دَوَران
تا دیدم گفتم باید همینجا باشد. بی اختیار رفتم تو. باد توی درخت ها می پیچید و نم بارانی هم می زد. توی حیاطش یک درخت گردو بود ادامه ی درخت های باغ روبرویی بود. بعد اطاق رادیدم. با در چوبی شکسته وسقف یله داده جوری که می گفتی همین حالاست که بریزد روت. بعد برگشتم و باغ رادیدم پر از صدا و ابهت.اطاق چراغ نداشت رعد بود که گاهی آن را برایم روشن می کرد.دیوارهایش پر از سوراخ بود سوراخ هایی ریز و درشت؛ مال میخ بود انگار؛ عین تن.تنی که سوراخ باشد.از ترکش های این و آن. بعد نشستم توی حیاط و گفتم اینجا همانجاست. جایی که اتفاق می افتد...اینجا مکان اتفاق است. من آدم موقعیت ها بوده ام .همیشه یکجور علی السویه ای در کارهایم بوده است. اصغر از دوستانم همیشه می گفت این مال طالع توست. متولدین اسب همین خصوصیات را دارند علی الخصوص که آذر ماهی هم باشی. و من از بخت بد آذر ماهی بودم. زمانی هم که او را دیدم آذر ماهی بودم. زمانی که از دادمش هم آذر ماهی بودم. انگار توی یک ماشین لباسشویی افتاده باشی و همین طور برای خودت بچرخی.....عین دَوران. گردشی که نمی دانی چطور اتفاق می افتد. مثل سنگریزه هایی که از زیر لاستیک ها در می روند و به گوشه ای پرتاب می شوند و باز با لاستیک دیگری به جای دیگری پرتاب می شوند. لاستیکش حالا فرقی ندارد اصلن شاید با تیپا پرتت کنند یک گوشه ای .جایش هم مهم نیست به هر حال من فکر می کنم .....هر جا که باشم حتا اگر توی ماشین لباسشویی باشم و میان کوهی رخت چرک و تاید؛ باز هم فکر می کنم. از خانه که زدم بیرون باران شدیدتر شده بود. من دستهایم را توی جیب برده بودم به آن خانه فکر می کردم به اطاقی برای زیستن و نوشتن اطاقی ازآنِ خود....از آنجایی که بودم زندان اوین پیدا بود. باران می بارید شدید. یک عده رفته بودند زیر سقف خانه ای تا باران بند بیاید؛ من اما می رفتم. باران شدید و شدیدتر می شد. رودخانه داشت بالا می آمد ایستادم سیگاری گیراندم و به آب ها خیره شدم. دیوار زندان پشت سرم بود. باد افتاده بود توی درخت ها چنارها و لابلای آجرهای زندان. باران تند می شد ومن به دیوار ها خیره بودم بعد آب بالاتر آمد آنقدر بالا که داشت تا قوزک پایم می رسد. از زیر پل زده بود بیرون. دخترها و پسرها توی بغل هم آلوچه می خوردند و از سریال شب قبل حرف می زدند. پیرمردها عصا زنان از کوه برمی گشتند و درباره ی اینکه از مرگ نمی ترسند با هم حرف می زدند. عده ای هم از توی ماشین هاشان در حالی که سوت می زدند به آهنگشان گوش می کردند. بعد آب تا کمرم رسد. من جیغ نکشیدم. آنها که زیر آب می رفتند جیغ می کشیدند. آب حالا تا کله ام بود همه چیز توی آب غوطه ور بود. من دست وپا نمی زدم. پیرمرد ها می زدند. دختر ها بغل پسرها را چسبیده بودند؛ من بغل آب را گرفته بودم و بالا می آمدم. آب بالا و بالاتر می رفت؛ آب مرا برد انداخت روی تپه. خیس آب نشستم روی تپه. زندان را آب گرفته بود و داشت با خودش می برد.....میله ها را آب با خودش می برد.....ملحفه های سفیدی روی آب اینطرف و آنطرف می رفت.جغد آواز می خواند و شب رسیده بود و من باید به کارم می رسیدم...باید برای این ماجرا چای دم می کردم.
بازاریابی برای صاحبان وبلاگ و سایت!
منم چای می خوام!
خودت پیشتر گفتی کافکا...
تاثیر داشت...
سلام پسرم پس مستقر شدن هم بی فایده نبود
فعال شدی خیلی خوب ه شنبه می بینمت
فوق العاده بود .
خالو هادی سلام
خوبی تو؟
چطور می تونم پیدات کنم؟ کجایی؟
خبری از خودت بده.
والله.... با این نوناشون!
قرار نهسته به مه سانسور بکنی کاکا.
سلام جیگر تهرون که نتونستم بیام ولی دوست دارم ...
با ما باش بیشتر...
سلام
ما بالاخره آپ شدیم!
مراقب خودت باش.
یاحق
سلام
ما بالاخره آپ شدیم!
مراقب خودت باش
یا حق
سلام
نبینم بی حال باشی!
بی خیال. همه چی درست میشه.
کی دعوتم میکنی خونه ت؟
تو نمایشگاه به مه نتدی؟صبا اوجا شنوارده؟
سلام ...خوشحال بودوم ...
سلام.از بندر بنویس اگه نادنی از بندریون ببرس و یا بره شهرت
عجب تصویری خلق کردی. باز هم می خونم.
باران مداوم تندی باید بیاید و بشوردمان از این سنگ که نقش شده ایم بد جور دارد هوای بندر خفه می شود مثل دستهایی که هی می پیچند دور گلو و خفه ات می کنند
سه بار لذت بردم...باید جالب باشه.اینکه همش نیست نه؟...منتظر مطلب جدید میمانم...
کامنت ارزشمند شما را در جایی خواندم موفق باشید و فکر نکنید که نفهمیدم هر چه از دوست رسد نیکوست.
آری این چنین است برادر.
دوست عزیز جناب سیاورشن خان!
راست می گویند برادر ،
آگهیها ممد حیات نشریات هستند. این روزها نقشهای تازه ای در مطبوعات ایجاد شده که ممکن است برای خیلیها ناشناخته باشد و خیلی های دیگر هم بدون اطلاع.
«قائم مقام مدیرمسئول و سردبیر» عنوان تازهای است که چند سال اخیر در برخی نشریات دیده میشود. (البته در یک مورد استثنایی به جز صبحساحل که نقش اصلی خود را ایفا میکند) قائم مقام مدیرمسئول کسی است نشریه را از مدیرمسئول اجاره می نماید و در عین حال توانایی بالای جذب آگهی دارد یا جذب آگهیگیرنده. درک و شناخت کافی از مسائل و اجتماع پیشکش.
قانون وقتی آگهی باشد نشریه منتشر می شود بیشمار در نشریات زرد استانی نظیر صبا و ارمغان بندر و سفیر جنوب ، امید ساحل و مرجان و ... به چشم می خورد.
بله دوست عزیز؛
مسئول سرویس آگهی های نشریات تواناییهای بسیاری دارند که شاید بر شما پوشیده باشد.
1. توانایی فروش تیتر نشریه! بله فروش تیتر و صفحه اول که در همان یک مورد استثنایی صبح ساحل هم بعضا مشاهده میشود. تیترهایی که هیچ ربطی به مسائل روز اجتماع ندارند ، بلکه مرتبط با یکی از آگهی های یا به قول خودشان گزارش ویژه هستند . زیرا اگر انتقادی علیه سازمان یا نهادی باشد نشریه از داشتن آگهیها و گزارشهای ویژه آن اداره محروم خواهد شد و به تبع آن مسئول آگهیها. تیتر چربتر ، عمر طولانیتر نشریه.
2. توانایی چاپ نشریه حتی اگر شده در۴ صفحه بدون حتی یک مطلب تولیدی.(خدایت بیامرزد ای پدر دبیلو دبلیو دبلیو). مسئول آگهی های نشریه حتی می تواند در سیاستگذاریهای یک نشریه هم دخیل باشد. اگر اما بتوان سیاستگذاریاش نام نهاد. سرمقاله هم برای خالی نبودن عریضه می تواند توسط همان مسئول آگهیها پیرامون یک موضوع بیربط نوشته شود.
3. مسئول آگهی های نشریه میتواند یقه شما علاقمند به فرهنگ و هنر که برای مصاحبه با هنرمندان با هزار و یک زحمت به سایر نقاط استان می روید و به چاپ مطلب بینام و نشانتان در نشریه معترضید را بگیرد.
برادرم!
سردبیر کجا بود که اگر بود دو تن از روزنامه نگاران این دیار کنون پای در بند نبودند. که اگر بود نبود این چنین سرنوشت ما. که اگر بود نشریات ما با کلم و کاهو تفاوتی داشتند. که اگر بود مردم از اتفاقاتی که در شهر میافتاد میدانستند و نبود این حال و روزشان.
بیچاره خلق...
صد افسوس بر مدیران کوته فکر و قد که از چنین کلماتی میترسند و میلرزند و میهراسند.
سقف بلند است و...
سلام بر هادی عزیر .. آقا نرفتید شمال کمی به جای ما بارانی شوید؟۱!!!! با آرزوی موفقیت .. امید که باز ببینمتان!
باسلام اگر شمادوست عزیز آدرس ایمیل یاوب سایت آقای
عبدالله کیخسروی رادارید برایم بفرستید.باسپاس
متاسفانه خیر
هادی عزیز! اگر دوست داشتی یک کار جدید روی سایت جن و پری (بخش داستان ما) دارم. چون متفاوت است دوست دارم ببینیش و نظر مشروح بدهی.
سلام هادی ! ایمیلت رو چک کردی ؟ ....
سلام.
عاقبت آپیده شدیم.
یا حق.
سلام هادی جان.خونمونو عوض کردیم متاسفانه تلفن نداره.من دارم دیوونه میشم یعنی دارم دیوونم می کنن.۲۸هکتاری پش هفتصد واحدی