در چشم راست نهنگ
در سرمای سخت سال 1945 بود که ارتش سرخ شوروی مجارستان را اشغال کرد. کنفرانس یالتا که به کنفرانس تقسیم جهان معروف شد، اروپا را به بلوک شرق و بلوک غرب تفسیم کرده بود و مجارستان طبق این کنفرانس و پیمان پاریس جزو غنائم روسها به شمار میرفت. کشور تحت نفوذ شوروی قرار گرفت. سه سال بعد و درفوریه 1948 حزب کمونیست با پشتیبانی نیروهای شوروی در مجارستان قدرت را در دست گرفت. نظام جمهوریخلق در مجارستان تأسیس، صنعت ملی، زمینها اشتراکی و حکومت تکحزبی شد. مخالفین توسط پلیس مخفی ترور میشدند و 56000 نفر بازداشت شدند و استالین زبدهترین شاگرد خود ماتیاس راکوشی را به نخست وزیری مجارستان برگزید تا او با شگرد تمام دیکتاتوریاش بر سرکوب بیشتر ملت مجار که پیش از آن آزاد بودند همت گمارد.
پس از مرگ استالین بود که تحمل شرایط برای مجارها بیش از پیش سخت شد و در نهایت منجر به انقلاب خونین 1956 شد. چهارصدهزار نفر در خیابانهای بوداپست خواستار تغییرات اساسی در کشور بودند که از جملهی آن خروج نیروهای شوروی از کشور بود. انقلاب که در ابتدا توسط دانشجویان آغاز شده بود در نهایت به سراسر کشور کشیده شد و دولت سقوط کرد. امرهناگی نخست وزیر وقت که خطر را از دو سو حس میکرد در میدان شهر و در آغاز سخنرانی خود خطاب به ملت گفت:"رفقا". و بعد دید که جمعیت یک صدا فریاد کشید:" ما دیگر رفقا نیستیم". وی در این حین متوجه شد که مردم وسط پرچم مجارستان را سوراخ کردهاند و ستارهی کمونیستی را برداشتهاند. امرهناگی تمام تلاش خود را کرد تا بینابین دو گروه باشد و همین بیتابینیت سرانجام حکم مرگ او را امضا کرد- وقتی بیطرف باشی تنها خواهی ماند- دو سال بعد و به جرم خیانت به حزب کمونیست اعدام شد.
مردم مجسمه ی استالین را به زیر کشیدند وروی آن نوشتند:.w.c ارتش شوروی تانکهای خود را از مسکو فراخواند و بوداپست در محاصرهی کامل نیروهای روس و همچنین نیروهای کمکی از چکسلواکی و لشکر زرهی رومانی قرار گرفت. تانکها وارد شهر شدند و در مقابل مردمی قرار گرقتند که تنها با چوب و سنگ خواهان خروج اشغالگران بودند. و نوامبر خونین رقم خورد. 2500 نفر کشته شدند و قریب به 200000 نقر پناهنده. کشور دوباره در کام سرخها فرو رفت. در این جنگ نابرابر هیچ کشوری صدای سرکوب مردم مجار را نشنید.
***
44 سال پس از قیام معروف 23 اکتبر1956 بلاتار کارگردان مجار فیلمی سیاه و سفید ساخت که انگار محض ارادتی باشد به خونهای ریخته در سرمای آن سال که یخ بست در میدان مشهور بودا.
***
اگر او را به ساحل بیاورند آنقدر به او فشار میآید که میمیرد.
این کلیدواژهی فیلم عجیب بلاتار است.
نهنگی را برای نمایش در یک سیرک به شهر کوچک و یخ زدهای در مجارستان می آورند. در ابتدا ما اعلان تبلیغاتی نهنگ را چسبیده بر دیرکی عمود بر راهی تیره و فسرده از یخ میبینیم که خبر از بزرگترین وال عالم میدهد. در زیر بروشور اضافه شده که عجیبترین شاهزاده ی دنیا هم در کنار نهنگ خواهد بود.
یانوش شخصیت اول فیلم قدم در این راه دارد تا روزنامههای صبحگاهیاش را در آن سحرگاه میش و گرگ به مخاطبانش برساند. و بعد اولین نما از نهنگ. یک تراکتور کانکس بزرگ آهنی را با خود یدک میکشد و در این نمای طولانی ما تنها صدای تراکتور را داریم و آهن که سردیاش بر جان مینشیند و گواهی بر بدیمنی میمونی میدهد که در راهست.
بلاتار که فیلمش را براساس رمان مالیخولیای مقاومت نوشته مشهور است بر برداشتهای بلند. یک برداشت او از فیلم مردی از لندن دوازده دققیه به طول میکشد. بلاتار بر این عقیده است که اندوه در برداشتهای بلند نهفته است. اندوهی که زمان را ناکام میکند و دغدغهی تعریف قصه هم ندارد. هدف نزدیکی به جان آدمهاست. بزرگنمایی یک جان. نفسی تلخ که از دهلیز یک جان رنجور خارج میشود و روایت مگر نه همین است.
***
نهنگ را در همان کارتن آهنی کبیر در میدان سراسر یخبندان شهر میگذارند. کسی تمایل به دیدن نهنگ ندارد- تنها کسی که نهنگ را می بیند یانوش است- همه خواهان دیدن شاهزاده هستند. شاهزادهای که در اثنای بازدید دوبارهی یانوش از نهنگ متوجه میشود که وی شاهزادهای قلابیست که تنها دلیل حضورش غارت و چپاول مردم است. شاهزاده که ما و یانوش تنها سایهاش را میبینیم کوتوله است و از نقصی مادرزاد رنج میبرد. مدیر سیرک به شدت با رقتار شاهزاده- که بر هرج مرجِ منجر به ثروت پافشاری میکند- مخالفت میکند اما درنهایت حرفهای شاهزاده و مانیفستش منجر به وقایع تلخ فیلم می شود.
یانوش تنها کسیست که ماجرا را میفهمد اما قدرت بیانش را ندارد زیرا نمیتوان امید را از مردمی- خشمگین- که آنرا پس پشت آن نهنگ عظیم میبینند گرفت و مگر نه که آدمی با امید زنده است.
شهر در فقر و قحطی شدیدی به سر میبرد و اجتماع سر بر شورش برداشته و منتظر رهبر خود هستند تا فرمان به شورش دهد. ارتش به حالت آمادهباش درآمده و حکومت نظامی اعلام شده اما جمعیت را نمیتوان متفرق کرد آنها خواهان تغییر هستند.
نمای دهشتانگیز و تلخ بیمارستان که حمله و کشتار بیماران است دقیقن رفتار کورکورانهی مردم براساس حرف شاهزاده را انگشت میگذارد. و ما تصویر یانوش را داریم در سیاهی و سایهها دفن که انگار در چهرهاش این کلام جاریست که" نجات دهنده در گور خفته است".
یانوش از شهر میگریزد و در امتداد خط راه آهن شروع به رفتن میکند. سردی ریل راه آهن خود گواه بر پوچی هرگونه حرکتی را به ذهن متبادر می کند. به موازات همان سردیهاست که در آخر توسط عمو فیتز نجات داده میشود و ما او را در سکوت در بیمارستان- یا تیمارستان؟- مشاهده میکنیم.
***
اگر او را به ساحل بیاورند آنقدر به او فشار میآید که میمیرد.
و این سرنوشت همان تغییریست که جماعت انتظارش را داشتند. نهنگ حضور سرخهاست برای بهترشدن شرایط وخیم مجارستان پس از جنگ. و کوتولهی روس استالین است انگار. نهنگ به عنوان نمادی از یک حضور انقلابی در این جا لاشهای بیش نیست. یادمان باشد که نهنگ مدتهاست از آبهاش دور شده و طبیعتن رو به فاسد شدن است. این بو را یانوش حس میکند در تاثیرگذارترین سکانس فیلم که نمای نگاه یانوش به چشم نهنگ است. و ما در فیلم فقط نمای چشم راست نهنگ را داریم. در چشم نهنگ رازی ست که در آخر عمو فیتز هم با آن مکث عجیب آنرا در ذهنش دستمالی میکند و اما هرگز به مخاطب چیزی گفته نمیشود تا این ما باشیم تا در تنهایی هراسآور بعد فیلم، راز چشم راست نهنگ را مفرد کنیم از معنا.
و این چشم راست نهنگ است که در طول لغزش معناها در ذهن با ما حرف می زند. این جادوی بلاتار است.
در چشم راست نهنگ ما دردی را میبینیم که انگار با زبان بیزبانی میگوید که یوتوپایی وجود ندارد. در دل من هیچ نیست جز سیاهی. امید سفیدی که موبیدیک وار به دنبالش هستید سرانجامش پوچی و یاس است. همان یاسی که بلافاصله بعد از کشتار بیمارستان و دیدن پیرمردی نحیف و عریان که میلرزد از وحشت و سرما بر مردم مهاجم مستولی میشود و برخلاف حملهی اولیشان خروجشان از بیمارستان بسیار آرام و مایوس است.
***
در چشم راست نهنگ همان وضعیتیست که یانوش در ابتدای فیلم و در نمای تشریح وضعیت کیهانی زمین/ ماه/ خورشید و چگونگی ایجاد کسوف با جماعت مستِ مشوش بیان میشود؛ چه طور میشود از سایهها گریخت.