« رویش »
عبدالعلی عظیمی
از چاکِ گریبانت
تلخ و گس
برگ و علف چه عطری داشت
همان گونه که جامهها را میکنیم و پراکنده میکنیم
گرداگرد بستر
ما را هیچ اختیاری نیست تا تن معاوضه کنیم
پس آغوشِ تو آغوشِ من شد
و آغوشِِ من آغوشِ تو
آغوشِ تو
آغوشِ من.
شانههای من
دو کاسۀ زانویِ برآمدۀ تو بود
و بر شکمِ ما
شبپرهای از تب پوست میانداخت
چون شعلهای بر شاخۀ کبریتی
بالیش از من
بالیش از تو
میتپید
تته پتهای میکرد و میسوخت
بالی و شعلهایش از تو در آسمانِ من
بالی و شعلهایش از من در آسمان ِ تو
آسمان ِتو
آسمانِ من
آسمانِ توِ تو
توِ تو
منِ من.
و در آن بازی که برندهاش بازنده است
گاهی تو میرسیدی پیش از من
گاهی من میرسیدم پیش از تو
مرا نجوا میکردی
تنت آرام بود
صدایت آرام
با چشمانِ غایب مرا میدیدی
مثل انعکاسِ آبیِ آسمان
که سرخ میشد در گلی
سبز میشد در برگ علفی.دیگر
داشتم دلتنگیها را مهار میزدم
تو نبودی اما
مثل موهای تو بر سینۀ من
باران
چه افسارگسیخته میتاخت
« اعتراف »
دیگر
داشتم از شکل میافتادم
دور از آن انگشتانِ کوچک
که بیدار میکرد خاک را
تا بر همان شکلِ شاخه بماند شکلِ گل
پشتِ آن برگِ گاهی هست و گاهی نیست
تو نبودی اما
بر لبانِ ما دروغیست
که اگر بگوییم میمیریم
اگر نگوییم مردهایم
در تشییعِ باد و برگ
چه شبها که تا دیر میماندم
تا بشنوم خیابانهای خماندرخم را
چون خلخالی بر پای شب
که خرامان
به سروقتِ تنهایان میآید
دیگر
قسم خورده بودم
به سرانگشتانی که قفل و قزن را روی شکم
به هم میاندازد و میچرخاند سینهبند را
و به حرکتِ موزون و هماهنگِ بازوها و
سرانگشتانِ شست و اشاره
که دو بندی را با پوست
آشنا میکند آشنا میکند
به چشمی که میخندد
به لبی که بوسه پرتاب میکند
به آینه
از آینه
تو نبودی اما
باورکن شبهایی هست
که صبحِ مرگش نمیرسد.