اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

اهل هوا

نت نوشته‌های هادی کیکاووسی

شب بخیر امیر

برای امیر طاهری نژاد

خبر را دیشب شنیدم.مادرم گفت. گفت که امیر هم مرد. گفتم کدام امیر و مگر چند تا امیر بود و گفت.همیشه در چنین مواقعی تا لحظاتی چیزی نمی شنوم کلمات توی مخم چرخ می خورند تا به دنبال  در رویی بگردندند  برای تاویل مسئله ی اصلی که مرگ باشد. به گمانم اولین بار به هنگام مرگ مادربزرگم بود که با آن رو برو شدم. فکر می کنم ۵ یا ۶ سالم بود. من به دنبال دیدن مادربزرگم بودم. اطاق شلوغ بود و من خواب آلود را برده بودند در اطاقی دیگر تا نبینم مثلن. اما من مارمولک تر از این حرف ها بودم.اوضاع مشکوک بود.پاشدم رفتم پشت پنجره و از روی جاکولری توی اطاق را دید زدم.روی تخت کسی دراز کشیده بود و رویش را با چادر نماز پوشانده بودند.همین هم کلی بود چون بعد کسی مرا کشید پایین و برد که با او توپ بازی کنم آن هم ساعت ۵ صبح. اوضاع غیر عادی بود و من باز هم در رفتم این بار در یک آن خودم را انداختم توی اطاق. خاله ام با جیغ و داد مرا بیرون راند اما این مادرم بود که کار اصیل را انجام داد و این نان را در دامن من گذاشت. گفت مادر بزرگت مرده. و من آنی صورتش را که پس رفته بود دیدم و گفتم شب بخیر مادربزرگ.بعد بیرون آمدم و چقدر دنیا برایم بزرگ شده بود. می خواستم مرگ را بشناسم و اینکه آدم مرده  به کجا می رود. اما کسی نبود برای جوابگویی به من. جوان های فامیل توی کوچه والیبال بازی می کردند؛ بزرگترها سیگار می کشیدند و دیگ ها را هم می زدند و زنها هم که پای قلیان و پاک کردن برنج بودند. تنها برادرم بود که اولین پرسش من در قبال  چیستی مرگ پاسخ داد . او گفت یعنی دیگه نمی بینیش. ومن با خودم می گفتم چطور ممکن است دیگر نبینمش یعنی فردا یا پس فردا یا اصلن به درک یک سال دیگر؟ نه تو هیچ وقت دیگر نمی بینیش بچه....ومن چقدر حوالی آن قبر چرخیده بودم تا راه فراری برای مادربزرگم پیدا کنم....پدرم می گفت کرم ها بعد از مدتی تن مرده را می خورند. و این هم شد قوز بالا قوزی برای من....چقدر آن حوالی با دمپای هایم گشته بودم تا کرم ها را پیدا کنم و لهشان کنم اما کرمی نبود. موروک گلمپا بود فقط و چند تایی هم ملخ. ملخ از کجا پیدا شده بود نمی دانم. حالا بعد آن همه مدت باز هم درگیر این مساله شدم. خصوصن که صبح هم قرار بود بروم سخنرانی اباذری راپیرامون مرگ بشنوم.

من و امیر ۵ سال مثل ۲روح در یک بدن بودیم. این اواخر البته کمتر می دیدمش. راههای ما سوا شده بود او افتاده بود توی بیزینس و من هم در دنیای کلمات گرفتار شده بودم. شاید اگر کلمات نبودند من هم توی آن ماشین بودم و حالا لابد داشتند خرمایم را زیر دندان مزه مزه می کردند.آیا کلمات مرا نجات دادند؟ آیا کلمات نجات دهنده اند؟ نمی دانم. با مرگ کنار می آییم اما با خاطراتش چه می کنیم. با سیاه مستی هایی که با هم داشته ایم. قدم زدن های شبانه مان لب دریا...عشق ها و آوازها....چه می توانم بکنم..این هم لابد می رود درین بایگانی لامصب تا بلکه زمانی تم خوبی برای داستانی شود....هی امیر هی داداشی.....شب تو هم بخیر.

نظرات 16 + ارسال نظر
کامیرا یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 01:24 ب.ظ http://www.bandarabbascity.com

خدایش بیامرزد.

حامد یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 01:42 ب.ظ http://joojetighi.blogsky.com

وبلا گت عالیه
متن جدیدت منو تو فکر برد
راستی یسر به من بزن

اکسیر یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 02:02 ب.ظ

خدایش بیامرزد منم بزودی به مرده شوخانه میبرند و دیکر هیچ همه راحت میشوند و میخندند حتی دختر همسایه که همبازی کودکیهایم بود. دیروز خیابان دفتر شلوغ بود ندیدمش ولی خدایش رحمت کند.

صبرا یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 02:10 ب.ظ

من هم متن تو رو خوندم .
یه سوال برام پیش اومده : اونم اینکه :
تو هر متنی رو می خونی می ری از نویسندش می پرسی خب که چی ؟
خب که همین !

هدی یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 02:48 ب.ظ http://hoda67.blogfa.com

سلام
ممنون که به وبلاگم اومدین
بلاگ جالبی دارین متنتون هم خیلی جالب بود....
منتظر حضور دوبارتون هستم.

چی فرقی می کند یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 08:51 ب.ظ

وقتی از مرگ حرف می زنیم فرقی نمی کند چه کسی می گوید و یا می نویسد ....

یداله شهرجو یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 09:58 ب.ظ http://samtedarya.blogsky.com

هادی جان سلام ...گله کرده ای که سری بزنم راستش همیشه همین حوالی هستم از دریا که برمی گردم سری به اهل هوا می زنم سراغ اهل دل را می گیرم والبته تا حاشیه دور تنهایی قدم می زنم ...مرگ هم البته راه دوری نیست اهل هوا همیشه دغدغه اش را دارند...هادی جان البته کمتر دیده ام که سمت دریا بیایی واز حاشیه نشینان بندر وتنهایی سراغی بگیری ...با یک شعر تازه به روزم...بیقرار حضورت...

[ بدون نام ] دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 02:09 ق.ظ http://looyatan.bloogsky.com

عجب همون رادیاتوریه نه بابا مرگ همین دور و براست بزرگوار چند بار باید پیغام پس غام بذارم تا زنگ بزنی ابلوموف تختخوابت کجاست

غلام سوته دلان دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 03:10 ب.ظ

منم راهی دیار ذورم سوت و کور ما مرگ تدریجی را تجربه میکنیم عزیز.

آنتیگون دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 08:15 ب.ظ http://antigon.blogsky.com

این اتفاقاته که کلمات رو میسازه و این کلماته که ما رو میسازه... در ادبیاتت غمی ندیدم وگرنه بهت تسلیت میگفتم...

کاملیا سه‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 01:23 ق.ظ

خواوند نور به قبر مان ببارد
مرگ وسوسه همیشه ما بوده است غریب نیست خیلی وقت است از مرگ کسی اشک به چشمم نمی آید وقتی مردن وزنده بودن هیچ فرقی باهم ندارند.تنها ته نشین درد است که جایی شاید مثل زخم چرکی سر باز کند خونابه اش سفیدی کاغذی را به درد بکشد والا خوشا به حال مرده ها که زجر تدریجی شان زودتر از ما تمام شده است

شیدا محمدی سه‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 04:11 ق.ظ http://sheidamohamadi.persianblog.com

گیج شدم.امیر طاهری همان که در روزنامه هم کار می کرد؟کدام امیر مرده است ؟
هر کدام یا هر کس ...خیلی دلم گرفت.

سیاورشن سه‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 10:02 ق.ظ

سلام.....امیر طاهری نژاد؟ اوه ... حتما اشتباهی شده اون قرار نبود به این زودیها ...یه اشتباهی شده ...

سیاورشن چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 02:40 ق.ظ http://www.siavarshan.blogsky.com/

سلام ...بله اشتباه شده بود ...ولی نه اشتباهی که من فکر می کردم ...امیر اشتباهی مرده بود ...حالا به جای پینک فلوید باید عبدالباسط گوش دهد ...اَه ...چه زمانه ای شده آدم هایی که هنوز وصیت نامه ندارند تند و تند می میرند ...

ندا چهارشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 12:59 ق.ظ

امیر گلی بود که پرپر شد.امیر روحت شاد

کارن چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 05:05 ب.ظ

شاید منظورتان یک روح در دو بدن است؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد