1
صحرای تاتارها را تمام کردم.حقیقتن غافلگیر شدم. راستش زیاد از بوتزاتی دل خوشی نداشتم. شصت داستانش را خانده بودم و نیمه کاره رهایش کرده بودم. اما صحرای تاتارها چیز دیگریست. فکر می کنم باید او را کامو یا حتا کافکای دوم بنامم.وضعیتی سیزیف وار بر این داستان حاکم است. یک پوچی تمام عیار.ستوانی که ازدل یک زندگی شهری به قلعه ای دور و متروک منتقل می شود. قلعه ظاهرن در خطر حمله ی قوم تاتار است-قومی که سالهای سال پیش نابود شده-اما آنها به امید رویارویی با ایشان با دل وجان از قلعه محافظت می کنند-دل خوشکنکی برای زیستن و از دست ندادن امید، همچون نویسنده که از ایده آلها و آن جهان زیبایش می نویسد حال آنکه خود هم میداند این وضعیتی پوچ است و جهان هیچ وقت آنی که او می خواهد نمیشود پس چرا می نویسد؟ همان امید کوچک.عدم تناسبی که میان نیت و واقعیتی که انتظارش را داریم-بله و زمانی می رسد که ستوان داستان ما از قلعه بیرون می زند و به شهر باز می گردداما یک اتفاقی افتاده.او با شهر غریبه شده همه چیز به نظرش بیگانه می رسدحتا معشوقه اش و در نهایت شگفتی-البته من چنین روندی را انتظار داشتم-در می یابد که دلش برای آن دخمه ی تاریک-قلعه-تنگ شده و بلافاصله بقلعه برمی گردد.همش همین بود.
به قول کامو: زندگی زیر این آسمان خفقان آور مستلزم آن است که یا از آن خارج شد و یا در آنجا باقی ماند.موضوع دانستن آن است که در مورد اول چگونه باید از آن خارج شد ودر ثانی برای چه در آنجا باقی ماند.
2
دیشب هوس نون خامه ای کردم .رفتم یک کیلو خریدم و نشستم تو یه جای پرت به خوردن داشتم تو دهنم میچپوندم که یکی از دوستان سر رسید با همون وضعیت پاکتو جلوش گرفتم گفتم بفرما.
گفت:مناسبتش چیه؟
تو دلم فحش می دادم نمیدونم این مردم چرا اینجورین. مگه آدم نمی تونه بشینه یه جا نون خامه ای بخوره و از سکوت کوچه ها لذت ببره. اما از آنجایی که می خواستم به عرف احترام بگذارم درآمدم که به مناسبت وبلاگه.
گفت:وبلاگ زدی که از داستان فرار کنی؟
گفتم: من همیشه در حال فرار بودم.داستان کار میکنم که فرار کنم، تئاتر می روم تا فرار کنم،کتاب می خوانم تا فرار کنم،به دستشویی می روم تا فرار کنم، موسیقی گوش میدهم که فرار کنم، نون خامه ای می خورم تا فرار کنم...وبلاگ هم یک راه فرار است.فرار از حقیقتی که دائم واپس می زنم.
اما زمانی می رسد که آدم از نوشتن فرار می کند....آن را دیگر چه بنامم، با آن چه کنم....قوز بالا قوز
3
همون طور که کفتر باز به کفتراش تو دل آسمون نگاه می کنه و لذت می بره، نویسنده هم به پرواز کلماتش دقیق می شه و لذت می بره.
اما کلمه چطور می تواند پرواز کند. پرواز کلمه برای من زمانی اتفاق می افتد که آن کلمه و متن معناهای بی پایانی را به من القا کنند.در حقیقت کلمه تنها با تکثر معانی ست که دارای بال می شود.کلمه و متن تک معنایی کلمه ای مرده و عقیم است مثل مرغ خانگی.نمی تواند بپرد هر چقدر هم که زیبا باشد ناتوان از پرواز است تنها با رویکردی هرمسی به متن است که کلمات را رها می کنیم. راه نجات و شفا دهندگی ایشان همین است.
رازها غایتی ندارند.متن باید دائمن خانده شود و هر بار راز دیگری گشوده شود و خاننده ی مفلوک باید دائم درین میان سر بخورد و بلغزد.متن تکثیر معانی متن را لغزنده می کند و معنا را همیشه به وقت دیگری موکول می کند تا زنده بماند و نگندد.
4
فیلم نوستالژیا را برای شصتمین بار تماشا کردم.در دنای نسبیت ها چگونه می توانم با قطعیت حکم صادر کنم که این زیباترین فیلم تاریخ سینماست...سرشار از شورم می کند لامصب...باید با شمع روشن از آب عبور کرد.
سلام. چه عجب بالاخره این هفته نامه اهل هوا به شب شد.
متنت رو بعدن می خونم. در ضمن تی تووک هم بروز شده
می خونمت
کیکاوسی عزیز! نویسنده برگزیده سال ۸۲! دلبندم اون دائمن نیست، دائما هست!
تو دقیقنی به کلمه و فرار
زبان است که راه می دهد به فرار که داری کل همه درها از بازی زبان می تواند بخورد به زند
همه اش به این شد آخر که ما را هم بده بخون یم به بینیم
اتفاقن دائمن شده
هادی عزیزم !!
روزگار بلعیدن نان خامه و بلعیده شدن در دهان رودخانه ...
کسی از رودخانه نخواهد پرسید مناسبت سقوط کسی را که قصد هم نداشته از پل بیافتد و نان خامه دهانش را صاف کرده .نمی دانسته به چه فکر می کند ؟ سقوط ؟ سرانجام زیبای لمس انگشتانش؟ یا مناسبت جویده های نان خامه ....؟
پسر کوچولوی نازنینم ....
فرار روزگار عجیبیست ...
روزگاری که چایت هم شیرین نمی شود ...
به آن دست پل نرسیدیم . آواز خواندیم و سی گار کشیدیم.
و خور گور سوزان رد پوتین هامان را بر لبه سیمانی اش سوت زد ...
از چه ترسیدی ؟
به چه مغرور شدی ؟ به اینکه دست و پا نمی زدی ؟
نگاه ..... و فقط نگاه ...
کسل شدم . تکرار نگاهت و نان خامه که گونه هات را پوشانده بود با آب دهان ...
آمدم .
چایم شیرین نمی شود ...
و تو بی محابا دفن می شوی در لجن های زیبای دوست داشتنی من ...
هادی جان پارسال که حق شما را در کنگره پایمال کردند اب از اب تکان نخورد تو را به جان انکسی که دوستش داری امسال دیگر شرکت نکن چون تو بالا تر از کنگره ای راستی از مجموعه ات چه خبر
سلام ...من هم خواندم ...باید فکر کنم...
بیا با من
سلام بابا ایول چرا اینقدر ریز نوشته ای نکنه با چشم پزشک ها قرارداد داری.....
سلام. نمیدونم چرا اینا اینقدر دلشون خوشه؟؟ هادی اینا خودشونو هم قبول ندارن وگرنه حداقل با اسم و آدرس میامدن.... خوبه که آدم پای سفره باباش بزرگ شده باشه!!!نمیدونم انگار جو بندر همینه ؟؟!اونایی که باید تو رو بشناسان شناختن عزیز...
سلام دوست عزیز...وبلاگ زیبایی داری...یه سری به من بزن شاید زندگیت عوض شه. http://syberia84.blogfa.com
سلام به روزم
به شما سلام می نم.
به روزم .......
اگر بگذارند
سلام مهربانانه به هادی عزیز.....
هفته ی یک بار به قتل می رسدزنی که از دریا آمد.
باامیدبه دیداری دوبار ....
سلام اقا هادی از کی شروع به وبلاگ نویسی کردی کاش من را خبر می کردی اقای نویسنده.
۲۰
سلام . خوبی هادی خان. به ما به سر!!! به روزم .در دسترس نیسی؟؟