده.
چکمه خم شد و مرا دید.
یک اسب بود. یک اسب چموش که سوار کارش عادت داشت چکمههای بلند مارک بپوشد.
پس چرا خودش پیاده نشد؟
چرا اسب را به زحمت انداخت؟
من راضی به زحمت شما نبودم خانم اسب.
خانم اسب یک تکه مقوا جلویم گرفت.
مقوا را جلویم آویزان کرد، مثل اسکلتی که به آینهی تاکسی آویزان باشد.
انگشتانش میرفتند و میآمدند
به ناخنها خیرهام.
ناخنهای گداختهی مصنوعی
با لاک جگری ناب
برای چنگ زدن به گونهها
برای چنگ زدن به دسته چک
پس اسب نبود
فاحشه بود
من شمارهحسابی نداشتم
دنبال ستارهای هم روی ناخنها نبودم
فاحشه همچنان خیره بود به من
روی مقوایش نوشته بود کرگدن.
تئاتر کرگدن
فاحشهها
تف به ذات بورژاوییتان
مقوا را گرفتم از دستش. گرفتم مچاله کردم توی دست.
اسبی که قرار بود فاحشه باشد یورتمه از جلوی چشمم دور شد.
مقوا را پیچاندم دور انگشتم. انگشتی که هیچ نشانی از غروب و ستاره و فلق روی ناخنش نبود
هیچ بود
بیابان بود
یک بیابان بدون ستاره توخالی و پرت
مثل فضاهایی که توی کابوس میبینی
گفتم من دیگه حتا خواب هم نمیبینم.
چسبیده بود به من حواسش به تئاتر بود
من حواسم به آن غروب شرمگین روی ناخنها
اصلن به من چه که آغامحمدخان چه کرده
چیزی به من مربوط نمیشد
دلم میخواست بزنم بیرون و توی آن برف دود بگیرانم
اما به صندلی چسبیده بودم
به عطر تقلبیئی که توی هوا بود
به مام زیر بغل مارکداری که تماشاگران آقا و خانم زده بودند
انگشتانم داشت صندلی گرانبهای وحدت را میجوید
آن یکی هنوز توی دستهای او بود
هنوز
هنوز هنوز
گفتم بزنیم بیرون حالم از تاریخ به هم میخورد
حالم از این ماضی استمراری متقلب منقلب میشود
بیا برویم
این غروب روی این لاک چه میکند اصلن؟
بعد تصویر خودم را دیدم
توی ناخنهاش بودم توی همان غروب
داشتم چنگ میزدم به ناخنها تا بیرون بیایم
انگار که توی آکواریوم باشی
ابله
آن تو چه میکنی؟
بعد آغامحمدخان را دیدم مقابلم ایستاده بود
میخواست چشمهایم را از کاسه درآورد
انگشتانش توی حفرهای تو خالی فرو رفت
هاه
فکرش را نمیکردی نه
این چشمها را مدتهاست که درآوردهام بدبخت
بعد خسته شدم
خسته شدم از هجوم ناخنها
همینطور خراش خراش خراش
انگشتانم را گذاشتم روی چشمهایش
گفتم فشار بدم
گفت بده
فشار دادم
میخواستم پشت تپهها را ببینم
میخواستم به آن غروب ستارهدار نقره مسلک برسم
یا همان باران شن که بر سرم میبارید
میخواستم ببینم پشت آن دیوار مبهوت چیست
شاید فشفشه هوا میکردند
شاید همهاش ستاره باشد
توی مردمکهاش خودم را میدیدم
آغامحمدخان بودم
با همان ردا
صاف ایستاده بودم تا بترکانم آن معصومیت وحشی را
بعد همه برایم دست زدند
مرا تشویق به درآوردن تیلههای سیاه میکردند
من
منی که ماضی استمراری را دوست داشتم
دوست داشتم همیشه توی آن کودکی محض باشم
در کوچههای شاهحسینی
همراه کسانی که مرا متهم به غیر خودی میکردند
متهم به سرحدی دور
همراه کسانی که دنبال دوچرخهی یوگسلاوم میدویدند
همراه کسانی که سنگم میزدند از پشت
یکبار تو مرا نجات دادی علی.
علی آقایِ تسلیمی
یادت نیست حالا
من خوب یادم است
یادم است حتا چهطور با آن اوور روسی و آن فیلتر نیمسوختهی سیگار دویدی
چهرهی آن روزت را خوب یادم است
روزی که آن قلوه سنگ دماغم را جابهجا کرد و توی آن خونی که تمام صورت را میپوشاند تصویر دویدن تو به سمت من آخرین تصویر قبل از بیهوشی کامل بود
هنوز ایستاده بودم
مقابل سکوهای سنگی تئاترشهر
نکبتبارترین جایی که سراغ دارم
اما من سراغ نکبت میروم
هربار
هربار
هربار
و تو نمیداستی آنکه سنگ بینیاش را شکافته در غروبی از غروبهای ننگین دههی شصت
سخت دلفریب آن لحظهییست که تمام نمیشد
تمام نمیشد
هرچه دست میزدند
هرچه هورا میکشیدند
هرچه گل روی صحنه میریختند برای کالاها
بازیگران
کالاهای گیشه
سرمایههای به دست آمدهی امر بورژوازی
تو هم دست میزدی و من نگران ناخنها بودم
نگران بودم که یکهو نشکند
که یکهو ترک برندارد
گفتم من رفتم
بیرون باد میآمد
پس برف نمیبارید
سیگار را درآوردم
گفت بیار جلو
منظورش صورتم بود
گفتم میخواهد سیلی بزند لابد
گفتم کاش بزند
گفتم بزن
و نشستم همانطور عین مراسم گردنزنی با گردنی کج
نشستم وسط پیادهرو
توی آن آمد وشد کارناوالی
توی آن نقد تئاتر و فوتبال روز
او هم نشست همانطور وسط پیادهرو
زانو زد
صورتم را گرفت توی دو دست
من متوجه ناخنها بودم هنوز که حالا دو طرف صورتم بود
نگه داشته بودشان
من لاک پشتی بودم که مرا میبردند
میگفتند دهان باز نکن
مردم را نگاه نکن
جوابشان را نده وگرنه پرت میشوی
من خفه بودم و پایین را نمیدیدم
متوجه ناخنها بودم فقط و ستارههای شفافش
بعد کسی دستش را گذاشت روی بوق
همانطور بوق زد بوق زد بوق زد انگار عروس ببرد یا بیاورد
بیست نفر بودند توی یک مینیبوس فیات
دست میزدند
سوت میکشیدند
با پرچمهای رنگی وطن
گفتم جاکشها خفه شید
و پرت شدم
پرت شدم
دیدم خودم را که دارم پرت میشوم و انگشتان او توی هوا مرا میجست
اما فقط هوای خالی را چنگ میزد
من پرت میشدم و تو همچنان بال میزدی
دور میشدی از من
من پرت میشدم و انگار 21 گرم از وزنم کم میشد بدون تو
خب حالا که چی؟
بس کن
گفت میخام خوب نگات کنم
میخام خوب نگات کنم
خوبِ
خوب
میدانست برای آخرینبار است
می دانست ازین پس باید مرا با فعل ماضی صرف کند
من ماضی شده بودم
و در چشمهایش میدرخشیدم
چون دانههای شن
گفتم فرارکن دختر
فرارکن
بگذار معلق باشم توی این آسمان
بگذار مردم دل خوش سقوط لاکپشت باشند
زمان زیادی طول میکشد تا به زمین برسم
فرار نمیکرد
همچنان چسبیده بود صورتی را که دیگر لاکپشت هم نبود
کاغذ بود
بادبادک بود
تابرمیداشت
چروک میشد توی دستهایش
برو دیگر تمامش کن
ما همینطور نشسته بودیم
پیادهرو پر و خالی میشد از آدم
آدمک
من نمیتوانم گوشهایم را بگیرم
میشنوم
میشنوم و کلمات هرز مثل طبل ورم میکنند توی مخچه
پس چرا شنواییام را کور نمیکنم؟
بلند شد
دستم را گرفت
گفت دستت چه سرده
دست من همیشه سرد بوده دختر
حالا شکلات بخور
شکلات بخور و به من تعارف کن تا تف کنم بیرون
شکلات حالم را به هم میزند
میخواهم علف بگیرانم باز
میخواهم جبران مافات کرده باشم
میخواهم به جای خوابهای بیرویا خواب ببینم
باز ببینم ترا که دست در دست کس دیگری میروی
و
من شاد میشوم
شاد از برداشته شدن این حجم سنگین مسئولیت
مبرا از گفتن دوستت دارمهای شبانه
مبرا از دانسته شدن ذائقهی خوراکیام
مبرا از تحمل اجباری تن
نمیفهمی
نمیفهمی که فقط درد میماند و خاطراتی یخ زده
انگار سالها توی فریزر مانده باشد
دست من یخزده
یخزدن از دست آغاز میشود
یخزدن از جگر آغاز میشود
دستی که کرم شب بر تن میمالد فریزشدن را نمیفهمد
من چروک شدهام
عابران این شب حق دارند اینگونه به من خیره شوند
آدم یخی ندیدهاند
هر چه بوده خورشید بوده و گنجشک
سکس خوب بوده و دسته چک
فاحشه بوده و بوق
ماسک خیار بوده و نوشابهی رژیمی
غذای گرم مطبخ بوده و سرسپردهگی به علائم راهنمایی و رانندهگی
ایستادن در صف بوده و قسط ماشین
او خیره مانده به من
نمیرود
حالا دیگر دیر است برگرد به خانهات
کودکت نگران میشود
سینههای مادر را میجوید
من ماندهام
میمانم همینجا
مثل آن شب که تا صبح توی سالن انتظار فرودگاه نشستم
در انتظار هیچکس
مدام به اسکوربود پروازها نگاه میکردم
تهران
لندن
میلان
ساری
در انتظار هیچکس
پا به پا میشدم
بدون دستهگل
بدون هراس
تا صبح چشم انتطار ماندم
حالا برو لامصب
تمامش کن
برو و بخند
گفتم بخند
میخندید زورکی
من بیتاب بودم
بیتاب اینکه زودتر برود
گم شود لابهلای این تودهای که گلهوار میپیچید توی هم
خودم را کشیدم کنار
رفتم توی خیابان
موتورسواری از کنارم رد شد
گفت الاغ
بله ببخشید آقای سلطان جنگل میروم کنار
میروم توی جوی
میروم توی اشغال
بعد خسته شدم
خسته بودم
مردم خستهگی را درک نمیکنند
نشستم روی سکوهای مدور تئاترشهر
درهای دوزخ بسته بود
بلیتفروش نبود
همانطور نشستم و دود را دادم پایین
بعد
پیاده شدم
از سکوهای سیمانی پیاده شدم
گفتم نگهدار
سکو نگه نمیداشت
سکو اهل مراوده بود
اهل تاملات روشنفکرمآب
حق داشت نگه ندارد
سرگیجه گرفتم
خودم را پرت کردم
و کرگدنها را دیدم که دنبال هم میدوند با پرچمهای سه رنگ وطن
توی محوطه
برف میبارید
حالا کودکت را شیر میدهی
حالا مطبخ را برای شوی آماده میکنی و بعد هم ملافهها توی هم میپیچند
چهرهام تیر کشید
کثافت
کثافت
متنفرباش
سعی کن متنفر باشی
حتا از او
متنفر میشوم
قیافهام را میپیچم در انبوهی از درد
پس درد از کجا میآمد؟
من که روزنهای نگذاشته بودم برای ورود این سوز جانفرسا
چرا باید میدیدمش
چرا باید میدیدمش
یکبار دیگر یکبار دیگر
ویرانی از کجا آغاز میشود؟
از فراموشی؟
از ماضی بودن؟
از تجسم کابوسها؟
از نبودن رویا؟
از دانستن باختیده شدن میان برندهها؟
برندهها
برندهها
پرندهها
هیچ وقت از پرندهها خوشم نیامده جز مرغ باران
مرغی که تخم میگذارد و فراموش میکند که کجا تخم گذاشته
مرغی که به لانهای سر میزند و فردا فراموش میکند که کجا بوده و با که
آلزایمر تاریخی با او آغاز میشود
و
پایان تاریخ
فراموشی
فراموشی
کجا هستم؟
کجا بود حالا
ای تف به تو که نمیتوانی فراموش کنی
تف به ذاتت بچه
بپیچ چپ
پیچیدم چپ
و
مردی کنار گوشم داد زد
آخر یه نفر
آخر یه نفر
آخرِ کجا؟
سوار شدم
سوار شدم و در را محکم بستم
آن سه نفر دیگر عین غاز گردن کشیده خواب بودند
ماشین از جا کنده شد
گفتم آخر هر جا که باشد خوب است
به راننده گفتم
گفت آخر اتوبانهها
گفتم حواسمو پرت نکن
سرم را گذشتم روی شیشهای که بخار گرفته بودش
برف پاک کنها میرفتند و با برف برمیگشتند سر خانهی اول
بعد چیزی توی جیبم صدا داد
اس ام اس بود
کلماتی که مثل مگس روی صفحه مینشستند
چرا روشن گذاشته بودم؟
اصلن به چه درد میخورد؟
کاش همان باری که میخواستم از کوه پرتش کنم پایین پرت کرده بودم
همهاش چنگ زدن
چنگزدن با ناخنهایی تو خالی
جملهای که توی آن سر خوردن ماشین توی اتوبان روی صفحه خواندم بی سر و ته بود
یک جملهی اخباری
راجع به مرگ کسی
رفتن کسی
پایان کبوتر و این حرفها
دنبال نام متوفا بودم
چرندیاتش را رنده کردم انداختم دور
میخواستم آن شخص بماند تا ببینم چه گوری مناسبش است
بعد شیشه شکست و سنگی توی دماغم خورد
قلوه سنگ بود
قلوه سنگی دههی شصتی
صاف نشست توی صورتم
جایی بین دو چشم
قبل از آنکه حفرهای تو خالی شود
چرخیدم و توی ان خون و غروب و ستاره های نقره ای و باران شن او را دیدم که میدوید سمت من با همان اوور ارتشی
یا روسی
یا چپ
یا گور پدرش
من چه کار اوور دارم
و سیگار بهمن
و سیگار اشنو
و سیگار لایت هر چه که باشد
چید جلوی من
زمانی که برای اولینبار به اتاقش سر زدم
به آن مجلات تارعنکبوت گرفته
کیان
آدینه
جمعه
اطلاعات هفتهگی
و کتابها
و کتابها
و کتابها
همهگی چیده شده
همهگی جویده شده
توسط موشی که مدام در رفت و آمد بود و من در هراس اینکه نیفتد یکهو توی چای سرد و قند کله
و صدایش که ناگهان از زبانهی در تو آمد
کتابهایم را....دزدید
کتابهایم ...را دزدید
و همیشه بعد از آن همین را میگفت
تا از در بیرون میزدم میدیدمش توی تنگهاش بود مقابل در کوچک زنگ زدهی خانهاش
تکیه داده به دیوار مدرسهای
که دخترکان فشنش نمیدانستند که پشت این دیوار چه مردی چه مردی چه مردی
در حال تجزیهشدن است
مردی که خلاصهی خود بود
من رد میشدم
حتا گاهی قدمهایم را تند میکردم
نمیخواستم بدانم کتابهاش را که دزدیده
یا چه طور
نمیخواستم جاکشها را بشناسم
به قدر کافی جاکش دور و برم بود
آخ چه مردی.
ناخن کشیدم به شیشه
پشت شیشه غروب بود
غروب بود دختر
مثل لاک انگشتهاش
با ستارههای نورانی
کاش میشد توضیح داد
به مردی که کنارم مثل غازی بریان در روغن حیوانی به خواب رفته بود
در انبوهی از سالاد و سس.
پنجه کشیدم به گلو
راهم را کج میکردم
نمیخواستم ببینمش
باز میدید مرا
سلام میکرد بلند
سلام میکرد و من با عجله رد میشدم
شامهام قویست
فاجعه را میشناسد
میشناخت
همان زمان هم که آن کلوخ به مجرای بینیام اصابت کرد تصویرش برایم عجیب بود
آنطور با آن دمپاییها
گویی به سمت سربازها یورش میبرد
اندیشههای سرخ
دندان سرخم تیر میکشید
شیشه را پایین میدهم
همهجا سرخ است
توی هوا پر از پرندهگانی با بالهای سرخ است که همراه ماشین میپرند
باید مرغ باران باشند
توی برف چه میکنند؟
گول چه را خوردهاند؟
این روایت مضحک از ایدهای سادومازوخیستی؟
اگر دیوار آن مدرسهی دخترانه میدانست که چه انسانی تکیه داده به آجرهاش فرو میریخت
چه تاب و تاقی داشت آن دیوار
و
او صدای جیغ دخترکان را میشنید
و او سیگارش را با صدای زنگ تفریح روشن و خاموش میکرد
بی تفاوت اما
آن قدر که فقط روزها منتظر میماند تا بگویدم که کتابهایش را که دزدیده و من دیگر میدانستم همه چیز را
حتا دفترهای شعر چاپ نشدهات که طعم جوهر میداد در دهان آن موش
حالا باید شعرهات را در آگهی ترحیمت چاپ کنند
شیشه را کشیدم پایین
غازها بیدار شدند
هلم دادند
سردشان شده بود
احمقها
عمری کرخت بودهاند
فقط سرما را حس میکنند
و تن زن را لای ملافهی چروک خوشبو
راننده از آیینه نگاهم میکند
همانطور که با پدال بازی میکند تا سر نخورد روی یخ
میگوید بکش بالا آقاجون
کشیدم بالا
خیلی وقت است کشیدم بالا
با دستان خودم کشیدم بالا
نشانهای به رهایی را یافته بود
یافته بود
سردرگم نبود
فقط دنبال کتابهاش میگشت
نه حتا آن بازجویی که کوبیده بود به جمجمهاش
باتوم را زده بود به دندانها
دندانها دندانها
چرا خندید به من وقت خداحافظی؟
چرا من گریهام را خوردم وقت رفتنش
چرا لال شدم و از آن ناخنها نگفتم
تشبیه مکرر آن سوزنریز ستاره را بهش نگفتم تا دلخوش همین باشد تا سالها که این فعل ماضی را صرف میکند
پس آغاز غیاب بود
غیبت همچون نبودن در دفتر حضور و غیاب خانم معلم
نگهدار
جمجمهام
جمجمهام به سنگ خورد
گفتم نگهدار
نگه داشت
ماشین سرید توی جاده
پیرمردی که جلو بود گفت یا جدم
و ماشین سرید
ماشین سرید
و غازها پریشان شدند
غازها پرهاشان را کندند
لخت شدند کنار من
در را باز کردم
پرندهگان سرخ همچنان با من میدویدند
مرغ طوفان در برف چه میکرد؟
اگر میگفتم آن سفیدیها توی آن غروب شبیه تاسهایی معلق توی خون است خوشحال میشدی؟
فکر نکنم
فکر نکنم
غازها پاچهام را چسبیده بودند
جیغ میکشیدند
یک غاز - گو وحشی هم که باشد- به چه درد میخورد؟
به درد توی سفره نشستن
پیچیده در نان داغ برشته
گفتم خفه شو غاز خرفت
و از سکوی سیمانی پایین آمدم
پرندهگان جیغ کشیدند
پریدم بیرون
پرندهها صدای خوبی داشتند
از ته حلق بود
یک جیغ موزون
تمرین شده
صدای من اما صدایی ته چاهی بود
صدای آغامحمدخان بود
زمانی که میگفت گریه نکن تو که گریه نمیکردی
و
من حتا به تو نگفتم که چهقدر لرزیدم از این دیالوگ رنج
چه قدر توی خودم جمع شدم
خودم را کنار کشیدم از تو
تویی که نمیدانستی چه مرگم است وگرنه آنطور با آن ناخنها و دشتها و غروبها و تاسهای معلقش
دستم را نمیفشردی
تاسها توی گلویم بالا و پایین میشدند
هیچوقت جفت شش نیامد
هیچوقت
هیچ
پرندهگان سرخ با من میدویدند و دیگر اویی نبود تا شیشهی عینکم را پاک کند
دیگر اویی نبود تا هر روز از دزیدهشدن کتابهاش بگوید
دیگر هیچکس نبود
جز من
و سنگپشتی تکهتکه شده
که به تکههایی خیره بود که زمانی همچون صلیبی بر دوش میکشید
پرندهگان سرخ
پرندهگان سرخ
پرندهگان سرخ
آرامتر
دارم فراموش میکنم
دارم فراموش میشوم
آرامتر.
پروانهی سنگی در رادیاتور
مرا دیدند. در روزی بارانی؛ هنگامی که پیچیده در پالتوی کهنهی روسیام از کشاکش پیادهرویی که همهاش آکنده از قطرات باران بود و خاطراتی که اندکاندک همچون آن رشِ بیرحم بر سرم میبارید. کنار کیوسک ایستاده بودند؛ آن کیوسک رنگارنگ مطبوعاتیِ انباشته از تنقلات مفرح و انگار در انتظار منِ سر درگریبان به چهرهی خیسم نگاه میکردند که سرشار از فیضان انوار بود گویی چون همین که مرا دیدند به گونهای عجیب روی درپوشیدند و خیره شدند به هم. من راه خود میرفتم. راهی که همیشه رفته بودم، راهی که همیشه چون صلیبی بر دوش طی کرده بودم.
دور شدم، داشتم دور میشدم، دور شده بودم، همیشه دور شده بودم، دور میشدم که صدایم زدند صدایشان کورانی شد و پیچید در هوای بارانی آن دم که نمیدانستم دیگر چه هنگامه است جز از صدای شیون پرندهگان در آسمان که لابهلای ابرها میپیچیدند توی هم. من نگاهم پی آنها بود و هیچ برایم مهم نبود که آنها خطابم کردهاند با نامی که بعید و دور بود دیگر از من. دیگر منی وجود نداشت جز آن هیبتی که رفته بود لابهلای پالتو و در خفا میلرزید به تن. کسانی که خطابم کرده بودند و همچنان با آن نگاه غریب خیره به من بودند در انتظار حرکتی از من بودند این که مثلن بچرخم و با لبخندی تلخ از آنها دور شوم یا با پوزخند همیشهگی بر لب که میسوزاند جگر را سری تکان دهم. کله ام اما یادش است که باید متنفر باشد؛ باید متنفر باشد تا نجات پیدا کند تا آرامش را از دست ندهد همچون آن پرندهی تکی که دور از گله میپرد.
با گله بودن از خصوصیات تمدنهای عصر پارهسنگ است؛ کسانی که به پارهسنگ علاقهمندند؛ دوست دارند جایی کنار هم باشند، کلوخ را تعارف کنند به هم برای کوبیدن بر فرق سر.
بعد ایستادم. چرخیدم و دیدمشان که آنطور پای پیت آتش و روزنامههای آن روز بودند یا دیروز نمیدانم، من که علاقهای نداشتم بدانم پس چرا چرخیدم، باید میگذاشتم میرفتم، اما ایستادم، ایستادم و به درون خیره شدم، درون آن پیت که جرقههایش
همچون زنبورهایی تش گرفته به هوا میرفتند و غیب میشدند.
صدایم زدند این بار بلندتر، اینبار حرکات دست نیز به آن اضافه شده بود. دستها لحظهای از روی زنبورها بلند شدند و با حرکت انگشت به حرکت درآمدند. مرا نشانه گرفتند.
من؛ من که همچنان ایستاده بودم و متحیر از اینکه این «او» دیگر مدتهاست کسی خطابش نکرده. پس هنوز بودند کسانی که ریتم را به هم بریزند که مانع تحقق اندیشههای سیال شوند.
انگشتها مرا میخواندند یک حرکت دال و مدلولی بود.
من ابژه بودم. ابژهای رها از قید سوژه، دالی آزاد که برهیچ مدلولی نمینشست.
چونان هرمس زمانی که بال میگشود؛ زمانی که همه در انتظار آن خبر بنیادین بودند اما تعلیق گفتار هرمس هیچ وقت به درستی آرای خیر و شر را بازگو نمیکرد.
معنا در لغزش بود؛ پای سستش روی یخ بود و میسرید بر متن.
من ابژه نبودم.
پس آن که مرا خطاب میکرد واقعن که را خطاب میکرد؟ «او» میتوانست هر کس دیگری هم باشد. او میتواند یک دختر مدرسهای هم باشد، میتواند یک دیوار در آستانهی ریزش هم باشد؛ میتواند یک کودک جسور یکدنده هم باشد که بادبادک خیسش را توی باران دنبال خود میکشاند. این اویی که در ذهن آنها شکل گرفته بود هر کس دیگری میتوانست باشد. همیشه راههای گریزی بود برای چنین لحظات دهشتناکی.
لحظهی خطابشدن بدترین لحظات است. همچون شلیکی ناگهانی؛ میپیچید در ذهن و به آنی میپاشد یکیک سلولهایی که تا به حال در حال شکل گرفتن بودند در پستوی سیال اندیشهها.
آنکه خطابم کرده بود با تک انگشت؛ روی لبهایش برجستهگی واژهای بود؛ او؛ به دیگران میگفت او، همو لبخندی به لب نشاند. درصدد بود گیرایی دالش را کیفیت بخشد؛ میخواست دام را برای شکار این مدلول بیسامان رنگینتر کند؛ ابژهیشان را میشناختند که فرار است و به دام انداختنش گویی سخت.
آن لبخند همچون نگینی تقلبی بر صورتک مردی بود که دیگر نمیشناختمش دیگر تمام صورتها برایم صورتک بودند، انگار که به جشن بالماسکه آمده باشم، تمام خیابان پر بود از ماسکها و نقابها و آن جواهرات تقلبی که به یکدیگر عرضه میکنند.
من خوب میشناختم این بازار مکاره را؛ این عرضه و تقاضای تقلبی را؛ پس چرا باید جلو میرفتم؛ چرا باید اصلن میچرخیدم و آن رواج تقلبی دال و مدلولها را میدیدم؛ من که گریخته بودم، نبودم اصلن، دیگر چیز مرتبطی را حس نمیکردم، اما با اینحال چرخیده بودم و توی تنم میلرزیدم. میلرزیدم. شاید لرزش را دیده بودند، ابژهی لرزان را دیده بودند، دعوتش میکردند به بزم آن پیتسیاه و دود گرفته و زنبورهایی که درش میسوختند و توی هوا میرفتند بیتاب.
زنبورها توی پیت چه میکردند؟
زنبورها توی پیت چه می کنید؟
با چه عسلی گولشان زده بودند که آن طور فریبخورده به دام آتش افتاده بودند؛ به جای کندویِ شیرینِ عسلکوهی.
کدام صورت میتوانست صورتک ملکه را فریفته باشد.
فریب با اولین دال آغاز میشود و مدلول نیرنگی بیش نیست، من که رها بودم و همیشه دور از جماعت برداشتهای ارسطویی، دور از آن سیر و سقوط نازل یک وجهی منتج از تفاسیر ناخودآگاه جمعی. ناخودآگاه جمعیئی که آکندهست از مهر وصفا، از واژهای به نام خونگرمی.
خونگرمی ازلی - ابدی که سرشار از ابتذالست.
سالها توی کتشان کردهاند، با انگشت اشاره خطابشان کردهاند:" خونگرم".
با انگشت آن دال را به مدلولی به نام خونگرمی پیوند زدهاند. خونگرم بودن به مثابه برده بودن.
"تو خونگرمی"، "خونگرم باش"،" برده باش"، بردهی غریبهها باش.
همانطور چرخیده بودم روی پاشنهای که فریب را چشیده بود، پاشنهای که تمام روزها راه را فرادا رفته بود و قبیله وار رفتار نکرده بود.
صورتکها همچنان نگاهم میکردند جواهرات نازل بر لبهاشان مینشاندند، مرا دعوت به پیت حلبیشان میکردند، پیتی که جز آتش از آن بر نمیخاست، پیتی که هیچ در آن نمیسوخت جز یک مشت زنبور فریبخورده که همراه پاره چوبهای جعبهی گوجه فرنگی گرماشان میداد.
من هیچ وقت با پاره تختهی جعبهی گوجهفرنگی خود را گرم نکردهام.
من اصلن سردم نبوده که بخواهم خود را گرم کنم؛ من از درون سردم؛ من از درون سردم و گویی هیچ وقت گرمم نمیشود، هیچ وقت هم سردم نمیشود. آدمی که از درون سرد باشد هیچوقت گرمش نمیشود؛ از سرما مردن بهتر از گرم شدن دسته جمعی با تخته های جعبهی گوجهفرنگیست. من ترجیح میدهم که سردم باشد یا از سرما یخ بزنم تا آنگونه بردهوار به فریب خود بنشینم. من اصلن حالا دیگر نمیتوانم به درستی بگویم سردی یا گرمی چیست تمام وضعیتها برایم یکسانند و تنها به راه فکر میکنم به قدمهایی که از پس یکدیگر میآیند و مرا به جلو میبرند به تونلی که آکنده از سیاهیست.
آیا واقعن به جلو می روم؟ نه، از این هم مطمئن نیستم، شاید به عقب می روم، جهتهای جغرافیای را فراموش کردهام، مهم نیست برایم، هیچ وقت مهم نبوده، برای گریز از ابژه بودن نباید چیزی برایت اهمیت داشته باشد.
قدم بردار؛ آرام، آرامتر، باید دور شوی. این کلاه را بکش پایین، پایینتر تا روی گوشها، صدای خندهیشان را میشنوی، صدای مباحث سانتیمانتال پیتیشان را میشنوی؟ چه چیزی برای تو دارد؟ هیچ. فقط فریب، برای لحظهای دور هم بودن، لحظهای که چوبهاشان بسوزد و نقل محافلش کنند، چوبها یک روزی تمام میشوند؛ ذغال میماند و دودی که خفه می کند آدم را.
صورتکها دلخوش همینند. دلخوش با هم بودن، دلخوش تفکرات جمعی استالینیستی
دلخوش آن ذغال و آن پارهتختهها و آن ماتریال مبتذلی که درون پیت میسوزد.
من شامهام حساس است، عادت به دود خوردن ندارم و از ذغال متنفرم؛ بیشتر به کار سیاهکارها میخورد و قلیانی که دور هم دودش کنند و از امر مبتذل سخن بگویند.
صورتکها همچنان به من خیرهاند؛ ماسکهاشان را پناه داده بودند زیر آن سایبان قلابی، زیر باران لو میروند. خمیرهای صورتک زیر باران ورمیآیند. جوری به من نگاه میکنند که انگار من ماسک زده باشم.
من ماسکی نداشتم.
همین بودم.
و همین.
از مگسهای بازار متنفرم
و
کارم را با وجدانم قضاوت میکنم
وجدان من هیچوقت اشتباه نمی کند.
شامهام تیز است و از بوی دود پیتذغالی گریزان.
پالتو را به مثابه وجدان به خود میفشارم. ناشناسها خیرهاند به من و همچنان با تک انگشت اشارتی به من دارند.
باران تندتر میزند.
زنی آن سوی خیابان با صدای بلند میخندد.
افغانیها روی گاریهاشان پیت میبرند، تند میروند، عجله دارند پیتها را به صاحبانشان برسانند. جماعت مشتاق پیتاند، دوست دارند دور هم باشند، سرما را حس نمیکنند، باید مفری به امید بجویند مشتاق جاودانهگیاند، مشتاق توی تاریخ رفتن، مشتاق علامت استاندارد روی قوطی ذرت آماده
مشتاق درصد پروتئینی که روی بطری شیر کاکائو نوشتهاند.
همهاش هراس از مرگ است.
همهاش میل عجیب به جاودانهگی.
من صورتکی نداشتم تا برایش چربی بجویم، تا برایش کلسترول جمع کنم و قبقبم را انباشته کنم از درصدهایی که نوشتهاند برای مشتریان این بازار مکاره.
من دیگر به چیزی فکر نمیکنم جز اندیشههای سیالی که در سکوت از هوا میآیند، نرم نرم از سلولهای خاکستری رد میشوند و جرقهای میشوند تا تمام شب کلمات بر من ببارند.
باتری ساعت دیواری را برای همین درآوردم.
درآوردم انداختم از پنجره بیرون.
باز به نظر میرسید تیکتاک میکند، تیکتاکش همچون قدمهای مردی بود که از پلهها پایین میرفت همینطور پایین میرفت، هیچوقت بالا نمیآمد، دوست داشت پلهها را یکبند پایین برود، برود تا برسد به ته، به اعماق.
کدام اعماق؟ آیا قدمها نمیدانستند اعماقی وجود ندارد؟
نمیدانستند همهاش تاریکیست؟
همهاش تاریکیست و ملال.
پس این تلاش برای چه بود؟
چرا نمیایستاد و تکیه نمیداد به دیوار آن زیرزمین نمور و خیره نمیشد به جایی و داستان را تمام نمیکرد.
نمیایستاد. همینطور میرفت
و پلهها
و پلهها هیچوقت تمام نمیشدند.
برداشتم فنرهای ساعت را درآوردم. چرخ دندههاش را کشیدم بیرون؛ با مشت کوبیدم روش و از پنجره اندختم بیرون.
نشستم.
خسته بودم.
خشمگین نبودم.
برعکس بیتفاوت بودم و چای خوردم. چای سرد خوردم و قند به بهانهی کشیدن سیگار.
وجدانم راحت بود.
وجدانم همیشه راحت است.
عصیان از دانایی میآید.
و سرد بودن دست.
دست من همیشه سرد بوده و این ربطی به مزاج ندارد.
زنی که آن سوی خیابان است همچنان میخندد.
ماشینی کنار او میایستد
فقط چراغهایش را میبینم که سرخند.
ماشینی از کنارم میگذرد. آب روی من میپاشد.
پروانهای را زیر میگیرد. پروانه توی رادیاتور ماشین میرود. لابهلای لولهای داغ از چرخش آن پروانهی کاذب و تسمهاش.
تن پُرپُران پروانهای که توی باران میپرید حالا باید آن پروانهی کاذب را تحمل کند.
پروانه راحت باش. هیچ حقیققتی وجود ندارد جز بالهای تو. ببین من چهگونه خرسندم از مرگ تو.
در جهانی که هیچچیزحقیقی نیست زندهگی حقیقی نمیتواند وجود داشته باشد.
ببین که زندهگی چهطور همچون فیلمی بیارزش خیره به ماست.
دنیا مربوط به کسانیست که خودشان را با آن تطبیق میدهند.
تو چه میدانستی رادیاتور چیست.
پروانه، رادیاتور مدتهاست که اختراع شده
تبلیغش را میکنند هر شب از رسانهی ملی
تو چه میدانی رسانهی ملی چیست
همهاش مربوط میشود به ذات
ذات جاهطلب که نداشته باشی باید فرو بروی
همچون آن مردی که هر شب از پلههای ساعت دیواری پایین میرفت و خود را به ندانستن میزد.
باید جاهطلبیِ بیرونی داشته باشی.
تلاش کنی. تلاش کنی. تلاش کنی برای یک مشت اراجیف مبتذل پیش پاافتاده.
جاهطلب درونی بودن همین چیزها را دارد. آوارهی دنیا میشوی. جایگاهت مختصر میشود به همان جایگاه سکوت.
بعد شکست.
بعد خون.
خونی که پروست بالا میآورد و لگن لگن میفرستاد بریزند پای آن آزالیای پژمرده.
حالا چه میکنی با آن تب تند.
انگار تب کرده ام.
کسی در خیابان نیست. زن رفته لابد با همان ماشینی که رانندهاش از پنجره تف اندخت توی خیابان. ناشناسها همچنان دور پیت ایستادهاند.
همچنان ناشناس همچنان قبراق همچنان حراف همچنان یله داده بر پیت آتش همچنان خونگرم همچنان مهربانرو با نگاهی به ساعت مچی مارکدار همچنان سرسپردهی زمان همچنان مطیع پیت حلبی و چوب پارههایگوجه؛ همچنان شیفتهی هنر بورژوازی همچنان خلیده در بطن جاودانهگی همچنان شوریدهی برزخ سرمایهداری
همچنان همچنان همچنان
مردی توی تنم در حال پایین رفتن است، پلهها را آهسته پایین میرود قدمهایش را کند میکند
پلهها سنگیست
پلهها نمور است
سرداب تاریک است
دهلیزیست رو به سیاهچال زمان
زمانی بیزمان
زمانی بدون تیکتاک
بدون رهیافتی به برون
خارج از آن پلههای سنگی که بر گردهام حس میکنم
صدای قدمها کند و کندتر میشود
صدای قدمها ذهن را رها میکند
مرد میایستد؛ ایستاده حالا تکیه داده به دیوارهی خیس نمور و به جایی خیره شده بیرون از زمان.
راه میافتم.
صدای قدمهایم را میشنوم صدای قدمهایم چونان قدمهای اوست در آن شب دیجور آن سردابهی نمور.
پله ها را نرم پایین میروم او ایستاده و به من خیره است تنها او مهم است اویی که فهمید از قفسهی سینه نمیتوان جلوتر رفت.
تمام خیابان را رگبار باران گرفته.
آب همهچیز را در خود حل میکند تمام پیتها روی آب ماندهاند.
آتش کاذب روزی خاموش میشود چوبتختهها و ذغالها و ماسکها همه روی آب گرد هم میچرخند، همه سرازیر خور میشوند
همه دست و پا میزنند برای خروج از گرداب
من با صدای قدمهای سنگی مرد راه میروم.