آب که سر بالا برود قورباغه ابوعطاء می خواند. متن را بخوانید:
ما متهم می کنیم
*موضوع از این قرار است که مسعود اعتمادی عضو کانون هنربه تازگی درسفری به ایران مقداری پول به انجمنی ادبی که متعلق به حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی بندر عباس است داده اند.
شاید بد نباشد برای آنهایی که نمی دانند حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی چه طور جایی است توضیح دهم که حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی فلسفه وجودی اش ترویج و تولید شعر و داستان و فیلم و... بر اساس ایدئولوژی حاکم و تبلیغ آن است که ماهیتی سلبی دارد وسابقه ای درخشان در مخالفت با آزادی و موضع گیری در مقابل ادبیات مستقل و غیر رسمی ایران وتهمت زدن و افترا بستن بر نویسندگان ایرانی از سوی حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی برای همه کسانی که رنج نوشتن را تحمل می کنند پوشیده نیست و عادی شده است همین بس که محمد رضا سرشار(رهگذر ) مسئول واحد ادبیات تمام این سالهای حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی معتقد است که "صادق هدایت آدم منحرفی است و اصلن نویسنده بزرگی نیست این رسانه ها هستند که او را بزرگ کرده اند"با جستجویی کوتاه در اینترنت در باره " حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی " بیشتر با ماهیت این نهاد آشنا می شوید
بااین تفاصیل آیا بهتر نیست که مشخص شود این حرکت سخیف از سوی کانون هنر صورت گرفته و آیا اینکه کانون موضع و مرامش را تغییر داده یا این حرکت یک خوش خدمتی فردی برای اربابان سانسور و تضعیف پیکر نحیف داستان نویسی مستقل و منتقد بندر عباس بوده است
مسعود اعتمادی یا معنی و پیام این حرکت ارتجاعی اش را نمیفهمند، یا نمی خواهد به روی خود ش بیاورد و یا اصولاً به نفعش نیست که این را بفهمد. که با این رفتارش چه کرده است
واقعن معنی این بازی و این نانقرضدادنهای محقرانه و محبوبیت طلبی بیشخصیتانه در حضور عده ای معلوم الحال چه مفهومی را القا می کند وسکوت وی بعد از این حرکت فقط می تواند به معنی دفاع از رفتاری باشد که انجام داده است و نیت مسعود اعتمادی هر چه می خواهد باشد نتیجه اش جز بدنامی در ذهن آدمهایی که دغدغه شان ادبیات است نخواهد بود کسانی که در تمام این سالهایی که او در کشوری آزاد بدون هیچ دغدغه و رنجشی از عدم آزادی وسانسور زندگی می کرده همه جور بی مهری وانگ دگر اندیش بودن را خورده اند چون که نخواسته اند مجیز و مدح کسی را بگویند و هیچ گاه شرایط بد مالی و اقتصادی نیزموجب نشده است سفارشی رااز سوی دستگاهی حکومتی بپذیرند و تاوان سخت این مستقل بودن را نیز پرداخته اند
اما من در عجبم از ریا و تزویر قلم به دستان حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی که چهره ای به دروغ از خود نشان داده اند و شاید برای مهمانشان نگفته اند که چه کرده اند در این سالها با پیکر نحیف داستان ما و نمی دانم آن داستانهای سفارشی شان و مدایحه شان را هم برای مهمانشان خوانده اند و گفته اند در کجاو برای چه کسانی داستان نوشته اند شاید حضرات داستان نویس حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی در باره نوشته هایشان در جشنواره هایی به اصطلاح ادبی که تنها چیزی که در آنها وجود ندارد ادبیات است و چیزی به نام تجربه زیسته شده به عنوان مواد خام داستان هایشان غایب است چرا که دیدن و نوشتن آن تجربه های روزمره باعث رنجش اربابان و سفارش دهندگانشان می شود چیزی نگفته باشند ونگفته اند از تنها وظیفه شان که تلاش برای ایدئولوژی سازی توسط هنر برای توده ها و چنگ زدن بر صورت داستان مستقل این شهرکه تمام توان و تلاششان را برای خفه کردنش به کار برده اند و می برند
آقای اعتمادی
خوب است بدانید که یک سال و چند ماه است که کتابهای چند تن از نویسندگان مستقل بندر عباس در اداره سانسور کتاب مانده است اما کتابهای این حضرات و دوستان حوزه ای شما به طرفه عینی با حمایتهای مالی کلان دولت چاپ می شود شما اینها را نمی دانید یا تمایل ندارید بدانید
من سخنم با قلم به دستان حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی نیست که آنها تکلیف و هویتشان مشخص است بیشتر گیج از حرکتی هستم که انجام شده است من پیش از این فکر می کردم کانون دل نگران و حامی هنر این شهر در برابر بی مهری های دولتی است که می بینم این تصور بیشتر خیال و توهم بوده است
آقای اعتمادی
با این کارتان ازصورت دوستا نتان درکانون شرمنده نیستید که سالهاست در تبعید و غربت زندگی می کنند به جرم این که نخواسته اند تن به سانسور و خفقان بدهند وبا مصادیق آن مبارزه کرده اند
.شما اینها را متوجه نمی شوید و درک نمی کنید چون شما در تبعید زندگی نمی کنید فقط کسی هستید که در خارج برای رفاه بیشتر زندگی می کند و در هر زمان دلخواهی، می تواند از ایران دیدن و یا در اینجا کار کند. تبعید، درمفهوم سیاسی خود، برای من، آن معنی را می دهد که در پسِ سرنوشتِ برشت، بنیامین و آدرنو و یا دیگر ضد فاشبست های آلمانی، پنهان است. آقای اعتمادی مفهوم رفتار شما تعبیرش جز خیانت چیز دیگری نیست.
*برگرفته از وبلاگ مرگ قسطی
نویسنده وسگش
نگاهی بی تفاوت به رمان تیمبوکتو- پل استر
« ولی به نظرم رسید که از همه کس و همه چیز بی نهایت دور شده ام. گمان می کردم که از وانهادگی خواهم مرد ونه از گرسنگی. خوب می دانستم که کسی در بند من نیست؛ نه درزیر زمین؛نه روی آن ونه آن بالا».
پژوهش های یک سگ- کافکا
حقیقتن این تصویر که مربوط می شود به استاکر تارکوفسکی بیان واضحی برای رمان جدید استر است؛ همین طور پاره ای از نوشته ی کافکا که شیره ی اصلی این رمان را در دهان مخاطب می ریزد. نویسنده همیشه تنهاست تا توی گور. حالا دری به تخته خورده و کاراکتر این رمان یعنی همان نویسنده سگی دارد به نام مستر بونز- آقای استخوان- چقدر مرا یاد کاردی می اندازد که مردم فشار می دهند تا ته؛ تا استخوان. نوسنده آواره است آواره ی همیشگی. ویلی یک قوز بالا قوز است. تو توان تحمل خیلی چیزها را نداری گوشت را کر می کنند این صداها آنوقت کارتن خواب هم باشی و طرد هم شده باشی. ویلی در عنفوان جوانی بر اثر یک کشف و شهود اگزوتیگ پاپانوئل را ملاقات می کند و با وی رفیق می شود و تا آنجا پیش می رود که تصویر وی را روی بازویش خالکوبی می کند و از آن جایی که وی یک یهودیست مادرش به شدت وی را مورد تاخت و تاز قرار می دهد و حتا تهدید می کند که بزودی وی را از جامعه ی یهودیان بیرون خواهند انداخت اما ویلی ما که مدت هاست نه تنها از این جامعه که از تمام جوامع قومی و مذهبی و حیوانی بیرون رفته و در عالم نوشتار ساکن شده اهمیتی نمی دهد. مادرش سرنوشت وی را سیاه و آوارگی را در آتیه اش می بیند- همان زمان هم این آدم غریبه بوده با تو مادر و تنها همدمش این سگ بوده از مستر بونز بپرس مادر که چطور درین لحظات آخر دور و بر او می پلکد. مستر بونز نیز در هراس است. رمان با آوارگی شروع می شود آنها در خیابانهای بالتیمور سرگردانند ویلی به زودی می میرد خون بالا می آورد و در این بین سگش مستر بونز است که رمان از نظرگاه او روایت می شود- دانای کلی که بالای سر اوست. سگ در هراس سرگردانی ست عمری درین هراس بوده. دردناک ترین کاراکتر رمان همین سگ است و نه نویسنده. سگ داستان ما سگ متفاوتی ست هرچه باشد وی با یک نویسنده بزرگ شده در آن چهارچوب رشد کرده و کمتر بیرون آمده. بیرون دهشتناک است و دیگران خطرناک. سگ ما مرگ اندیش است؛ متفکر است؛ می اندیشد به جهان و محیطش حتا روان آدم ها را کندو کاو می کند اینها همه پس از جدایی از نویسنده است که به آنی اتفاق می افتد. پلیس می خواهد سگ را بگیرد و نویسنده را به بیمارستان بفرستد نویسنده ای که با ورق پاره هایش در گوشه ی خیابان افتاده و خون بالا می آورد بعد ویلی داد می زند که مستر بونز دررو...و وی می دود با تمام توان دیگر ازین به بعد ما اطلاعی از وی نداریم در ذهن سگ مرگ با شکوه وی را در بیمارستان می بینیم. پس از جدایی از نویسنده است که سگ تازه خودش را تنها در خیابان می بیند اتومبیلها و مردم را. سگ تازه جهان را می شناسد و می بیند که زندگی چقدر جدی و ترسناک است وتنها آن چهاردیواری کلمات نیست که ویلی برایش می خواند و او زوزه می کشید و دم تکان می داد. می بیند که مردم چه عبوس و بد طینتند برای لگد زدن و زیر چرخ فرستادن دیگری حتا کودکان؛ حتا کودکان....و این گونه بونز ما آواره می شود وتا آنجا پیش می رود که دیگر تاب و تحملش تاق می شود و تصویرمرگ را روبرویش می بیند. در حقیقت مستر بونز کپی شده ی نویسنده است با همان حساسیت ها همان دغدغه ها و همان شایستگی ها تن ندادن به هر گهی. این گونه است که وقتی شهر را می بیند جا می خورد از آن همه یکدنده گی ها...خداحافظ کلمات؛ سلام دنیای واقعی لجن....سرنوشتی محتوم برای ایده آلیست ها. مستر بونز تب دار به جنگلی می رود که برف سپید پوشش کرده. احساس می کنذ به آرامش نزدیک می شود. بعد آن لحظه ای فرا می رسد که بارها خوانده امش و تکانم داده و گریستانده مرا. مستر بونز صدای ماشین ها را می شنود به نظرم صدای این ماشینها آنقدر برای وی آرامش بخش و شیرین است که انگار صدا از اگزوز فرشته ها خارج می شود:« بزرگراه به نظر مستر بونز نمونه ی بارزی از شفافیت کامل بود محوطه ای بسیار بسیار پرنور». شفافیت؟ آیا مرگ شفاف کننده است. همه اش یک لحظه ست آنی که تو در می یابی اش آن توان خفته را.محوطه ای بسیار پر نور عین باند فرودگاه. برای سقوط؟ نه برای فرود. خودکشی برای مستر بونز فرود است.وی دیوانه وار با آن حال زار به بزرگراه پناه می برد خودش را در لاین مخالف می اندازد بین ماشین ها اولش با جا خالی دادن شروع می کند به هرحال بازی را باید یک جوری آغاز کنی دیگر؛ مرگ را مدتی به تاخیر می اندازد:
«فقط به طرف جاده بدو و ببین می توانی جان سالم به در ببری. هر چه قدر بیشتر توانسته باشی این کار را بکنی قهرمان بزرگ تری هستی. البته دیر یا زود قال قضیه کنده می شود. تا به حال فقط تعداد معدودی از سگ ها درآخرین دور این بازی نمرده اند».
بله دیر یا زود قال قضیه کنده می شود و مستر بونز بعد از مدت ها قوی تر و شاد تر است خون دیگری در رگانش می جوشد با ذوق و شوق به سمت صدا می دود به سمت نور آهن درخشش کور کننده ی سرو صدایی که از هر جهت به او حمله ور شده بود. واین پایان کار نیست.آغاز رهایی ست رفتن به تیمبوکو....جایی برای گول زدن خودمان تا این درد را بهتر تحمل کنیم و دوام بیاوریم.
« وقتی باختی برده ای ».
ولی به نظرم رسید که از همه کس و همه چیز بی نهایت دور شده ام. گمان می کردم که از وانهادگی خواهم مرد ونه از گرسنگی. خوب می دانستم که کسی در بند من نیست؛ نه درزیر زمین؛ نه روی آن ونه آن بالا...بله وقتی باختی برده ای. همه چیز را کافکا گفته و تنها این روکش خوشگلی برای این رولت لعنتی ست.نویسنده و سگش به مثابه نویسنده و روحش.
کریم امامی در آشویتس
اخیرن شنیده ام که خانم گلی امامی که بنده برای ایشان احترام زیادی قائلم در جایی فرموده اند که کتابخانه ی شخصی همسر فقیدشان کریم امامی را قرار است به کتابخانه ی دانشگاه تهران واگذار نمایند یا ببخشند یا هر چی حالا. من مطلب را دو سه بار بالا و پایین کردم فکر کردم که اشتباه می کنم یا اشتباه می بینم کلمات را شاید هم چپکی گرفته ام روزنامه را؛ اما در واقع همه چیز سر جای خودش بود ایشان تصمیمش را گرفته و یک چای هم رویش. نمی دانم چرا اینها وقتی سنشان تصاعدی بالا می رود مغزشان هم در همان جهت به سیاه شدن و تصمیمات احمقانه چهار نعل می تازد.ایشان اظهار کرده که نمی گذارم کتاب ها دست دلال- خدا نشناس- بیفتد! من واقعن در برخی تصمیمات می مانم. می مانم از اینکه بانوی غزل ایران خانم بهبهانی برود دم دانشگاه تهران و قاطی یک مشت زن بیکار سوت بکشد و کف بزند و هورا بکشد که چی؟ زنده باد فمینیسم!- و مگر زنده است این یکی-آنهم با اسم کانون نویسندگان به قول یکی که می گفت چه غلطی کردیم یک زن را آوردیم در کانون؛ نتیجه این می شود که زنان بی ظرفیت از وی در جهت تحقق آرمان های خویش اعم از زنده به گور کردن مردان؛ جویدن گوش و حلق و بینی آنان در ملاء عام؛ حق طلاق در پیاده رو!......و از این دست جفنگیات حمام زنانه ای- استفاده کنند. این گونه است که من کله ام می چسبد به سقف. آخر یکی نیست بگوید خانم گلی خانم تو کتاب های آن بیچاره را با دست خود به لانه ی مار برده ای.همه در جریانیم که در دانشگاه تهران چه اتفاقاتی دارد می افتد خارج شدن برخی کتاب ها از لیست مطالعه و دادن به دانشجویان و وارد شدن به لیست سیاه واحتمالن رفتن به جایی که عرب نی انداخت و آفساید شد. کتاب ها را گلی خانم با دست خودت به آشویتس بردی. زیرا احتمالن اینها نیز به سرنوشت کتاب های ناب دچار خواهد شد ماهی یکبار آتش سوزی در برنامه ی این دانشگاه پنجاه تومانی است! حالا تن آن بابا را نلرزانید دیگر تازه آن هم کتاب ها یی که از دید ایشان اشکال دارد و همین طوری محکوم به رفتن به زیرزمین است. نگویید دلال خدانشناس؛ دلال شرف دارد به این ها. دلال وجدان دارد؛ در برابر وجهی کتاب را به خواهانش می رساند گلی خانم رنجی به رنج ها اضافه نکنید کتاب ها را توی جوی زیبای مقابل دانشگاه تهران بریزید ولی به آن کتابخانه ی لعنتی اش نفرستید که من سراسر شب را بیدار بوده ام و در انتظار بارش کلمات از آسمان چشم روی چشم نگذاشته ام. حالا دیگر با این برف نمی شود گلوله ای کاغذی درست کرد آدم برفی ها محکوم به آب شدنند بدترش نکن گلی خانم با آن کتابفروشی زمینه به زمین چیزی اضافه کن. می گویند تمام زندگی و بلکه روح یک نویسنده کتاب هایش است لطفن کریم خان را به آشویتس نفرستید.