اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

 پاره ای از داستان مَد و مِه

به سال زادِ ابراهیم گلستان

 

ما آن قدرها هم وجود نداریم. بی بته ایم. بی بته بودن ما را مظلوم کرده است. مظلومیت هرگز دلیل حقانیت نیست. حقانیت کافی برای بردن نیست. بردن یک احاطه می خواهد. باید در نفس آقا شد. باید در ذهن روشن بود. باید بود. بی بته بودن، در واقع، نبودن است. تا وقتیکه کشک توی دکه بقالی باید در انتظار خرید و فروش خود باشی- بی حق چون و چرا در بها و در مصرف. این از جمله قواعد بازی ست. من کشک بودن را نمیخواهم.

آی مردی تو با تمام این نصایح اخلاقی! ساعت خوب کرده ای برای پرحرفی؟

ایکاش این حرفها مبادله ای بود با یک نفر دیگر، اما دراین اطاق منم با خودم در آئینه، من با خودم در ذهن، و حرفهای من درباره مطالبی ست که امروز در دنیا دیگرکهنه شده ست. گفتم، تقصیر جغرافی ست.

تو بد خوابی.

من حس نمی کنم که بد خوابم. من حس می کنم که بیدارم اما دارم دیروز می بینم.

امشب تو بدخوابی، گفتم. تقصیر بچه هاست که از باشگاه مست برگشتند، و صدا کردند نگذاشتند تو درست بخوابی.

من ممنونشانم. من ممنون هر کسم که نگذارد عمرم در خواب بگذرد- حتی اگر به ضرب بدمستی، حتا اگر به ضرب بد حرفی.

تو بیداری از فحش را ترجیح می دهی به خواب آسوده؟

من بیداری را ترجیح می دهم. من فحش را می بخشم زیرا طبیعی است که از عجز میآید. درافتادن با عجوزه ها و عاجزها جالب نیست. کیف ندارد.

بسیار خوب، ممنون باش. فرض کن که بیداری. تا صبح هیچ کاری نیست. با این بیداری در شب چه خواهی کرد؟

شب؟ شب یعنی چه؟ شب یک حالت از وقت است. من غرق در وقتم. شب منطقی ست که شب باشد. شب هست. اشکال در شب نیست. اشکال در نبودن نور است و در نشستن و گفتن که صبر باید کرد، و انتظار صبح باید داشت. وقتی که در شب قطبی نشسته ام شش ماه انتظار یک عمر است. شمع ر اروشن کردن کاری ست، و آفتاب زدن اتفاق نجومی. شمع روشن کن، وباز شمع روشن کن؛ وقانع نشو به نور حقیر حباب. بس کن از این نشستن و گفتن که صبح میآید. آه، اینها کلیشه است، مانند مهر لاستیکی ست، تکراری است، فرسوده ست.اینها به درد شعر شاعران خانه فرهنگ میخورد. مانند اینکه آفتاب درخواهد آمد. ما در کتاب اول خوانده ایم ماه سی روز است، یعنی سی بارآفتاب زدن. بس نیست؟ این دیگر وعده نمی خواهد. این دیگر انتظار ندارد.

اصلا انتظار یعنی چه؟ انتظار افیون است. هر لحظه انتظار، در حداکثر، مانند مستی خوش آغاز باده پیمائی ست. بعد بالا میآوری. درانتظار بودن یعنی نبودن در وقت. وقتی که مردم کاشان هر روز صبح اسب به بیرون شهر میبرند- یادت به میرخواند میآید؟ سبزواری ها هم. هر روز صبح و عصر یک اسب، زین کرده، به بیرون شهر میبرند تا، در صورت ظهور، حضرت معطل مرکوب راهوار نماند.

این هفت قرن پیش بود. من طاقتم تمام شده ست. وقتی نجات دهنده یادش رود سواره بیاید من حق دارم در قدرت نجات بخشی او شک کنم. او آنقدر معطل کرد که اسب دیگر وسیله نقلیه نیست. اجداد من به قدر کافی اسب برده اند به بیرون دروازه. این روزها هم اسب تنها برای تفریح است. و من طاقتم تمام شده ست. من حس میکنم که وقت ندارم. من با رسوب کند حوادث قانع نمی توانم شد. من قانع نمیتوانم شد. من رشوه ای نخواهم داد. من تقلید درنخواهم آورد. من فکرم را فدای سلام و علیک و لق لق و آداب و معاشرت نخواهم کرد. من خود را نگاه خواهم داشت بگذار هر که می خواهد هر جور میخواهد خود را بیندازد در قعر این عفونت متنوع. من از بس که روی لجنزار دیدم حباب بخار عفن ترکید درام دیوانه میشوم. من باید عقلم را نگه دارم، عقلم را که از تن و شرف و عشق من مجزا نیست.