اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

 در شبِ این خور

 

« برای خور گور سوزان؛

   تنها شاهد قدم زدن های شبانه ام »

 

بعدها کنار همین خور سینه زدیم. کنار همین خور با همین سکوتی که تنها صدای جیرجیر پرندگان ریز توی آن می پیچید. پرندگان ریز سفیدی که هنوز هم اسمشان را نمی دانم، هنوزهم نمی دانم جیر جیر می کنند برای چه در شبِ آن خور . می پیچند برای چه در تن هم لابه لای آن نی زارها، سبز گوش می دهند به طپش قلب های ریزکشان. در هراس چه اند که جیرجیرشان تنم را می لرزاند. چه شب ها که من هم جیر جیر کرده ام تا صدایم را بشنوند تا دمی نفسم را بال دهند، پَر دهند توی آسمان شب. بعد ها حتا زمانی که سخت سینه می زدیم و رد انگشت هامان مانده بود بر پهنه ی تن، مثل رد خنجری که گلوی خانم معلم را بریده بود. جسدش را توی همین خور پیدا کردیم. آن تن، آن چشم ها  افتاده بود پیچان لابه لای نی های سبز بلند. لجن توی دامنش پف می انداخت و پاهای لاغرش را می کشید اما مشت هایش چنگ زده بود نی های سبز بلند را نمی گذاشت این جریان مسمومی که از چاهک های همسایه ها جریان می گرفت برش دارد ببردش بیندازدش توی دریا تا خرچنگ ها چنگال بکشند به صورتش و تکه تکه بکَنند از آن تن، بکَنند از جسمی که بی استخوان رها می شد در آب ها در اقیانوس، اقیانوس؟ کدام اقیانوس شایستگی او را داشت؟ کدام ماهیِ سربلند و درخشان نگران آن چشم ها می شد که می سوخت برای شاگردانش، که قلم نمی گذاشت لای دو انگشت میانی. یعنی کدام ماهی توانایی شنیدن آن عطر را داشت، آن نوای دل هراس کننده. وقتی جسدش را پیدا کردیم هنوز هم  همان بو را داشت. بو چنگ می زد به ما ؛ما بغض کرده بودیم.مردم سکه پرت می کردند توی خور از آن بالا سکه ها توی سر وصورت ما می خورد که پایین رفته بودیم تا گلو توی گل و کفش هامان بوی خور را به خانه می برد. نگران کتک احتمالی من باب کفش ها نبودم که پر از لجن بود، می لرزیدم انگار هنوز پشت سطل آشغال کلاس بودم. پشت او ایستاده بودم و مدادم را می تراشیدم. دستم اما می لرزید.آن قدر می تراشیدم که نک مداد می شکست. آن قدر فشار می دادم روی مشق ها که باز هم می شکست ترک برمی داشت این مداد شیر نشان، تا بشنوم آن بو را.بو را وقتی سینه می زدیم  هم می شنیدیم. واحد می گرفتیم لب آن خور و انگشت های کوچکمان مشت می شد بر تن و ردی می گذاشت سرخ، روی تن. به ما می گفتند گرگ خانم معلم را خورده. گرگ نخورده بودش وگرنه که گرگ کجا بود درآن علفزارخور.ما دنبالش نمی گشتیم چون فقط پرنده های ریز جیرجیرو بودند آن جا به خدا. به این پهنه ی بی کران قسم. این را توی دسته هم به هم می گفتیم در حالی که گل از سر و رویمان می ریخت. گِل وسیله ی خوبی نبود برای شناخته نشدن این صورت،برای ندانستن رنج می فهمیدند اما باز، می فهمیدند که آن طور گلاب رویمان می پاشیدند وشربت ونتو توی حلق مان می ریختند، گِل ها ترک بر می دارند رازمان را افشا می کنند، با نگاه به یکدیگر با غمی که زیر عَلم 40 تیغ با خود حمل می کردیم وقتی زنجیرزن ها داد می کشیدند به علم ها خیره می شدیم و می گفتیم:

نیامد

نیامد

نیامد

و بعد که قیافه ی عبوس آقای مدیر را می دیدیم که جرات نداشت گِل بمالد به خودش می گفتیم:

خوش آمد

خوش آمد

خوش آمد

آقای مدیر ما را می دید.آقای مدیر همه چیز را می دید، می دانست. دلم می خواست بیفتد وسط خیابانی که سیه پوشان گوسفند سر می بریدند بیفتد آن جا تا اسب شمر لَغَتش کند، قاطی خون ها شود و قل بخورد بیفتد توی جوی نه توی خور، آن جا جای جای هاست، چمنش آغشته به خون خانم معلم است، دیوارهاش بوی او را می دهد، نی زارهاش در شب با نسیم این طرف و آن طرف می روند و آواز می خوانند انگار که املا می گوید خانم معلم؛ مشق هایم را خط می زند، صدآفرین پای دفترچه ای که رویش عکس برگردان پینوکیو زده بودم می چسباند با همان انگشت ها که حالا نی های بلندی شده اند، قلمی شده اند که بر آب می نویسد، خانم معلم خون شان داده شب ها حالا برای پرنده ها دیکته می گوید سرخط ها را می گوید و پرندگان لابد هی مدادشان را می شکنند؛ هی مدادشان را می شکنند و هی می روند پای آن پیت حلبی می تراشند. من تمام مدادهای جهان را تراشیده ام. من آواز خان خوبی شده ام خانم. شاگرد شاگردها شده ام  به خدا آن طور که تو صدایم می زدی توی کلاس و انگشت می گذاشتی روی اسمم توی آن دفتر کلاسی سیاه من گیج می شدم تا بیایم «رِ» را بگویم« لِ »تلفظ کرده بودم. بویت لای گچ و تخته سیاه منگنه می کرد سرم را، که دیگر لازم نیست دستم را بگیری تا واکسن بزنم  من تمام واکسن های جهان را زده ام، مبری ام از بیماری، نمی ترسم به خدا، آن طور که تو می گفتی به خدا.حالا هم سینه می زنم آن طور که آن شب زمستانی می زدیم پای این خور که می رود با تو،جریان دارد با تو. پیچ در پیچ این رودم؛ واحد می زنم اینجا درین شب تکراری. پرندگان هم واحد می خوانند مواظبم تا درست گام بردارم تا از صف این شب بیرونم نیندازند این پرندگان.

ای گورسوزان بسوزان این تن را اگر راست میگویی

گور که سوزاندن ندارد

قول میدهم نی های بلند سبزی شود تنم

از رگانم بیرون بزند سبز

پرنده ها ی ریز لابه لای استخوان هایم جیر جیر کنند

جیر جیرشان خواب از سر اهالی  حوالی ات بپراند

تن من جسد خوبی برای دریا نیست

تحمل خرچنگ ها را ندارم به خدا آنطور که خانم معلم می گفت به خدا کتاب قصه بخوانید

ای گور

ای گور

ای گور

مرا بسوزان

فقط بلد نباش خانم معلم را بَده کنی

مرا هم بَده کن تا نی های نیزارت سبزبمانند، سبزتر شوند

چه نوحه ای برای این شبِ هول. چه جیرجیری برای این تنِ سرد، چه خونی برای این قلمستانِ آرزو.

 

 

نظرات 23 + ارسال نظر
موگ چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 04:48 ب.ظ

خوب است این چونکه به دام ستایش مرگ نیافتاده...

خطر و ابتذال در این است که برای تسکین (گولزدن) خود مرگ

را تقدیس و رمانتیک کنیم و ببینیم..و راوی این متن چنین نکرده

نیکول کیدمن چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 05:27 ب.ظ

الهی بیفتی توی همین خور.
شوخی کردم بابا.
خودم بیفتم

سیاورشن پنج‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:04 ق.ظ http://siavarshan.blogsky.com/

سلام هادی عزیز ! خواندمش ! یکسره ...چقدر ...اصلا کلمه ندارم برای ...همه اش را دیدم ...داشت رد می شد ...باید برای یک بار هم که شده انجا اواز بخوانیم ...

احسان پنج‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 02:18 ب.ظ

با سلام .
از قول شما و به اسم شما برای مخلصت تا حالا سه تا کامنت پر فحش های چارواداری اومده , باورش غیر ممکنه که شما نویسنده اون ادبیات بی مزه باشی , این جوری ندیده و نشناخته , کسی رو بندازی زیر تراکتور و شخم ش بزنی . به هر تقدیر , هادی عزیز , غرض از این نوشته این هست که به راقم ان فحشها بگم که بنده تا به حال هیچگونه دیالوگی با اقای کی کاووسی نداشته ام . خود هادی خان در جریان هستند که ما یکدیگر را نه دیده ایم و نه به هیئت ظاهری می شناسیم که ( اهل هوای تقلبی ) بنویسه : سیلی ان روز تو مدرسه بسم نبود ؟ قدر مسلم اشتباه گرفته اند , اگر هم روزگاری سیلی رد و بدل شده باشد , خورنده اش من نبوده ام که زمان تحصیلات متوسطه بنده , هادی احتمالن شاگرد دبستان بوده . الان هم که خواننده خاموش هنرمندی هاش هستم و تحسین گر نوع نوشتارش . صورت گلش رو هم می بوسم .

احتمالن کسی شیطنت کرده. امشب از شما این را می شنوم.
بابت کار نکرده .عذرخواهی می کنم

احسان جمعه 21 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 03:21 ق.ظ

هادی جان ,منظور از بیمزگی اما ان حرفهای خاله خدیجه خانمی ست نه ادبیات تو . نوشته های تو را با فکر باز می خوانم خالو جان .
به هر تقدیر : گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم .

حسین جمعه 21 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 05:13 ب.ظ http://daam.blogsky.com/

سلام من برای اولین باره که به وبلاگ یه بندری کافکا خون میام و از این بابت به خودم تبریک می گم!! داستانت رو تا نیمه خوندم سوزناک بود و روان. موفق باشید

ممنون
البته این یک داستان نبود
یک درد بود عزیز
من هم خوشحالم که هنوز کسایی هستن که کافکا براشون یک ارزشه....مایه ی خوشحالی من هستید.

سعید شنبه 22 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 01:11 ق.ظ

سلام
من همیشه وبلاگ خواندنی شما را می خوانم اما از کامنتی که در وبلاگ کاظم درباره اسد مذنبی در برنامه میزگرد گذاشته ای خیلی تعجب کردم . معلوم می شود تو اسد را نمی شناسی . اسد از اون قدیم که من یادم هست رهبر یکی از گروه های سیاسی و از نظر سیاسی در بندرعباس بسیار سرشناس بود بعد اولین کسی بود که تظاهرات دانشجویان را علیه رژیم شاه راه انداخت و با سن کمش شد رهبر اعتصابات بزرگ معلمان و دانش آموزان بندر برعلیه جمهوری اسلامی که یکسال بعد به اعدام صدها تن در بندر منجر شد.
دوست عزیز طنز های اسد در معتبرترین سایت های خارج مثل گویا نیوز ، پیک ایران ، اخبار روز و بسیاری از وبلاگ ها در داخل و خارج نقل می شودولی یک چیز مهمتر وقتی این اجازه را بخود می دهی که چنین کامنتی بگذاری حداقل شهاکتش را داشته باش و بپرس چرا اسد از شغل دبیری اخراج شد؟
شاد و موفق باشی

مجتبی شنبه 22 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 09:52 ق.ظ http://www.halgheh3.blogfa.com

سلام

وبلاگ با کلاسی داری

گرافیک قشنگی داره

مثل صفحه کاغذ آدم یاد نوشتن می افته

اگر به ادبیات از نوع داستانی و هنر از نوع سینما یی علاقه داری

سری به ما بزن

بای

هادی کیکاووسی یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 03:47 ق.ظ

آقا یا خانم ژان والژان
با سلام
من با پوزش از شما کامنتتان را تایید نکردم زیرا نمی خواستم به این قضیه دامن بزنم. ضمن اینکه کامنتتان را در وبلاگ های دیگر مشاهده کردم و عمیقن به آن چه بیان کرده اید ایمان دارم. خب یکسری از آدم ها چنین خصوصیاتی دارند و کاریش نمی شود کرد. درباره ی اینکه گفته اید چرا از انجمن داستان دفاع نکرده ام باید بگویم که این انجمن نیاز به دفاع من ندارد. کار خودش را می کند و راه خودش را می رود. انجمن داستان چهارشنبه ها مدت هاست که این چنین رویه ای را دنبال می کند یادم می آید در چنین تاریخی بود که مراسم ابراهیم گلستان را برگزار کردیم آن هم به توسط ارشاد و همین آقایان هم آمدند نشستند و استفاده کردند یا مراسم گلشیری و دیگر برنامه هایی که این انجمن داشته و چقدر خوشحال بوده ام که کسانی مثل ایشان از آن استفاده کرده اند. حالا چه می شود که یکهو تیپا زیر همه چیز می زنند و نمکدان می شکنند که نمی دانم ما پیشینه ای نداشته ایم و نمی دانم حالا موقع جهانی شدن است و نویسندگان بندری را در ایران نمی شناسند که این دیگر از آن حرف هاست و حالا به خوبی داستان بندررا می شناسند و با بچه هایش رابطه دارند آنهم رابطه ای که به توسط متن ایشان ایجاد شده نه مجیز این و آن را گفتن.درباره ی اینکه ایشان از منطقه اش صحبت کرده هم باید بگویم خب هر کسی مختار هست هر جوری که دلش بخواهد بنویسد اما من به شخصه دوست ندارم یک بالزاک دست دهمی باشم.می خواهم تجربه کنم تا چیز جدیدی بیافرینم و این عامل کشف و شهود دنیایی دیگر است منطقه ی من آن منطقه ی ممنوعه ایست که کمتر کسی جرات ریسک کردن آن رادارد. اقلیمی نویسی که کاری ندارد باباجان. همیشه هم ادبیاتی را بوجود می آورد که به اندازه ی مرزهای آن منطقه محدود وتنگ است.تنها لذتش فکر کنم همان طعم محلی آن باشد که آن هم گذراست و مثل لیوان یکبار مصرف می ااندازیش دور. ادبیاتی که نتواند موقعیت هنر رافراتر ببرد از پیش محکوم به شکست است. شاید ایشان دوست داشته باشد مثل برنامه ی شو بندر باشد و دربا ره ی آن پیرمرد پشت شهری صحبت کند خب بکند به کسی چه مربوط اما این حق را برای دیگران هم قائل شود که راه خودشان رابروند راهی که به محمدرضا سرشار و راضیه تجار و بلقیس سلیمانی این عوام فریبان جامعه ی ادبیات منتهی نمی شود. راهی که مستقل از هر آرمان و ایدئولوژی ایست.
قربان شما

سیاورشن یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 08:21 ب.ظ

سلام هادی عزیز و لذیذ و ... یه چیز خصوصی : اگم اگه به ایی گفته ئوی ژان در وان عمیقا اعتقاد اته مه باید کمک بکنم که تو متحول بشی ...به هر حال بد نین یه بار هم بر عکس همیشه تو یه چیز از مه یاد بگیری ...بدو جوابوم بهش بخون...کربون کدت...

اول اینکه من برای او احترام قائل شده ام و نمی توانم او را ژان در وان خطاب کنم او یک انسان است با یک طرز تفکر. این در وهله ی اول برای من اهمیت دارد. خوب به حرف هایش گوش می دهم و در موردش تعمق می کنم شمشیر برایش نمی کشم. کسی را نمی توان به خاطر عقیده و طرز تفکرش کشت این در تضاد با این فضای مدرنی ست که من و شما اکنون در آن به مباحثه مشغولیم. باید بدانیم که در چه سالی هستیم و در چه قرنی زندگی می کنیم. دوره ی بربریت گذشته که کسی را به زور بنشانند و بگویند که می خواهم متحولت کنم. با همین روش ایا قصد متحول نمودن مرا دارید؟
چطور است مرا به صندلی ببندید و متحولم کنید.
به هر حال ممنون بابت راهنماییتان هر وقت خواستم اندکی متحول شوم حتمن به شما مراجعت می کنم هر چند که هنوز منظورتان را از حول نفهمیده ام.
ممنون

سعید یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 09:36 ب.ظ

داستانی از اسد مدنبی در گویا نیوز یالها پیش چاپ شده بود برایت می فرستم با لیمکش تا بدانی که چقدر در باره اسد مذنبی به خظا رفته ای و با یک انسان ارتجاعی همصدا شده ای
موفق باشی
این لینک قصه اسد در گویا نیوز است

-http://72.14.205.104/search?q=cache:1Ff3_DMUCBwJ:1384.g00ya.com/culture/archives/022813.php+%D8%A7%D8%B3%D8%AF+%D9%85%D8%B0%D9%86%D8%A8%DB%8C&hl=fa&ct=clnk&cd=25------
برف داغ ‏

‏ اسد مذنبی
‎1‎

پنجشنبه ها همیشه بوی خاک می داد. درتلالوی شعله های لرزانی که مادر در گوشه خانه به باد می سپرد. در ناله ‏های حزن انگیز پدر بزرگ بر کتاب مقدس قرون تب دار و در هجوم قطرات مذاب بر سلول های مخ پدر‏‎.‎

پدر تکیه زد به متکای زیر درخت آ لو . مادر ماست گذاشت تو بساط پدر . پدر چشم چرخاند. مادر آب قلیان را ‏عوض کرد . پدر داد زد : " نیگا کن ! " مادر نگاه کرد ، به جایی که پدر با انگشت نشانش می داد . مادر گریه ‏سر داد . آواز سیاه گلدسته بلند سرخم کرد توی حیاط و هق هق مادر را بلعید . از زمان له شدن باغچه زیر سم ‏سواران سبز پوش اولین بار بود که سوسن ها غنچه کرده بودند. پدر انگشت لیسید و خندان گفت " یادت نره ، بهش ‏بگو " پدر بزرگ توی نشیمن با دود قلیان و کتاب مقدس تکان می خورد و مظفرالدین شاه خیس و عبوس روی ‏قلیان بر سجاده نشسته بود. مادر گفت " اگه پرسید چی جواب بدم ؟ " پدر بزرگ گفت " استخاره کردم بگوخوب ‏اومده " پدر استکان عرقش را خورد وگفت " اگه خوب و بد همه چیزو تو کتابا بنویسن زندگی چه مزه ای داره‏‎ " ‎

‎2‎

همانطور که توی خواب دیده بود. فاتک خواهر بزرگترش گفت " اسب بی سر" و زری لرزید. و حالا تو بیداریش ‏اتفاق می افتاد. وقتی مثل عروس بندر به دست و پایش حنا بستند . وقتی همه رفتند . و وقتی لمیده بود روی بالش و ‏حریر سبز روی سرش و یکه و تنها توی اتاق به انتظارش نشسته بود‏‎.‎

مادر فاتک را نیشگون گرفت " په چرا هولش کردی؟ " و زری را هل داد توی حمام. لباسهایش را درآورد. لختی ‏خون ماسیده بود بیخ رانش و رگه باریکی سریده بود پایین. مادر کاسه آب را خالی کرد روی تنش. گفت " بشورش ‏‏! " . با ترس و لرز دست به زخم خونی برد. مادر داد زد " دست نزن بشورش " . زری ترسید و اسب بی سر ‏حمله کرد. زری را زیر ضربات سم خویش گرفت. کف کرده بود. روی دوپا بلند شد. محکم کوبید روی ‏دوبرآمدگی . آنجا که زیر پوستش تاپ تاپ ممتدی شنیده می شد. دردی همراه با سوزش از انتهای ران دوید توی ‏رگهایش ، رفت بالا توی مغزش ، برگشت پایین و از دو سوراخ ناپیدای برجستگی های نورسیده بلوغ زد بیرون‎.‎

فاتک گفت " په چرا به ننه گفتی ؟" و خندید : " دیگه اجازه نمی ده با مادرش بری بازار بیوه زنا" . زری گفت " ‏په توخیال می کنی مو خبر ندارم که بی بی گفته می خوام فاتک رو نشون کنم برا جلال " . فاتک دستپاچه گفت " ‏او گفته ، مو که نگفتم که مو راضیم ". و فکر زری در پیچ و خم نقش های هندی حنا روی دست و پایش می رفت. ‏اما عباس ساکت بود و صبور . هیچ نمی گفت و مادر گریه کنان حنا به پایش می مالید‎.‎

‎3‎

مادر گفت: " پاشو‎"‎

پدر نشست سرجاش. خروپف پدر بزرگ از اتاق بغلی شنیده می شد. خش و خشی توی حیاط می گشت. مادر زیر ‏لب ورد خواند. پدر گفت هیس ! و آرام پرده را کنار زد. آهسته و یکریز خندید. مادر هاج و واج گفت " دق مرگم ‏کردی بگو چیه ؟" . مادر کورمال کورمال دستگیره در هال را چرخاند. ناگهان شبحی در چارچوب در ظاهر شد. ‏مادر من و من کنان گفت : " زهره ترکم کردی دختر، توی حیاط چکار می کنی؟‎ "‎

‎- " ‎یه دفعه یادم اومد چند روزه به سوسن ها آب ندادم‏‎ ..."‎

شانه های پدر هنوز تکان می خورد. مادر زد روی شانه اش و دلخور دراز کشید سر جایش. پدر گفت عین خودته ‏، وسواس ". و مادر با اخم اجازه داد که ببوسد ش و زیر نافش را بمالد‏‎.‎

و این بار از میانه راه برگشته بود. فکر می کرد هیچکس به فکر گلها نیست و عصبانی از پسره نظافتچی که چند ‏روز غیبش زده بود . دستگیره را چرخاند. از داخل قفل بود . کوبید به شیشه یخ زده . دلش شورافتاد : " نکنه چشم ‏آبیه..." نظافتچی در را باز کرد . گفت : " دیروز پریروز کجا بودی ؟" لیوان ودکای داغ گذاشت کف دستش . ‏تلخینه را نوشید. چراغها را روشن کرد امواج پخش شد روی کله ها . موهای قرمز و طلایی روی کله ها ‏چرخیدند. گفت " کدومو می خوای؟" گفت" رنگ چشای پسرم" دوچشم قهوه ای گذاشت توی چشمهای عکس . ‏گفت " تو کدوم رنگو دوس داری؟" گفت " آبی دریا" گفت " گاهی وختا سبزه ". گفت " از روش رد شدم " گفت " ‏از روی آب ؟" گفت " کدوم موها؟" گفت " سفید برفی" گفت " برفو دوس داری؟" گفت" داغشو!" و امان نداد ‏گره به ابروان بیندازد. بوسیدش. لبانش کش آمد تا بناگوش. از خنکای لیسیدن سردش شد. لب ها از دکمه های باز ‏بلوز به میان شکاف سفید لغزیدند. مکیدش. گفت" سفیده مثل برف" گفت "خودت گفتی داغشو می خوای " و هردو ‏مست بهم پیچیدند‎. ‎

‎4‎

پیراهنش را درآورد . خیس بود و ترشیده . بوی توتون و آبجو می داد. بغلش کرد. باد شدیدی از سقف وزیدن ‏گرفت . بوی بوسه پخش شد روی در ودیوار. گفت " بوی بوسه ". گفت " بی خیال " گفت " کوسه های تشنه ". ‏پری خندید. گفت " به بوی خون و بوسه حساسن !" گفت " په خونی ببوسم " پستانش را گاز گرفت. هوس آلوده ‏زمزمه کرد " یواش". تف کرد کف اتاق. پری گفت " آبجو!" گفت : " از اونطرف آب میاد". و پری با بوسه ، ‏موهای موج در موجش را نوازش کرد که طوفان سقف به میانش افتاده بود. سیل خروشانس به تلاطم درآمد. توی ‏دشت جوانی پیچ و تاب خورد. دست و پا زد. نفسش ناله شد و ناله فریاد. لحظه تولدش آغاز شد و آرام شروع کرد ‏به پوست انداختن. زن درازکش و نوزاد در تب و تاب. پری گفت " بار اولته ؟" گفت " هفته دیگه". و کرخت بیاد ‏آورد که سالها قبل متولد شده است . هنگامی که برای اولین بار جریان داغ بلوغش در مرداب کره الاغی خشکیده ‏بود‎. ‎

زری گفت : " شام می خوری " هیچ نگفت . گفت " مگه گنگی؟" و ادامه داد " بی بی سراغتو می گرفت ، می ‏گفت جلال در رفته ..." چشمهایش برق زد و نگران به جستجوی خانه پرداخت‏‎. ‎

زری گفت : " په چرا چیزی به مو نمی گی ؟‏‎ "‎

‎- " ‎دنبال یه چیزائین‎ " .‎

‎- " ‎بده به مو قایمش کنم زیر پیرهنم ، کسی به خیالش نمی رسه که پیش مونه‏‎ " .‎

‎- " ‎قایم کن زیر دلت‏‎ " .‎

و زری احساس کرد که دستش انداخته . دندانهای سربی را بسویش دراز کرد : " بگیرش می خوام گودشون کنم ‏زیر نارنج " . و زری دمغ سربرگرداند . هیچوقت نتوانسته بود بفهمدش . زری دلش می خواست سوار اسب آبی ‏شود تاموج های آبی تر خیسش کند. اما او از آدمهای آنسوی آب می گفت . زری دلش می خواست همراه با مرغان ‏دریایی پرواز کند و بی هراس از کوسه ها شیرجه بزند توی دریا ، از آن بالا و او از عصیان ماهیان می گفت که ‏چگونه آرامش برکه بزرگ را بر هم می زدند . و زری می دانست که هیچگاه به بازیش نمی گیرد‎ .‎

‎5 ‎

سوسن نوار را عوض کرد . هوای تازه را بلعید و همنوا با پیانو دکلمه کرد . کسی در را باز کرد . نگاهش سر ‏خورد . زن مسنی غریبه و تنها در گوشه ای نشسته بود و یک صندلی خالی در کنارش . به سوسن و چند نفر با ‏سر سلام کرد. آرام نسشت روی صندلی . همه کف زدند . زن غریبه با کهنه لبخندی بسویش چرخید . عکس پسر ‏بچه ای را از جیبش درآورد . زن گفت " چه بچه خوشگلی ، چند سالشه ؟ " خندید. غریبه پرسید " از ایران ‏فرستادن ؟" سوسن خودش را با شتاب به آنها رساند. دستی به پشت مرد جوان کشید و گفت " گفتم می خوام ‏سورپریزت کنم ، مادرم " و عکس را از مرد جوان گرفت و گذاشت روی میز . مرد جوان عکس را از روی میز ‏برداشت و قبل از اینکه سوسن لب باز کند گفت " نه ، با قایق از توی جوب آب اومد ، یه صبح زود، همون موقع ‏که ماهیگیرای فقیر تو بشکه های آشغال ماهی صید می کنن و گداهای کوچک کنار پیاده رو جیبای خالی عابرا رو ‏گاز می زنن ." سوسن گفت " باز رفتی رو منبر ، چند روزه کجا بودی ؟ " جواب داد : " رفته بودم لب برکه ‏بزرگ عباس کاکامو ببینم ." کسی گفت شام ! زری گفت " برات میگوی دوپیازه سرخ کردم." گفت که گرسنه اش ‏نیست . شبها اغلب دیر به خانه می آمد و زری در ترس و تنهایی چشم انتظار صدای در تا خوابش ببرد . حواسش ‏شش دانگ اخگرهای سرخش بود و عباس که از جنس سرخ ترین اخگر ها بود و اسب آبی اش که با بز و آدم به ‏آنسوی آب می رفت و با مارک های ممنوعه برمی گشت‏‎ . ‎

‎6‎

دست زری را گرفت و گفت " از شویت خجالت می کشی ؟ " و زری را نشاند روی زانوان . گفت " امشو چه ‏خبره ، سرمه و سرخاب مالیدی ؟ " زری سر گذاشت روی شانه حیدر . حیدر نوازشش کرد . زری شاد شد . بی ‏اختیار دست ها را به گردنش انداخت . در سکوت دمی گرم نشست روی لبش . نفس داغ لب نازکش را سوزاند. ‏زری طاقتش طاق شد . همهمه انداخت به گوش حیدر که احساسی توی شکمش وول می خورد : " ها با ننه رفتم ، ‏دکتر خودش گفت که مو سنگینم " حیدر با خوشحالی پیرهنش را کنار زد . برآمدگی پوسته را می شکافت و بالا ‏می آمد اما نه آنقدر که غریبه ای با نگاه دریابدش . آنشب از دفتر خاطراتش ورق خورد . همه شب را با زن طی ‏کرده بود و ترسش ربخته بود . گفت " چی صدات می زنن ؟" گفت " پری " گفت " چن وخته خانمی ؟" گفت " از ‏وختی مردم مرد ، جنگ ویلونم کرد ، روندم اینور. " پری گفت : " تو که گفتی می خوای زن بستونی چرا اومدی ‏سراغ مو ؟ " گفت " می ترسم ، از پرده های سیاه می ترسم ! " پری با خنده گفت " تو چن وخته ایکاره ای‎ ..."‎

گفت " لگوری مو مردم ! " گفت " تازه اومدی پیش مو که ثابتش کنی " زری گفت " دستمال سفید " بی توجه به ‏واهمه زری اسب وحشی را به حرکت درآورد و اسب وحشیانه به میان کرک های انتظار زری تاخت . بی بی ‏نگاهی به دستمال خونالوده انداخت و گفت " حالا یه مردی ! " پری گفت " چه جورم " و زری وحشتزده به ‏تیرهای سقف چشم دوخته بود و به حریر سفید که زیر سم اسب بی سر خون آلوده می شد‏‎. ‎

‎7‎

سوسن گفت : " مادر... خیلی وقته دلم آبستن اون سبزی صورتشه " مادر بغلش کرد . اشکهایش بر شانه عریان ‏سوسن ریخت . گفت " خیرتو می خوام گلکم " چشم های سوسن خیس شدند و سوسن نمی دانست برای که می ‏گرید. مادر پرسید " کس و کار نداره ؟ " سوسن جواب داد " زنش حامله بوده بعد فرارش سر زا می ره ، مادرش ‏بعد از اعدام برادرش تو کوچه های درهم جنون گم شده ، اینارو خودش تو عالم مستی برام تعریف کرده . من ‏هیچوقت از کس و کارش نپرسیدم چون می ره و گم میشه ، اونوقت مجبورم قلب مو شمع آجین کنم و تودخمه های ‏تاریک دلم دنبالش بگردم و گریه سر بدم " مادر گفت " کارش چیه ؟‏‎ "‎

‎- ‎تو همون آرایشگاه که من کار می کنم نظافت چیه . همونجا با هم آشنا شدیم بعضی شبا می رسوندم خونه ، گاهی ‏وقتا این پا و اون پا می کردم تا کارش تموم بشه ، با هم قدم می زدیم ، بستنی می خوردیم و گوش به نوازنده های ‏دوره گرد می سپردیم . تا یه شب که تو آرایشگاه مست کردیم . اون بیاد رودخونه و دریا و برکه بزرگ خورد و ‏من بیاد تو و بساط پدر و سایه های بی برگ آلوی پیر‎ ."‎

‎- ‎پدر داد می زد بیا بگیر بچه یکی یکدونه تو، پاک بساط مارو بهم ریخت و تو با لبای ماستی می بوسیدیش . می ‏گفت حالا دیگه بزرگ شدی بیا بنشین کنار بساط پدر . من گریه می کردم و می گفتم واسه همینه که تو دانشگاه ‏سربهوا شده ، یادته ؟ " مادر گفت و صدای پدر توی گوشش بود : بزرگ شده عقلش می رسه‏‎ .‎

سوسن ادامه داد : " مست کردیم . بغلم کرد . بوسیدم . خودمو کنار کشیدم . رفتم تو آینه قدی . یادم اومد که همکار ‏چش آبیه دلش دنبالشه . گفتم عشق . آینه گفت حسادت. گفتم کی عاشقش می شم ؟ گفت گفت وقتی غنچه گلش تو ‏باغچه دلت وا بشه ... و نرم تهی شد ، خاطرشو خیلی می خوام " مادر حس کرد سوسن هذیان می گوید، وسواس ‏پرسید " خونه اش کجاس؟ " سوسن گفت " از شب مستی اینجاس " مادر بارید و گفت " عقد نکرده !؟‎ " ‎

بی بی گفت " خیال کن جلال کاکا عباسه " مادر گفت " بیا حیدر، حنا بندان کاکا عباسه " . حیدر گفت " بی بی یه ‏ساله عقدش کردم و..." بی بی با غیظ گفت " چنه که عزا گرفتی ، په مگه یادت رفته از شیر مو خوردی یا ‏فراموشت شده از وختی بابای خدابیامرزت تو اسکله زمینگیر شد و مرد نون و آب تون با مو بوده ، حالا چشت به ‏پول افتاده ، خانم میاری و..." حیدر گفت " دیوونه رو پیش کدوم د رو همسایه بذارم بی بی ؟ " بی بی گفت " مگه ‏مو مردم‎ " . ‎

‎8‎



تبلیغات خبرنامه گویا‏
‎ advertisement at gooya dot com ‎
‎ ‎
در جستجوی عشق هستید؟
سایت دوستیابی ایرانیان پرسونالز‏
www.iranianpersonals.com
‎ ‎
چه کسی بهتر تخته نرد بازی می کند؟‏
بازی سر پول یا برای تفریح‏
www.play65.com
‎ ‎
Diamonds
Engagement Rings by Reflecting Concepts
www.reflectingconcepts.com
‎ ‎

زن ها حنا را به پای راست عباس مالیدند. مادر گریه کرد. مادر حنا را به پای چپ عباس مالید. زن ها کل زدند . ‏زن ها مادر را کنار کشیدند. حریر سفید توی دستان زری مچاله شده بود. عباس را پیچیدند لای حریر خون آلود. ‏دندان های سربی شریان عباس را دریده بودند و جای آرواره های کوسه های تشنه خون ، بیضی وار روی قلب ‏عباس مانده بود . عباس روی شانه چهارنفر حمل می شد . مادر آشفته شن باد کوی مردگان را چنگ زد و گفت " ‏عباس مو کجا می برین نا مسلمونا ، به دستاش حنا نبستم " . بی بی گفت " جلال چش انتظارته حیدر ! " حیدر ‏گفت " نمی شه تا چله عباس صبر کنه ؟ " بی بی گفت " یه هفته کجای ای ولایت قایمش کنم خاله " . حیدر ‏سربرگرداند: " بگو شو بیاد لب آب ! " و رفت تا بی بی چشم ترش را نبیند . مادر گفت " پس اون عکس چی ؟ " ‏سوسن گفت " عکس یه پسر بچه آلمانیه ، شایدم نباشه از تو جوب آب پیدا کرده به همه نشون میده ، میگه عکس ‏پسرمه . کسی پرسید " شما ها شام نمی خورین ؟ " سوسن گفت " دنبال حیدر می گردم باز غیبش زده‏‎ " . ‎

‎9‎

ماه نو از برکه بزرگ برآمد . از دو گوشواره هلالی اش دریا می چکید . ماه نو بوی ماهی می داد. حیدر اسب آبی ‏را به حرکت درآورد. باد مخالف می وزید . اسب آبی روی امواج به پرواز درآمد . حیدر ته دلش شور می زد و ‏زری با درد تنهایی خویش دلهره بالا می آورد. اسب آبی از موجهای بلند گذشت . مرغان دریایی زری را از زمین ‏بلند کردند. اسب آبی پیچید تو کپه کپه های ابر. زری با مرغان دریایی بال زد . اسب آبی از هفت دریا عبور کرد . ‏روی نوک کوه ها به برف های داغ زیر نور خورشید سلام داد. مرغان دریایی زری را رها کردند روی قله سپید. ‏سپیده دمیده بود شب تمام شده بود. اسب آبی در میان آسفالت سرد بر زمین نشست . زری روی تخته سنگی آرمیده ‏بود. لخت و عور . لاغرتر بنظر می رسید و معصوم تر از همیشه . صورت گندم گونش زیر نور آفتاب حنایی گل ‏انداخته بود و موهایش خیس شبنم صبجگاهی. نفس نمی کشید و حریری سفید آغشته به عصمت مقدس هزاران ‏ماهی ملوس بندر لای انگشتان یخ بسته اش‏‎ . ‎

حیدر آنسوی آب به قایق کاغذی که روی راین می رفت دست تکان می داد . کودک چشم قهوه ای از داخل قایق ‏کاغذی دستهایش را برای حیدر تکان داد و عکس پسرک چشم قهوه ای زیر آویز نور با راین می رفت‏‎ .‎

آدونیا دوشنبه 24 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 01:48 ق.ظ http://http://adonia.blogfa.com/

سلام هادی عزیزم

سری به ما بزن . نوشته زیبایت راخواندم.

پروین دوشنبه 24 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 09:55 ق.ظ

ناو هواپیمابر هسته ای آیزنهاور اواخر مهر به کرانه های خلیج فارس می رسد. این سوی ماجرا بازهم جلسه های وفاق ملی برپاست و آخوندها از متوسط و ضعیف و مثبت و منفی با لبخندهای تصنعی یک بار دیگر ماجرای اوضاع و احوالمان خیلی خوب است را در بوق و کرنا می کنند. افطاری خوبی است . همه جا امن و امان است و هیچ مشکلی وجود ندارد.
ایران به یک قدمی تحریم رسیده و آقای رییس جمهور همچنان سرگرم سفرهای استانی هستند و انرژی هسته ای حق مسلم ایشان است.

آقای محمود اصلا دیالوگی ندارد. اگرچه شاید ظواهر امر نام یک دولت راست را برای کابینه او مناسب جلوه دهدُ اما بدبختی این است که واقعا حتی رییس جمهور و همراهانش الفبای دیالوگ راست را هم رعایت نمی کنند و شگردها و ترفندهایش را. وگرنه به راحتی می توانستند با دولت آمریکا به نتیجه برسند. خب بالاخره ادبیات دولت پوپولیست که شاخ و دم ندارد.

گویی هیچ کس هم در این میان قایل به تغییر گفتمان نیست و نمی دانند که باید در این اوضاع و احوال به جا افطاری اندکی تامل کرد که داریم به چه سمتی می رویم. تحریم نسخه نزدیک به جنگ است. و جنگ یعنی حماقت بشریت.
تورم آنقدر بالا رفته که موج تحریم تا مدت ها این مردم به خواب زمستانی رفته را به هوش نمی آورد. اما ناوگان آیزنهاور خیلی هم برای تشریفات و هواخوری به خلیج نیامده و ناوهواپیمابر اینترپرایز نیز بعد از دو سال حضور در دریای عمان به یک بار بی دلیل به پایگاه خود بر نمی‌گردد.
ناو "کیتی هوک" هم پیش از آغاز جنگ عراق بی دلیل به آب های خلیج نیامد.



گیلاس سه‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:28 ق.ظ

هواشناسی رنگین کمان را پیش بینی کرده..


(این جا چه خبره؟)

فضولباشی جمعه 28 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 04:12 ب.ظ http://fozolbashi.blogsky.com/

کنگره امسال برگزار میشود انهم مناسبتی.امسال تعداد کمتری دعوت میشوند داوران هم کسانی هستند که شعر و داستان مذهبی مینگارند.... اینها را همایون امیرزاده معاون فرهنگی ارشاد گفته است.... ضمنن انجمنهای بندر عباس همه یکی میشوند....

برای شما که بد نشد آقای اکسیر

محمدعلی شنبه 29 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 01:31 ق.ظ http://ketabkhaneh.blogsky.com

... پرندگان هم واحد می خوانند مواظبم تا درست گام بردارم تا از صف این شب بیرونم نیندازند این پرندگان ...

اهل هوا یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:27 ب.ظ

۷ـ کربون کدت ( با غلظت کمتر)
.....................................................................
آقای سیاورشن متاسفانه نتوانستم چیزی از نوشته ی تان دریابم تنها موردی را که دریافتم همین گزینه ی هفتم بود. واضح تر حرف بزنید و اینقدر لقمه را دور سرتان نپیچانید.

آدونیا شنبه 6 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 11:12 ق.ظ http://http://adonia.blogfa.com/

سلام :
هادی جان یه سری به ما بزن در ضمن تهرانی یا بندر یه تماسی با من بگیر

شهاب الدین یکشنبه 7 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 06:05 ق.ظ http://8club.blogfa.com/

سلام برار

پالپ فیکشن فارسی قسمت سیم

دلمان برایت تنگ شده
در پناه حق باشی

آنتی گون دوشنبه 8 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 10:36 ب.ظ http://antigon.blogsky.com

حس میکنم یک شاعر اینرا نوشته. در پستهای قبلی هم شعر داشتی...فک کنم این یک یا چندخاطره بود با دخل و تصرف نویسنده. همیشه به کسانی که اینطور خاطراتی دارند حسودیم میشد با اینکه خاطره ها پرخطرند...

دختر رویدری سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 12:41 ب.ظ http://2khtarrooydre.blogfa.com/

سلام سلام خسته نباشید وبلاگ خیلی زیبایی دارید انشاالله موفق و سربلند باشید وقت داشتید به منم سر بزنید خوشحال می شم .

احسان جمعه 10 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 04:09 ب.ظ http://garomzangi.blogsky.com

هادی ,
انکه سالیانیست که به کشتن چراغ امده , اینک به انتظار واژگونی واژگان توست . صلا گوی دعوت دیوان نباش که کیکاوس را زندگی بشاید و نه مرگ .
نسل من سرود خوانان بر در و دیوار کوچه حدیث صبح می نوشت نه برای اینکه تو واژگان و داستانت را در سیاهی شب فرو کنی , شاید بیشتر برای این بود که امانت دار حس انتظار سپیده دم باشی . پس مردانه به زنده بودن سلام کن و به راه بیندیش !!!!! شعری پیشتر نوشته بودم , پیشکش تو و مردانگی ت . دستت را می فشارم خالو .
من

از هجران تمامی خاطره بادبادک ها م

به پسین

بی نسیم تو امده ام

که

. هنوز

سالیانیست

مومنانه

دم عیسی را

به گوش قاصدک ها ی سرودت زمزمه می کنی :

"سر اومد زمستون

شکفته بهارون

گل سرخ خورشید در اومد و شب شد گریزون ....... "


دفتر صبا شنبه 2 دی‌ماه سال 1385 ساعت 07:12 ب.ظ

بیست و هشت سال و هشت روز و اندی ساعت گذشت و تو هنوز همان............ تولدت مبارک.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد